قرآن در عصر ساینس جدید

نگاهي به اعجاز قرآن كريم

ادامه مطلب

 

تـــــــــــــقويم انـــــــــــسان

دكتور «الكسيس كارل» مي‌گويد: «انسان آنگونه كه ما باور داريم فقط روح و جسم نيست و اگر به واقعيت امر نظر كنيم، روح و جسم را روش‌هاي نگرشي ما پديد آورده‌‌اند. حقيقت اين است كه انسان به علاوهء روح و جسم، شعور نيز هست، بافت‌ها و سيّالهاي عضوي هم هست. چنانکه اين انسان در آنِ واحد، در گذار زمان و مكان نيز امتداد پيدا كرده و ابعاد سه‌گانهء مكاني كتله «طول، عرض و ارتفاع» را پر مي‌كند، همانسان كه بُعد چهارم كتله؛ يعني «زمان» را نيز در بر مي‌گيرد. اما با اين وجود، ابعاد چهارگانهء فوق هرگز نمي‌توانند تمام عرصهء هستي و موجوديت انسان را درنوردند؛ زيرا همان طوري كه شعور در مادهء مغزي انسان موجود است، در خارج از چهارچوب اين ماده نيز وجود دارد. پس بنابراين، انسان پيچيده‌تر از آن است كه ما بتوانيم آن را در يك مجموعه گردآورده و در يك كادر معيّن تعريف كنيم و لذا هيچ راهي فرا روي بررسیهاي همه جانبهء ما پيرامون «انسان» وجود ندارد تا آنگاه كه ما او را به بخش‌هاي مختلف تحليل و تجزيه نكنيم. آنگاه است كه ما از هر زاويه‌يي كه به سوي اين انسان بنگريم، وي را در نيكوترين ساختاري مي‌بينيم كه يك موجود زنده مي‌تواند در آن ساختار عرض اندام كند.

قرآن كريم در آيهء 4 سورهء تين مي‌گويد:

]لَقَدْ خَلَقْنَا الإِنسَانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ[

«همانا ما انسان را در نيكوترين ساختار آفريديم»

اين آيه در عصر و زماني نازل گرديده است كه از پيشرفت‌هاي علمي هنوز خبري نبود تا بشر در روشنايي آن بتواند بفهمد كه اين آيه چه قدر وسعت  عظمت و معني دارد. و هرچند مفسران متقدم و متأخر هر كدام در تفسير عظمت اين آيهء كريمه فرازهايي را پيموده ‌اند، ليكن انكشافات علمي عصر حاضر ميدان وسيع‌تري را در اين عرصه گشوده است.

در ارتباط با وسعت و عظمت علمي فقط همين آيهء كريمه، علّامه صلاح‌الدين سلجوقي، كتابي به عظمت كتاب «تقويم انسان» را نگاشته است. علّامه در اين كتاب قلمروهاي پردرخششي از «تقويم انسان» را درنورديده، ولي با آن هم در نهايت با همه قلم‌فرسايیها و فراز پيماييها، سرانجام كميت خود را از جولان بيشتر در اين ميدان لنگ يافته و از سر عجز چنين مي‌گويد: «واقعاً انسان و افسانهء انسان اگر بساط آن پهن مي‌شود، مشكل است كه انسان بتواند از آن گليم برآيد. همه نويسندگان در اين باره فكر نمودند و سعي همه مشكور است و ما هم اگر چيزي مي‌گوييم، از خوشه‌چيني خرمن ايشان است. و اين زينه‌يي است كه هر كس در آن خشت و يا پله‌يي افزوده و به قدر استعداد  و مقدرت خود اين زينه را برافراشته است».

اما اگر استاد سلجوقي كه خوشه‌چين خرمن دين است، در اين نردبان پله‌يي را فزوده و كتاب «تقويم انسان» را مي‌نويسد، دانشمندي همچون پروفيسر «الكسيس كاريل» مخترع قلب مصنوعي و برندهء دو جايزهء «نوبل» تا مي‌رود كه در این عرصه افقي را بگشايد، با همه تك و دوهايي كه انجام مي‌دهد، سرانجام درمي‌ماند. كتاب «انسان موجود ناشناخته»؛ بازتابي از اين عجز و درماندگي اوست. همين طور اگر هزاران دانشمند ديگر، هزاران كتاب ديگر را پيرامون اين «اعجوبهء خلقت» و يا به تعبير علّامه سلجوقي «بندهء خدا و خواجهء طبيعت» نوشته‌اند يا بنويسند، باز هم ذرّه يي از خروار و قطره يي از ابحار را پيموده‌اند، چه به تعبير رساي حضرت علي كرّم الله وجهه، انسان همان «عالم اكبر» پروردگار است، و همهء هستي «عالم اصغر»:

«أً تَزعمُ انك جرم صغير ـ و فيك إنطوي العالم الاكبر»

ما هم البته در اينجا خيال آن نداريم كه خود را به اين اقيانوس درافگنيم، پس فقط جلوه يي از جلوه‌هاي اعجاز علمي آيهء فوق را در روشنايي علم جديد به تماشا خواهيم نشست و به «انسان» از جنبهء تركيب هندسي آن نگاهي خواهيم افگند.

استاد «عبدالرزاق نوفل» در كتاب ارزشمندش «القرآن و العلم الحديث» مي‌گويد: اگر ما به انسان از نقطهء نظر شكل يا ابعاد تركيب داخلي و خارجي وي نظري بيندازيم، حقّا كه وي را در نيكوترين تقويم مي‌يابيم؛ زيرا انسان در نيمه راه نردبان احجام قرار دارد. در زبان عربي اگر بخواهند براي يك شيء متوسّط الحجم مَثَلي بزنند، مي‌گويند: آن شيء در ميان «ذرّه و نجمه» قرار دارد. «ذرّه» مَثَل كوچكي و «نجمه» مَثَل بزرگي حجم يك چيز است. انسان درست مصداق همين مَثَل است؛ او در ميان ذرّه و نجمه قرار دارد.

طول انسان معادل طول دو صد هزار سلول «خليّه» از سلول‌هاي انساج، يا به اندازهء طول دو ميليون از ميكروبهاي عادي، يا طول دو ميليارد از جزئيّات «آلبومين» كه در پهلوي همديگر قرار داده شوند، مي‌باشد. در حالي كه اگر ما بزرگترين حجم را مد نظر بگيريم، بايد چهار هزار مرد را در حالت ايستاده بالاي يكديگر قرار بدهيم تا به ارتفاع كوه «ايورست» دست يابيم.

شايد كساني بگويند كه بزرگي يا كوچكي  حجم مكاني انسان، داراي اهميت زيادي نيست؛ زيرا انسان با ابعاد مادي خود تفسير نمي‌شود و نه هم با اين ابعاد تغيير مي‌كند، پس آنچه مهم است شخصيّت و معنويّت انسان است.

 بدون شك این قضاوت درست نيست؛ زيرا علم جديد اثبات كرده است كه بُعد جسمي در انسان بسيار مهم است. از آن جمله امروزه در عرصهء دانش نوين، اين حقيقت پنهان نمانده است كه طول و عرض انسان با ويژگیهاي سلول‌هاي انساج و طبيعت تغييرات كيمياوي و عمليات ويرانگري و نوسازي سلولي در ساختمان عضوي وي، ارتباط ارگانيك گسست ناپذيري دارد. همين طور از آنجا كه جريان عصبي انسان با سرعت معيني منتشر مي‌شود، پس اگر طول قامت وي از حدّ معمول زيادتر باشد، درك عصبي او از تأثير گذارنده‌ها و محرّك‌هاي خارجي نيز بطي و كند خواهد بود. و به همين دليل عكس‌العمل‌هاي وي در برابر اين محرك­ها نيز كه تابع جريان تحرّك عصبي است، ديرتر از آنچه بايد انجام خواهد گرفت كه اين نقص بزرگي براي اوست. همين طور اگر انسان از حد معمول بسيار كوتاه تر باشد، سرايت احساس عصبي در وجودش به حدي از شتاب و سرعت خواهد رسيد كه امكان تحكّم و تفکّر مناسب را از وي خواهد گرفت و در نتيجه اين مجال برايش ميسّر نخواهد شد كه در برابر يك حركت معيّن، تصميم معيّن و به موقع را اتخاذ كند.

كما اينکه عمليّهء مستمرّ ويرانگري و نوسازي در ساختمان سلولي هر موجود زنده، متناسب با مساحت جسم و مقياس حجم مادي آن مي‌باشد و از همين رو فعاليت اين سيستم در حيواناتي كه حجم بزرگتري دارند، در مقايسه با حيوانات كوچك‌تر، ضعيف‌تر مي­باشد. مثلاً اسب در عمليهء كيمياوي «ويرانگري و نوسازي سلولي» فعاليت كمتري از گربه دارد.

بنابراين، اگر طول قد انسان، بيشتر از وضعيت كنوني مي‌بود، اين امر به نقص و كمبود فعل و انفعالات كيمياوي در وجود وي مي‌انجاميد و ازدياد در حجم مادي، بخش بزرگي از سرعت دريافت‌هاي ادراكي و هم سرعت تحرك فيزيكي را از وي مي‌گرفت. اما اگر  بالعكس،  قد و قامت انسان از وضعيت فعلي آن بسيار كوتاه‌تر مي‌بود، به موازات آن سرعت فعل و انفعالات كيمياوي در وجودش نيز زيادتر مي‌گرديد، و لذا محتمل بود كه اين  شتاب حتي به جايي برسد كه او قادر به گرفتن قلم و نوشتن توسط آن نباشد.

اگر از تركيب خارجي انساج انسان بگذريم و از تركيب داخلي وجودش سراغي بگيريم ملاحظه مي‌كنيم كه در تركيب داخلي وجود وي ، قلب و ريّه در داخل قفس استخواني محافظي قرار دارند كه از ستون فقرات و اضلاع سينه تشكيل يافته است، در حالي كه اعضاي رقيقه همچون مخ و نخاع كه محافظت بيشتري را مي‌طلبند، در صندوق هاي بزرگ محافظتي جا به جا ساخته شده اند كه  علاوه بر پوشش ضخيم استخوان خارجي، بافتها و مواد سيال و لزجي داخلي نيز پوشش‌هاي محافظتي مناسب داخلي را براي آنها به وجود مي‌آورند. همين گونه اعضاي زوجي وجود انسان، اعم از اعضاي زوجي بيروني و اعضاي زوجي دروني، در ابعادي كاملاً متساوي از همديگر آفريده شده اند. مثلاً كليّه ها و خصيه‌ها از داخل؛ و ابروها، چشمها، گوش‌ها، پستانها، دستها و پاها از خارج، هر كدام در فاصلهء كاملاً برابري از نيمهء جسم قرار گرفته اند. به طوري كه اگر شما يك خط وهمي مستقيمي را از نيمهء سر به پايين بكشيد، ملاحظه خواهيد نمود كه چشمها به طور موازي، در مسافت مساوي از اين خط قرار دارند و به همين ترتيب، بيني و گوش و غيره... اما اعضاي انفرادي نيز در موقعيت مناسب خويش كه همانا خط مياني جسم است جا گرفته‌اند. مثلاً ملاحظه مي‌كنيم كه دهان در وسط خط مياني جسم قرار گرفته است. در تركيب داخلي نيز مشاهده مي‌كنيم كه قلب در يك ناحيه و كبد و طحال در ناحيهء مقابل آن اخذ موقع كرده‌اند.

حالا در كلّ اگر اين ساختمان را از بيرون ورانداز كرده و به اين قامت و تركيب دقيق شويم، مي‌بينيم كه اين تركيب، انسان را در بهترين ساختار و به تعبير قرآني در «احسن تقويم» قرار داده است.

وانگه اگر بر فرض براي يك لحظه در تركيب «احسن تقويم» انسان دست انداخته و در آن تغييراتي را ايجاد كنيم، چه رونما خواهد شد؟ به طور مثال، دو گوش انسان در موقعيتي قرار دارند كه به وي امكان شنيدن هر گونه صدايي را مي‌دهند؛ چه اين صدا از راست بيايد و چه از چپ. حالا اگر مثلاً دو سوراخ بيني هم مانند دو گوش، در این حد از فاصله قرار مي‌گرفتند، قطعاً انسان نمي‌ توانست بوها را از يكديگر تمييز دهد، چه يك بو از سمت شمال مي‌آمد و بوي ديگر از سمت جنوب و در اين ميان حسّ شامّهء انسان در مي‌ماند كه چگونه داوري كند؟ طبعاً در چنين حالتي داوري در استشمام روائح مختلفه به همان دقّتي باقي نمي‌ماند كه هم اكنون با نزديكي تنگاتنگ دو مجراي بيني به يكديگر ممكن است. همين طور اگر مثلاً چشمها در قسمت سفلاي جسم و دقيقاً بر ساق دو پا قرار مي‌داشتند، آيا ممكن بود كه انسان ببيند بر سر كله و صورت وي چه آمده است؟ و آيا چشمهاي قرار گرفته بر ساق دو پا از گزند گرد و خاك و پليد‌یهاي ديگر در امان بودند؟ و باز اگر مثلاً چشم يكي مي‌بود و پا و دست نيز يكي، تصور كنيد كه انسان با چه مصائبي روبه رو مي شد؟!

مثالي ديگر: مسامات جلد انسان افرازات زائد داخلي وجودش را به بيرون مي‌فرستند. حالا اگر وضع برعكس ‌بود چه اتفاقي مي‌افتاد؟ آيا حيات انسان ممكن بود؟! وريدها و شرايين خون را در يك مسير واحدي به جريان مي‌اندازند بدون آنکه تغيير فيزيكي وضعيت انسان در مسير حركت خون تأثيري بگذارد، حالا اگر جريان به گونهء ديگري مي‌بود چه مي­شد؟

 و شما خود ديگر اعضاي وجود انسان را نيز بر اين منوال قياس كنيد! پس بي شك كه انسان، اعجوبهء خلقت پروردگار، شاهنشين عالم خلق و صدرنشين مصطبهء «احسن تقويم» است.

@    @    @

 

ادامهء بحث در تقويم انسان بسيار وسيع و جلوه‌هاي اعجاز آيهء 4 از سورهء «تين» نيز دامنه‌دار است. بنابراين، حتي يك نگرش گذراي كلّي به اين جلوه‌ها و گستره‌ها هم كاري است فراتر و خيلي فراتر از حوصلهء اين كتاب. پس ناگزير به بيان اجمالي يك منظومه از منظومه‌هاي اين «كهكشان عظيم خلقت» بسنده كرده و از منظومهء «عصبي» انسان سخن مي‌گوييم.

ما وقتي نظام پيچيدهء سيمهاي تلفون را مي‌بينيم در حيرت فرو مي‌رويم، ولي در حيرت بيشتر فرو خواهيم رفت آنگاه كه مي‌بينيم مثلاً مي­شود كه در عرض چند ثانيه از هرات به امريكا و يا آلمان صحبت كرد. آري! پيچيدگي سيستم تليفون، ما را اين همه به حيرت مي‌اندازد، اما اگر از پيچيدگي و وسعت نظام عصبي انسان با خبر شويم چه طور؟ آيا حيرت‌ افزا نخواهد بود اگر بدانيم كه در طول يك شبانه روز، ميليونها خبر در سيستم لينهاي مخابرات نظام عصبي ما، از يك سو به سوي ديگر مخابره مي‌شود و همين خبرهاي سيستم عصبي است كه قلب را در تپندگیهاي آن، ريّه را در تنفس آن و تمام اعضاي مختلفهء بدن انسان را در فعاليت‌هاي آنان، رهبري و توجيه مي‌نمايد؟ اگر اين نظام عصبي در جسم انسان وجود نداشته باشد، اجسام ما مخلوطي ناهمگون از اجزاء و اعضاي پراكنده‌يي

خواهد بود كه هر كدام راه خود را رفته و هر يك مسير خود را مي‌پيمايند، بي آنکه كوچكترين همآهنگي و نظمي بر وجود ما حكمفرما باشد!

مركز اين نظام ارتباطات، مغز انسان است و در اين مغز، يك هزار ميليون سلول عصبي وجود دارد كه از هر يك از اين سلول‌ها به طور جداگانه يي، رشته‌ها يا سيمهاي عصبي به همهء نواحي جسم تمديد گرديده‌اند. اين رشته‌ها را «بافت‌هاي عصبي» مي‌نامند كه در اين بافت‌هاي عصبي، نظام اخذ و ارسال اخبار به سرعت هفتاد مايل در ساعت در جريان است. به وسيلهء اين بافت‌هاي عصبي است كه ما مي‌شنويم، مي‌بينيم، مي‌چشيم و هم ساير كارها و فعاليتهاي خويش را انجام مي‌دهيم. بلكه حتي در اينجا تنها در حوزهء «چشايي» ما سه هزار مركز «چشش» وجود دارد كه آنها را به نام «Taste Buds» مي‌نامند. هر يك از اين سه هزار مركز به طور جداگانه، داراي لين عصبي مخصوص به خود مي‌باشند كه به مخ متصل است و ما به وسيلهء اين سه هزار مركز «چشايي» هست كه مي‌توانيم طعمهاي مختلف را بچشيم.

 همين طور در گوش انسان ده‌هزار سلول شنوايي وجود دارد كه از طريق نظام پيچيده مخابرهء صداها به مغز، امكان شنوايي در انسان ميسّر مي‌شود. و در هر چشم يكصد و سي ميليون سلول دريافت كنندهء نور وجود دارد كه در اصطلاح علمي آنها را «Light Rocept0rs» مي‌نامند و اين سيستم عظيم، مأموريت ارسال مجموعه تصويري را به مغز انسان بر عهده دارد.

 در اينجا در عرصهء پوست بدن ما نيز، شبكهء عظيمي از بافت‌هاي عصبي حسي وجود دارد كه اين شبكهء عظيم، امكان احساس گرما و سرما را براي ما ميسّر مي‌گرداند، به طوري كه اگر ما يك شيء گرم را به پوست بدن خود نزديك سازيم، بي‌درنگ سي هزار از سلول‌هاي دريافت‌كنندهء گرما، اين عمليه را احساس و فوراً آن را به مغز ما مخابره مي‌كنند و اگر يك شيء سرد را به جسم خود نزديك سازيم، دوصد و پنجاه هزار سلول دريافت‌كنندهء برودت، اين عمليه را احساس مي‌نمايند و در اين هنگام است كه مغز به سرعت جريان را به مناطق مربوطه مخابره نموده فرمانهاي احساسي سرما را صادر مي‌نمايد و همزمان فرمانهاي پي در پي ديگر نيز صادر مي‌شوند تا جسم بتواند از احساس سرما به لرزه در آيد، شرايين جلدي توسعه پيدا كند و در نتيجه خون بيشتري به منطقهء مورد هجوم سرما با شتاب فراوان ارسال گردد تا برا ثر ازدياد حجم خون، عمليهء گرمازايي بيشتر در آن منطقه ايجاد شود.

برعكس اگر اين سلول‌ها احساس گرماي شديد نمايند، سيستم مخابراتي بي‌درنگ به كار افتاده پيغامها را به مغز مي‌رساند تا در حدود سه ميليون از غدد زايندهء عرق، به تلاش و تكاپو برخاسته و به طور خودكار عرق سردي را به خارج از جلد افراز نمايند و اگر عمليهء افراز عرق انجام نگيرد قطعاً گرما كشنده تمام خواهد شد.

اين نظام عصبي در انسان، شامل چندين شاخه است؛ يك شاخهء آنكه به نام «Autonomic Branch» يا متحرك خودكار ناميده مي‌شود، عهده‌دار انجام اعمالي در جسم انسان است كه به طور غير ارادي و به شكل خودكار انجام مي‌گيرند؛ همچون عمليّهء هضم غذا، تنفس و حركات قلب. و باز از اين شاخهء كلّي دو سيستم ديگر ناشي مي‌شوند كه يك سيستم را به نام سيستم آفرينندهء حركت يا «Sympaatchetic System» و سيستم ديگر را به نام سيستم مانع حركت يا «Payasympathetic System» مي‌نامند كه این سيستم دومي، عمليّهء مقاومت و دفاع را بر عهده دارد.

 پس اگر كارها همه به سيستم اول وا گذاشته شود، حركت قلب آنچنان زياد خواهد شد كه به مرگ انسان منجر خواهد گرديد و اگر سيستم دومي بر اوضاع مسلط گردد، قلب كاملاً از حركت باز خواهد ايستاد. پس يك نوع همآهنگي خودكار و اتوماتيك در ميان اين دو سيستم حكمفرماست كه سبب مي‌شود تا قلب و ساير اندامهاي تابع اين دو سيستم، كار خود را با نهايت دقّت و انسجام انجام دهند. در مواردي هم كه به فعاليت بيشتر يك سيستم نياز احساس شود، آن سيستم فوراً بر عرصهء فعاليت خود مي‌افزايد. مثلاً هنگامي كه شخص مبتلا به فشار خون است و قلب به نيروي كمكي بيشتري نياز دارد، بي درنگ سيستم آفرينندهء حركت «سمپاتيك سيستم» بر حجم فعاليت خود افزوده و به ياري قلب و ريه‌هاي بيمار مي‌شتابد.

البته عجايب سيسم عصبي انسان و شگفتیهاي آن به حدّي است كه «علم جديد» هنوز هم كه هنوز است دست اندركار كشف افقهاي تازه‌يي در اين نظام عجيب و خارق‌العاده مي‌باشد.

پس جا دارد تا يكبار ديگر در برابر آيهء 4 سورهء «تين» درنگ كنيم كه مي‌گويد:

]لَقَدْ خَلَقْنَا الإِنسَانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ[

«همانا ما انسان را در نيكوترين ساختار آفريديم»

شگفتیهاي سلول زنده

هنگامي كه قرآن كريم در آيهء مباركهء 5 سورهء طارق مي‌گويد:

]فَلْيَنظُرْ الإِنسَانُ مِمَّ خُلِقَ[

«انسان بايد بنگرد كه از چه چيز آفريده شده است؟»

اين يك فراخوان الهي براي انسان است، بلكه حتي اين يك دستور واضح و روشني است براي انسان كه برود و در ميدان بررسي و پژوهش علمي، حقيقت و جوهرهء مادهء حيات و آفرينش خود را بشگافد.

آري؛ اين دعوت قرآني خود اشاره يي  است به اينکه انسان با سير و سفر انفسي مي‌تواند عصارهء «حيات» و «آفرينش»  خود را بشناسد. اما از تأمّل در اين فراخوان الهي فارع نمي‌شويم كه مي‌بينيم آيهء ديگر در تعقيب آن، جوهر آفرينش انسان را معرفي كرده و مي‌گويد:

]خُلِقَ مِنْ مَاءٍ دَافِقٍ[

«او از آب جهندهء نطفه آفريده شده است»

پس اين چلنجي است قرآني براي بشر كه مي‌تواند برود و بررسي كند. و بايد هم برود، اما سرانجام به همان نتيجه يي خواهد رسيد كه قرآن بي درنگ بعد از طرح اين فراخوان، آن را تبيين كرده است.

بلي؛ قرآن كريم مي‌گويد: حقيقت حيات در انسان از نطفه آغاز مي‌شود. اما آيا اين نطفه چيست؟ در اينجاست كه علم جديد به ميدان آمده و در بارهء اين نطفه به بررسي و پژوهش مي‌پردازد.

علم جديد مي‌گويد كه نطفه عبارت از همان سلول زنده‌يي است كه در زبان عربي به آن «خليّه» و در زبان انگليسي به آن «Cell» مي‌گويند و علم طب آن را در بخش «Cytology» به حيث يك شاخهء مهم و بلكه مهم‌تر اين عرصه مورد توجّه قرار داده است. اين «سلول زنده» همانا جوهر و مادهء حيات مي­باشد به گونه يي كه هر جا شما «حيات» را بيابيد، همانجا رد پاي «سلول زنده» را نيز پيدا مي‌كنيد.

دانشمند و متفکّر بزرگ جهان اسلام، شهيد سيدقطب «رح» در ذيل آيهء فوق در تفسير «في ظلال القرآن» مي‌گويد:

«اين نطفهء مجرّد از عقل و شكل و اراده و قدرت، در سير و سفر طولاني خويش، اعجوبهء عجايب خلقت است و در وجود ذره‌بيني خود، چندين برابر شگفتیهايي را به همراه دارد كه ممكن است انسان از دم تولد تا هنگام مرگ با آنها رو به رو شود.

اين سلول زندهء بارور شده به اندازه يي كوچك است كه ميكروسكوب‌هاي پيشرفته به سختي مي‌توانند آن را در معرض ديد انسان قرار دهند؛ زيرا در يك بار جهش «نطفه» ميليونها عدد از اين سلول زنده بيرون مي جهند. و به مجرد آنکه سلول فوق الذّكر در رحم زن استقرار پيدا مي‌كند، در تكاپوي يافتن غذا براي ادامهء حيات خويش است. به راستي كدامين نيرو است كه اين موجود ذره‌بيني فاقد عقل و قدرت و اراده را به خاصيّت جويندگي و به سلاح پويندگي مسلح ‌ساخته است؟

 او در نتيجهء اين تكاپو، سرانجام در جدار رحم براي خويش غذاي پاكيزه‌يي از خون تازه را مي‌يابد و همينکه از سوداي غذا آسوده شد، مرحلهء ديگري از فرايند رشد خود را با عمليهء «انقسام» آغاز مي‌كند و در كوران عمليهء انقسام است كه سلولهاي جديدي پديد مي‌آيند.

آري؛ اين سلول ‌سادهء فاقد عقل و فاقد قدرت و اراده، مي‌داند كه چه بايد بكند و چه مسيري را بايد برود؛ زيرا دست تواناي آفريدگار متعال، او را به سلاح معرفت و قدرت و اراده مسلح ساخته و راه را به وي ‌نمايانده است!

 عمليهء انقسام، روند تكثر سلولها را  كه همه از همان تك سلول پديد آمده‌اند، به جايي مي‌رساند كه زمينه براي آغاز مرحلهء بعدي آماده مي‌شود. در اين مرحله تكليف اين سلول، اختصاص دادن مجموعه‌هايي از سلولهاي جديد، براي بناي ركني از اركان ساختمان عظيم خلقت جسم انسان است. بلي؛ مجموعه‌هاي مختلف راه مي‌افتند تا اين هيكل عظيم را بسازند؛ جمعي حركت مي‌كنند تا دستگاه عضلاني وي را پيريزي كند، مجموعهء ديگري به راه مي‌افتند تا دستگاه عصبي را بسازند، مجموعهء سوم بسيج مي‌شوند تا دستگاه لمفاوي را بنيان گذاري نمايند و همين طور افواج عظيم ميليوني سلول‌هاي زنده با آهنگ موّاجي از حركت و حيات و پويايي، هر يك به سوي ساختن ركني از اركان اساسي كاخ وجود انسان رهسپار اند.

اما تصور نكنيد كه كار به همين سادگي انجام مي‌پذيرد؛ زيرا در اينجا تخصص‌هاي نهايت دقيق و مهارتهاي فوق‌العاده ظريف و پيچيده يي وجود دارد، از آن روي كه هر قطعه از قطعات استخواني جسم انسان، هر عضله از عضلات و هر عصبي از اعصاب وي، با آن ديگري شباهتي ندارد چرا كه ساختمان وجودي انسان از صنعتي بسيار دقيق، ساختاري بسيار شگفت‌آور و وظايفي گونه­گون و متنوع برخوردار است. از اين جهت دسته ها و گروه‌هاي سلولي كه به سمت مقاصد مختلف در حركت اند، بايد به گونه يي با وظايف و مأموريت‌هاي متعدد و متكثر النوع‌شان آشنا باشند. بايد هر گروهي كه براي ساختن يك بخش يا يك ركن خاص رهسپار مي‌شود، با تخصص‌ها و مهارت‌هايي كه در امر ساختمان دقيق آن ركن مربوطه مورد نياز است، مجهز باشد.

آيا حيرت‌آور نيست كه هر سلولي از اين سلولهاي ذره‌بيني، در مسير مأموريت خود راهش را به گونهء دقيق بلد است و مي‌داند كه بايد به كجا برود و چه بكند؟ حيرت آور نيست كه بدانيم، حتي يك سلول هم در عمق ظلمات «رَحِم» به بيراهه نمي‌رود؟

مثلاً سلولهايي كه مأمور ساختن چشم‌اند، به نحوي مي‌دانند كه چشم بايد در قسمت صورت انسان ساخته شود. اين در حالي است كه در هر يك از اين مواضع، امكان رشد و نموي چشم وجود دارد و اگر شما مثلاً سلول اوّليّهء مأمور ساختن چشم را بگيريد و در هر يك از اين مواضع زرع كنيد، در آن جا چشمي خواهد روييد! پس، از نظر شما چه كسي اين سلول را رهنمايي كرده است كه بايد به همان منطقهء مورد نظر برود و به فعاليت آغاز كند نه در جايي ديگر؟ اين بي شك دست تواناي پروردگار بزرگ است كه مي‌فرمايد:

] سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ الْأَعْلَى. الَّذِي خَلَقَ فَسَوَّى. وَالَّذِي قَدَّرَ فَهَدَى.[

«نام پروردگار والاي خود را به پاكي بستاي؛ همانكه آفريد وهماهنگي بخشيد. و آنكه اندازه گيري  كردو راهنمود» [أعلي/1-3)

@    @    @

 

شهيد سيدقطب (رح) در ادامهء مبحث فوق مي‌گويد: عجيب‌تر آنکه تمام اين سلول‌هايي كه به شكل انفرادي ويا گروهي دست اندركار ساختن عمارت وجود انسان اند تابع قوانين ديگري نيز مي‌باشند كه اين قوانين عبارت از قوانين «واحدهاي وراثت» است. سلولهاي سازندهء وجود انسان درهمان مدارهايي كه مجموعهء معيني از واحدهاي وراثت براي آنها تنظيم و ترسيم نموده است، عمل مي‌­كنند. واحدهاي وراثت كه در مكانيزم ساختمان دروني سلول‌هاي ذره‌بيني مستقر گرديده‌اند، وظيفهء حفظ سجلّ، نوع و ويژگیهاي اجداد پدر و مادر را در تركيب اعضاي مختلف جسم جنين بر عهده دارند.

 مثلاً سلول سازندهء چشم كه خود به سلول‌هاي فراوان ديگري منقسم مي‌شود تا بتواند به ساختن چشم موفق گردد، در عين انجام وظيفهء ساختن چشم، همزمان تحت شعاع اتمسفر «وراثت» تلاش مي‌كند تا شكل معيني از چشم را با ويژگیهاي معين ژنتيكيي كه پدر و مادر يا اجدادش دارا بوده‌اند، به آن ببخشد. به طوري كه كمترين انحرافي در ساختار آن چشم از ناحيهء شكل و يا ويژگیهاي معين ديگر آن، تجاوز از برنامهء دقيق مأموريتي است كه از قبل براي سلول فوق‌ الذّكر ترسيم شده است.

شهيد سيدقطب (رح) در ذيل تفسير آيهء ديگري از همين باب در سورهء مباركهء سجده، مي‌افزايد: واحدهاي وراثت جا به جا شده در تركيب ساختاري سلول زنده، تئوري «داروين» در مورد «نشو و ارتقا» را از اساس ابطال مي‌­كنند؛ تئوريي كه مي‌گويد: تمام انواع موجودات زنده از يك تك سلول به وجود آمده‌اند كه اين تك سلول در سير تطوّر خود، به آفرينش انسان انجاميده است ولي در آنجا حلقات به هم پيوسته‌يي از نشو و ارتقا وجود داشته است كه اصل و ريشهء انسان اوّليه را به مثابهء حيواني كه فوق بوزينه و پايين‌تر از انسان فعلي است اثبات مي‌كند.

 بدون ترديد اين نظريّه در همين نقطهء معين كاملاً نادرست است؛ زيرا كشف عوامل وراثت كه البته داروين از آنها هيچگونه شناختي نداشته است، اين تطوّر را از يك نوع به نوعي ديگر، گونه‌يي از مستحيل ‌گردانيده است؛ زيرا عوامل وراثت در تركيب سلولي تمام انواع زنده‌جانها به گونه­يي مستقر گرديده‌اند كه ويژگي­ها و خصوصيات آن نوع را كاملاً حفظ ‌كرده و نهايتاً اين امر را حتمي و قطعي مي‌سازند كه هر حيان  زنده‌ يي بايد در همان دايرهء نوعي معين خود باقي مانده و به هيچ وجه و در هيچ صورت، از آن دايرهء نوعي خود خارج نشود و به نوع جديدي تطوّر ننمايد. مثلاً گربه در اصل و اساس و ريشهء خود از همان آغاز آفرينش گربه بوده و در توالي قرون و اعصار، براي هميشه هم گربه باقي مي‌ماند. همين طور سگ، گاو، اسب، بوزينه و... نهايتاً انسان يا هر موجود زندهء ديگري، جبراً و بر اساس عوامل واحدهاي وراثت جا به جا شده در كيان «سلول زنده»، نوعيّت خود را براي هميشه حفظ مي‌كنند و اگر نشو و ارتقايي هم در كار است، در كمربند همان حدود نوعي خود آن مطرح است و نه در محدودهء انواع ديگر.

 آري؛ قانون وراثت باور تعدادي از ساده لوحان را كه فكر مي‌كردند، تئوري «داروين» در اين رابطه يك حقيقت علمي غير قابل نقض مي‌باشد، از اساس ويران كرد.

صاحب تفسير «في ظلال القرآن» باز هم در بحث «وراثت» در ذيل آيهء مباركهء ديگري از همين باب در سورهء «فرقان» مي‌گويد: «هر سلول زنده محتوي «كروموزوم» هاي متعددي است. كروموزوم، واحد عضوي مادّه و عامل انتقال صفات وراثتي مي‌باشد. كروموزومها و ژنها يا «واحدهاي وراثت» عوامل اساسي و قاطع در ساختار ويژگيهاي موجود زنده و از جمله انسان مي‌باشند.  در اين ميان «سيتوپلازم» يعني مادهء «پروتوپلازمي» كه گرداگرد هستهء سلول زنده را گرفته است، در حقيقت عبارت از تركيبات كيمياوي عجيبي است كه بر پيرامون «ژن» ها و «كروموزوم» ها حلقه زده است. دقّت و ظرافت «ژن»ها يا «واحدهاي وراثتي» كه مسؤول اصلي تعيين ويژگیهاي فردي، حالات رواني، تعيين رنگ و جنس و فصل تمام موجودات زندهء روي زمين مي‌باشند تا بدانجاست كه اگر همهء آنها را جمع كرده و در يكجا قرار دهيم، حجم آنها كمتر از حجم نوك يك «انگشتوانه» است. در واقع همين «ژن» است كه كليدهاي اصلي خواص تمام بشر، حيوانات و نباتات را تشكيل مي‌دهد و همين «ژن‌» است كه ساختمان نوع موجود زنده و سجل و سوانح اسلاف آن را حفظ مي­نمايد. همانطوري كه ريشه، ساقه، برگ، گل و ميوه‌ خاص هر نباتي را تعيين مي‌كند. به همين گونه شكل، پوست، مو، رنگ، و خصوصيات تمام حيوانات و از جمله انسان در پرتو عملكرد اين زنجيرهء ژنتيكي معين و مشخص مي‌گردند.

@    @    @

آيات 5 تا 7 سورهء «طارق» همچنان محور تجليات اعجازي قدرت و صنع پروردگار متعال در آينهء علم جديد است. آياتي كه از راز اصلي «حيات» پرده برمي‌دارد.

«أ ـ ويلسون» دانشمند معروف در كتاب «اثر سلول زنده در تطوّر و و راثت» مي‌گويد: «هر مشكلي كه متعلق به حيات باشد در نهايت امر، راه حل خود را در سلول زنده پيدا مي‌كند چرا كه موجود زنده در واقع، چيزي جز سلول زنده نيست».

دكتور «كلاونس كوك ليتل» مي‌گويد: «اگر ما مفهوم فعاليت و جنب وجوش بزرگ و متنوع را در يك شهر بزرگ درك كنيم اين يك امر غيرطبيعي نيست، اما شايد باور نكنيم كه اجسام ما يك عمليهء عظيم بسيار پيچيد‌ه‌تر از حجم فعاليت‌هاي متنوع در يك شهر بزرگ را با آرامي و ادب، سازمان مي‌دهند. عمليهء عظيمي كه در آن همه چيز را مي‌توان يافت، از صنعت ذخيره‌سازي گرفته تا مخابرات، ترانسپورت، پوليس، ادارهء تنظيف، ادارهء توليد غذا، كارخانهء كنترل دما و سرما و سيستم اداره و رهبري. اگر ما بپذيريم و يا نپذيريم، اين حقيقت روشني است كه در سلول زنده رونما مي‌شود».

 دانشمند ديگري به نام «راتكليف» مي‌گويد: «در لحظه يي كه عمليهء باروري انجام مي گيرد، در همان لحظه سلول زندهء ذره‌بيني نوع مخلوق بشريي را كه حيات آن در حال تحقق است با دقّتي بي مانند تعيين مي‌نمايد. حتي رنگ چشم و تموجات موهاي اين موجود نيز از نظر دور نمي‌ماند. البته علم هنوز هم از درك اسباب و انگيزه‌هايي كه تخمك زن را وادار به اتحاد با حيوان منوي مرد مي‌سازد عاجز است. يعني اينکه چه انگيزه‌ يي عامل آن مي‌شود كه تخمك زن بعد از اينکه به سرحد پختگي مي‌رسد، خود را از نصف مادهء خويش آزاد نموده و با حيوان منوي مرد (اسپرم) كه او نيز نيمي از وجود خود را رها مي‌نمايد، يكجا يا متحد مي‌شوند و تنگ در آغوش همديگر نطفهء ذره بيني عجيبي را مي سازند كه حجم آن بي نهايت كوچك است؛ كوچكتر از آنچه شما تصور مي‌كنيد، چرا كه وزن اين نطفه فقط 15 جزء از ده ميليون جزء يك گرام است. ولي آيا شگفت‌آور نيست كه این جزء نهايت ذره‌بيني، در هنگام تولد حد اوسط 3 كيلوگرم وزن دارد؟ شگفت‌آور نيست كه اين نطفهء واحد در داخل رحم شروع به تكثّر نموده و تا مرز 200 ميليون سلول زنده گسترش پيدا مي‌نمايد؟

اما تصور نكنيد كه اين نطفهء ذره بيني همين طور يك موجود ساده يي است، چه به رغم اين كوچكي خود، دنياي عظيمي از رمز و رازهاي حيات را در خود نهفته دارد؛ از جمله اينکه همين يك نطفه ذره‌بيني با عمليهء «انقسام» خود، دست به تشكيل دو گروه سلولي مي‌زند؛ يكي سلول‌هاي ثابت كه براي ساختن اعضايي چون مغز، پوست، غدد داخلي، انساج، غضروف‌ها و غيره با هم متحد مي‌شوند. و ديگري سلول هاي سرخ و سفيد خون. چنانکه نطفه يا سلول زنده، دو نوع ديگر از مسؤوليت را نيز بر عهده مي‌‌گيرد؛ يكي مسؤوليت تدوير و تهيهء محل مسكوني خاص و تهيهء غذاي خويشتن و ديگري مسؤوليت آن در قبال اجتماع سلولي.

 در بخش اول اين مسؤوليت، وظايف مختلفي از قبيل تناول غذا و پاك‌ساختن فضلات قرار دارد و در بخش دوم كمك به امر سازندگي سلول‌هاي ديگر در اجنداي كاري آن قرار دارد. مثلاً سلول‌هاي بانكراس به توليد مستمر ذخاير كوچك ماده انسولين مي‌پردازند كه اين ماده كنترول ‌كنندهء قند وجود است. سلول‌هاي روغن‌ساز، قطرات كوچكي از روغن را مي‌سازند تا به عنوان مادهء سوخت جهت گرم‌سازي بدن مورد بهره‌برداري قرار گيرد. سلول‌هاي معده، سازندهء ‌تيزاب‌ها و مخمرات ديگري هستند كه به عضم غذا كمك مي‌نمايند و سلول‌هاي خون، يك حركت مسؤولانه سريع و پويا را در مناسبت‌هاي مختلف دارا مي‌باشند. مثلاً به مجردي كه جسم انسان مجروح گردد و ميكروبها شروع به تكثر نمايند، سلول‌هاي سازندهء خون دست به كار توليد فوق العاده گرديده و به كميّت‌هاي بزرگ و صدها هزار بار بيشتر از آنچه كه براي رويارويي با دشمن مورد ضرورت است، خون توليد مي‌نمايند.

هنوز هم دانشمندان در برابر اين «سلول ذره‌بيني» حيران ايستاده‌اند و حتي هنوز هم نمي‌توانند عامل انقسام سلول‌ عادي را به سلولهاي متعدد، با وظايف متعدد و گونه گون آن دريابند.

هنوز هم دانشمندان، در برابر راز تجمع سلول‌ها كه در اصل از يك سلول واحد به وجود آمده و سپس براي انجام وظايف و مأموريت‌هاي مختلف، به ميدانهاي مختلف رهسپار مي‌شوند و اما در نهايت باز هم يك هدف واحد را كه همانا ساختن جسم انسان است تعقيب مي‌نمايند، حيران و مبهوت ايستاده‌اند.



ادامه مطلب

+ نوشته شده در  شنبه 19 بهمن 1388برچسب:,ساعت 16:50  توسط حشمت الله 

ادامه مطلب

 

تطوّر جنين

دنيا قبل از قرن بيستم، از دانش «جنين شناسي» معلومات دقيق و روشني نداشت. در قرن هفدهم جهان علم را عقيده بر آن بود كه انسان به صورت كامل انساني خود، در حيوان منوي مرد شكل مي‌گيرد. يعني اينکه اگر شما بتوانيد حيوان منوي مرد را گرفته و آن را به وسيلهء دستگاهي بزرگ بسازيد، در آن انسان كامل اندامي را با تمام تفاصيل آن خواهيد ديد. اين نظريّه نهايتاً مفيد اين معني بود كه انسان در شكم مادر خود مراحلي از تطوّر را نمي‌پيمايد بلكه بدون طي كردن اين مسير طولاني از تطوّر، يكباره به طور كامل آن خلق مي‌شود.

 در قرن هجدهم تئوري فوق از نظر دانشمندان إبطال گرديد؛ زيرا دانشمندان در اين قرن به كشف تخمك زن موفق گرديدند. و در اينجا بود كه علم تمام توجّه خود را به سوي زن و نقشي كه در تكامل جنين بر عهده دارد، معطوف ساخت و در اين ميان، نقش مرد به كلي از نظر افتاد. چه دانشمندان به اين نظر برگشتند كه انسان كامل در تخمك زن شكل مي­گيرد؛ زيرا تخمك زن از حيوان منوي (اسپرم) مرد بزرگتر است و در حقيقت تنها نقشي كه نطفهء مرد بر عهده دارد، عمليهء بارور سازي يا «تلقيح» مي‌باشد و بس. اين نظريّه همچنان تا قرن بيستم بر كرسي داوري در اين عرصه نشسته بود.

 در قرن بيستم علم آمد تا صورت مسأله را كاملاً عوض نموده و تصويري جديد از جنين را در شكم مادرش به دست دهد و اين تصوير جديد را با وسايل و ابزارهاي پيشرفته‌يي كه مي‌توانند حتي دوران رشد و تطوّر جنيني انسان را كاملاً عكس‌برداري نمايند، طوري پشتيباني نمايد كه در صحت و درستي آن جاي هيچگونه شك و ابهامي باقي نگذارد.

در حالي كه قرآن كريم بيش از چهارده قرن قبل، حتي پيش از آنکه دنيا از دوران حيات جنيني انسان كمترين آگاهيي داشته باشد، در اين باره تصويري روشن و دقيق ارائه كرده و مراحل و اطوار تكامل جنين را به دقّت تمام توصيف نمود.

توجّه كنيد به آيات 12 ـ 14 از سورهء مؤمنون:

]وَلَقَدْ خَلَقْنَا الإِنسَانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طِينٍ، ثُمَّ جَعَلْنَاهُ نُطْفَةً فِي قَرَارٍ مَكِينٍ، ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظَاماً فَكَسَوْنَا الْعِظَامَ لَحْماً ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ[

«همانا آفريديم انسان را از سلالهء گل خالص، پس آنگاه او را نطفه گردانيده و در جاي استوار (صلب و رَحِم) قرار داديم، آنگاه نطفه را علقه (پارهء خون) و علقه را مبدل به پارهء گوشت و سپس آن گوشت را تبديل به استخوان نموديم. و سپس بر استخوانها گوشت پوشانيديم و پيكر آن را كامل كرديم و پس از آن با دميدن روح، خلقتي ديگر انشا نموديم، آفرين بر قدرت كامل بهترين آفريننده»

و اينك همراه با آيات فوق الذكر، تطوّر مرحله به مرحلهء جنين را در روشنايي علم جديد دنبال مي‌كنيم تا به اعجاز علمي آيات فوق بهتر و بيشتر آشنا گرديم:

1.     در اولين بند از اين آيات كريمه، ملاحظه مي‌كنيم كه قرآن اصل خميرمايهء انسان را از گِل معرفي مي‌كند. چنانکه در آيهء 14 سورهء رحمن نيز مي‌گويد:

]خَلَقَ الإِنسَانَ مِنْ صَلْصَالٍ كَالْفَخَّارِ[

« انسان را از گل خشكيده‏اى همچون سفال آفريد »

اين آيات كريمه دقيقاً «گِل» را به عنوان مادهء اصلي خلقت انسان معرفي مي‌كنند و اين گِلي كه در همه جاي زمين موجود است. دانشمندان علم جديد اين گِل را به آزمايشگاه بردند تا با تجزيهء دقيق آزمايشگاهي بدانند كه متشكل از چه عناصري است. آنها در نتيجه گيریهاي آزمايشگاهي دريافتند كه گِل متشكل از هزده عنصر است. آنگاه جسم انسان را مورد تجزيه و تحليل آزمايشگاهي قرار داده و با شگفتي مشاهده كردند كه جسم انسان نيز متشكل از همين عناصر هژده گانه مي­باشد.

علّامه شيخ محمد متولي الشعراوي مفسّر معاصر قرآن كريم، در كتاب «الادلهء الماديهء علي وجود الله» مي‌گويد: «اينك اعجاز علمي قرآن كريم در پشت ميز آزمايشگاه و در برابر چشمان مسلح علم به تجلي نشسته است. روشن است كه مشاهدهء آزمايشگاهي غير از جدال فلسفي است. اينجا فلسفه نيست و منطق هم نيست كه داوري مي­نمايد. اينجا اطاق آزمايشگاه است!».

شهيد سيدقطب (رح) صاحب تفسير «في ظلال القرآن» نيز در ذيل آيهء 14 سورهء مباركهء رحمن مي‌گويد:

«تعبيري كه قرآن كريم در اين آيه از مادهء خلقت انسان به كار گرفته، تعبير «صلصال» است. صلصال گِل خشك شده به نحوه يي است كه اگر چيزي را به آن بزنيم از آن صدا و جرسي برمي‌خيزد. امروزه با تحليل‌هاي آزمايشگاهي اثبات گرديده است كه جسم انسان محتوي همان عناصر تكوينيي است كه در خاك و گل زمين موجود است، چه در اين تحليل‌ها جسم انسان متشكل است از  كربن، اكسيژن، هايدروژن، فسفر، كبريت، ازت، كلسيم، پتاسيم، سديم، كلور منيزيم، آهن، منگنز، سرب، يُد، فلورين، كوپالت، زنك، سلكون و آلومينيوم؛ كه اين عناصر عين همان عناصر سازندهء خاك مي‌باشند. هرچند ميزان موجوديت اين عناصر از انسان تا انساني ديگر و همچنان از انسان تا خاك متفاوت است، اما حقيقت اين است كه عناصر تشكيل‌دهندهء خاك و انسان همينهاست».

 

@    @    @

 

2.     قرآن كريم در بند دوم آيهء مباركهء  12 از سورهء مؤمنون به بيان مرحلهء ديگري از مراحل تطوّر جنين مي‌پردازد:

]ثُمَّ جَعَلْنَاهُ نُطْفَةً فِي قَرَارٍ مَكِينٍ[

«سپس او را به صورت نطفه‌يي در جايگاهي استوار قرار داديم»

صاحب تفسير «في طلال القرآن» در ذيل تفسير اين آيهء مباركه مي‌گويد: «همان طوري كه از آيهء نخست استنباط مي‌شود، پيدايش جنس انسان اساساً از سلالهء خاك است و او در مسير تطوّر طولاني مرحله به مرحلهء خويش، فاصلهء دراز ميان دو نقطهء (خاك ـ انسان) را طي مي‌نمايد. خاك در حقيقت طور اوّليّه نشأت آدمي است و انسان طَور اخير و طراز تمام شدهء خلقت وي. البته قرآن، چگونگي طيّ مسير انسان را در فرايند تطوّر از خاك تا به انسان، به تفصيل مطرح نمي‌كند، بلكه آنچه را كه دقيقاً مطرح مي‌كند، سرفصل هر مرحله از مراحل تطوّر دوران جنيني اوست كه اولين فصل آن قرار گرفتن نطفه در رحم مادر مي‌باشد. اما اينکه تطوّر ازخاك تا به انسان چگونه انجام مي‌گيرد، در اينجا علم است كه نظريات متعددي را ارائه كرده و نردبان معيني از نشو و ارتقا را براي وصل حلقات سلسله ميان خاك تا انسان، به كار گرفته است. روشن است كه علم در اين كوشش خود مي‌تواند درست عمل نموده باشد و هم مي‌شود كه به خطا رفته باشد. پس شايسته نيست كه ميان حقايق ثابت و قطعيي كه قرآن در این زمينه مطرح كرده است و ميان كوشش‌هاي علميي كه در راستاي يافتن حلقاتي معين و سيستماتيك از این تسلسل انجام مي‌گيرد، به هر قيمت ممكن ارتباط برقرار نموده، يا اين دو را به هم مخلوط گردانيم چرا كه حقيقت قرآني قطعي و ثابت است در حالي كه تلاش‌هاي علمي تا به قطعيت نهايي خويش مي‌رسند، از گزند خطاها در اما ن نمي‌مانند؛ يك نظريّهء علمي امروز اثبات مي‌شود و فردا در اثر دست‌يابي بشر به وسايل وروش‌هاي جديدتر، نقض مي‌گردد.

اما همينجا بر سر اين مرحله از مراحل تطوّر جنيني انسان، با يك معجزهء علمي ديگر قرآني رو به رو مي‌شويم.

قرآن در آيات (4-6) سورهء «طارق» مي‌گويد:

]...يَخْرُجُ مِنْ بَيْنِ الصُّلْبِ وَالتَّرَائِبِ[

«انسان بايد بنگرد كه از چه چيز آفريده شده است! از يك آب جهنده آفريده شده است، آبى كه از ميان پشت و سينه‏ها خارج مى‏شود»

آري؛ انسان از آب جهنده يي خلق شده است كه از صُلب مرد و ميان استخوانهاي سينهء زن بيرون مي‌آيد. نكتهء بسيار مهم اين است كه قرآن دقيقاً آشيانهء آب مني مرد و آب زن را معرفي كرده و مي‌گويد كه جايگاه آب مني مرد «صُلب» وي؛ و جايگاه آب نطفهء زن، ميان «ترائب» وي است: ]يَخْرُجُ مِنْ بَيْنِ الصُّلْبِ وَالتَّرَائِبِ[ : «صُلب» همان استخوانهاي فقاري پشت مرد است و «ترائب» استخوانهاي علوي سينهء زن و اين رازي است كه در گنجينه­هاي علم الهي بود و بشر تا نيمهء قرن بيستم هيچ چيز از آن نمي‌دانست. چنين است كه علم جديداً به اين حقيقت قرآني پي برده است كه آب مني مرد در استخوانهاي فقاري پشت وي و آب زن در استخوانهاي علوي سينهء اش قرار دارد.

@    @    @

3.   قرآن كريم در توصيف مرحله يي ديگر از مراحل تطوّر جنين مي‌گويد: همين كه نطفه در رحم زن قرار گرفت، در مسير تطوّر خود به خون بسته يا (علقه) تبديل مي‌شود.

]ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً[

«آنگاه نطفه را به صورت علقه در آورديم»

در اينجا زمام سخن را به پروفيسر كانادايي «كيث. ل. مور» مي‌سپاريم. او از مشهورترين دانشمندان جهان در علم «جنين‌شناسي»، رئيس بخش تشريح جنين در دانشگاه «تورنتوي كانادا» و رئيس اتحاديهء دانشمندان جنين شناس امريكا و كانادا است و كتاب وي در زمينهء «جنين شناسي» جايزهء اوّل جهاني را به دست آورده است.

 او مي‌گويد: وقتي جنين در شكم مادرش به رشد و نمو  آغاز مي‌كند، شكل آن شبيه علقه يا كِرم است؛ زيرا هنگامي كه با اشعه از مرحلهء آغازين پيدايش جنين تصويربرداري كردند و اين تصوير را در كنار تصوير «علقه» قرار دادند، مشخص شد كه هر دو تصويرآشكارا با هم شباهت دارند. و چون به پروفيسر كانادايي موصوف گفته شد كه «علقه» در زبان عربي به معناي خون بسته است، پروفيسر موصوف مدهوش گرديده و در اوج حيرت گفت: آنچه در قرآن ذكر شده است تنها توصيف دقيق شكل خارجي جنين نمي‌باشد، حيرت من آنگاه بيشتر مي‌شود كه مي‌بينم توصيف قرآن شكل خارجي و تكوين داخي جنين، هر دو را در بر گرفته است؛ به دليل اينکه ابزارهاي ما نشان داده است كه خون در مرحلهء «علقه» در عروق بسيار باريك جنين محبوس گرديده و در نهايت به شكل خون بسته تبديل مي‌شود. پس قرآن نه فقط شكل و تصوير خارجي جنين را در اين مرحله از تطوّر آن بيان نموده است، بلكه حتي ساختار داخلي آن را نيز مشخص گردانيده است.

@    @    @

 

4.     قرآن كريم در توصيف چهارمين مرحله از تطوّر جنين مي‌گويد:

]فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً[

«پس از آن، خون بسته را به مضغه (پارهء گوشت) مبدل ساختيم»

شيخ محمد متولي الشعراوي در تعليقي بر اين آيهء كريمه در كتاب «الادلة المادية علي وجود الله» مي‌گويد: دانشمندان تصوير اشعه‌يي را كه از جنين در مرحلهء (مضغه) گرفته شده، با تصوير قطعه يي از خشت خام، يا خاك عجين شده مقابله نمودند، ملاحظه شد كه تصوير هر دو شكل تماماً يكي است.

 بلكه حتي خداي سبحان گذشته از توصيف شكل خارجي جنين به تكوين و ساختار داخلي آن نيز پرداخته است. جايي كه در آيهء 5 سورهء حج مي‌گويد:

]يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِن كُنتُمْ فِي رَيْبٍ مِّنَ الْبَعْثِ فَإِنَّا خَلَقْنَاكُم مِّن تُرَابٍ ثُمَّ مِن نُّطْفَةٍ ثُمَّ مِنْ عَلَقَةٍ ثُمَّ مِن مُّضْغَةٍ مُّخَلَّقَةٍ وَغَيْرِ مُخَلَّقَةٍ لِّنُبَيِّنَ لَكُمْ وَنُقِرُّ فِي الْأَرْحَامِ مَا نَشَاء إِلَى أَجَلٍ مُّسَمًّى ثُمَّ نُخْرِجُكُمْ طِفْلاً ثُمَّ لِتَبْلُغُوا أَشُدَّكُمْ وَمِنكُم مَّن يُتَوَفَّى وَمِنكُم مَّن يُرَدُّ إِلَى أَرْذَلِ الْعُمُرِ لِكَيْلَا يَعْلَمَ مِن بَعْدِ عِلْمٍ شَيْئاً وَتَرَى الْأَرْضَ هَامِدَةً فَإِذَا أَنزَلْنَا عَلَيْهَا الْمَاء اهْتَزَّتْ وَرَبَتْ وَأَنبَتَتْ مِن كُلِّ زَوْجٍ بَهِيجٍ [

«ما شما را نخست از خاك آفريديم، آنگاه از آب نطفه و سپس از خون بسته و بعداً از پارهء گوشت تمام و ناتمام ...»

و آنگاه كه دانشمندان پارهء گوشت جنين آدمي را كه طول آن يك سانتي متر بود، از شكم مادر بيرون آورده و در زير ميكروسكوب الكتروني تشريح نمودند، مشخص شد كه بعضي از دستگاه‌هاي داخلي وجود جنين در حال ساخته‌شدن و بعضي ديگر آن هنوز در ساختار ابتدايي خويش قرار دارد و هنوز ساختمان داخلي آن تمام نشده است.

 دقّت كنيد كه اگر قرآن كريم مي‌گفت: «از پارهء گوشت تمام خلق شده»؛ اين توصيف بر حقيقت ساختار جنين در مرحلهء تبديل آن به پارهء گوشت، منطبق نمي‌گرديد؛ زيرا چشمهاي مسلح ميكروسكوب‌هاي الكترونيكي بعداً كشف مي‌كرد كه ترتيب ساختمان داخلي «پارهء گوشت» جنيني، هنوز در تمام بخش‌هايش به اتمام نرسيده است. برعكس اگر قرآن در توصيف تطوّر جنين ازخون «بسته» به «پارهء گوشت» مي‌گفت: «پارهء گوشت تمام خلق نشده»، باز هم اين توصيف نمي‌توانست بر حقيقت تكوين آن تماماً انطباق كامل داشته باشد؛ زيرا بعداً مشاهده مي‌ شد كه بخش‌هايي از اين ساختار تماماً خلق شده‌اند. بنابراين، تنها توصيفي كه مي‌توانست در اين مرحله از رشد جنين، توصيف دقيق و كاملي باشد همين توصيف قرآني «پاره گوشت تمام خلق شده و تمام خلق نشده» است و بس. و در اينجاست كه مي‌بينيم باز در مرحلهء چهارم از تطوّر جنين، يكي ديگر از معجزات علمي قرآن كريم در زير دوربينهاي الكترونيك به تجلّي مي­نشيند.

شيخ شعراوي مي‌افزايد: دكتور «كيث. ل. مور» پروفيسر كانادايي كه قبلاً نيز در اين بحث از او نام برديم، تمام تطوّرات جنين در شكم مادرش را با پيشرفته كاملاً با آنچه كه قرآن كريم در اين باره گفته است انطباق دارد؛ از اولين مرحلهء حيات جنيني گرفته تا آخرين مرحلهء آن، به شمول مرحلهء استخوان بندي و ...

وقتي به دكتور «كيث. ل . مور»گفته شد: آيا ممكن است پيامبر اسلام r هزار و چهار صد سال قبل، اين همه تفاصيل را در مورد تطورات جنين دانسته باشند و بناءً معلومات شخصي­شان را در اين مورد ارائه كرده باشند؟ او در پاسخ گفت: محال است! زيرا در آن عصر دنيا ابداً  به اين حقايق آشنا نبود و حتي اين قدر هم نمي‌دانست كه جنين در شكم مادرش چندين مرحله از تطوّر را پشت سر مي‌گذارد، چه رسد به اينکه بتوان تصور كرد كه دنيا در عصر رسالت حتي مراحل اين تطور را نيز به دقّت مي‌شناخته است؛ كاري كه علم حتي امروز هم با تمام پيشرفت‌هايي كه انجام گرفته، به سادگي نمي‌تواند آن را كاملاً توصيف نمايد. بلكه حتي علم تا كنون نتوانسته اطوار و مراحل رشد جنين را نامگذاري كند لذا از روي ناچاري اين اطوار و مراحل را شماره‌گذاري كرده است، به گونه‌يي كه پيچيدگي و ابهام در آن كاملاً مشهود و آشكار است. در حالي كه قرآن كريم، علاوه بر توصيف دقيق مراحل جنين، نامها و عناوين ساده، معيّن و نهايت دقيقي را براي اين مراحل نيز معرفي كرده است.

دكتور «كيث. ل .مور» مي افزايد: هم اكنون اين حقيقت همچون آفتاب برايم مبرهن است كه به طور حتم اين آيات از بارگاه خداوندY به سوي محمدr نازل شده است و همين امر خود برايم اين حقيقت روشن و قاطع را اثبات مي‌كند كه محمدr پيامبر خدا است. وقتي به وي گفته شد: در اين صورت آيا شما به دين اسلام مشرف نمي‌شويد؟ او گفت: من آماده‌ هستم تا در چاپ بعدي كتابهاي خويش به اين حقيقت اعتراف كرده و بر حقّانيت اين دين مبين گواهي دهم!

همچنان در سيمينار بزرگي علميي كه مشهورترين دانشمندان علم جنين‌شناسي در سطح دنيا را گرد آورده بود، آيات قرآنيي كه در بارهء تطوّر جنين آمده است بر آنان قرائت گرديد. با آنکه اكثريت این دانشمندان مسلمان نبودند اما كسي از آنان به خود جرأت نداد تا بگويد كه: ميان آيات قرآن كريم و يافته ‌هاي جديد علمي، تصادم وجود دارد. فقط يك تن از آنها به طور غير مستقيم به مسألهء وراثت اشاره كرد و گفت: برنامهء وراثتي انسان در نطفهء مرد وجود دارد و تفاصيل انساني كه متولد مي‌شود و اينکه آيا او مرد است يا زن، رنگ چشم، رنگ پوست، رنگ مو و ساير مشخصات ژنتيك وي در ژنهاي وراثتي موجود است. اما او هرگز نمي‌دانست كه قرآن از موضوع وراثت هم غفلت نكرده و اين افتخار نيز به قرآن مربوط مي‌شود. بناءً وقتي آيات مباركهء 17 ـ 18 و 19 سورهء «عبس» بر وي تلاوت شد، فريادي از قلب وي برخاست و در تالار سيمينار پيچيد. آري؛ او با نداي بلند چنين گفت:

هرگز ممكن نيست كه قرآن از بارگاه غير خداوند بزرگ بوده باشد و من به اين حقيقت اعتراف مي‌كنم!

آيات سورهء «عبس» اين است:

}قُتِلَ الْإِنسَانُ مَا أَكْفَرَهُ، مِنْ أَيِّ شَيْءٍ خَلَقَهُ. مِن نُّطْفَةٍ خَلَقَهُ فَقَدَّرَهُ. ثُمَّ السَّبِيلَ يَسَّرَهُ{

«اي كشته‌ باد انسان! چرا تا اين حد كفر و عناد مي‌وردز، از چه چيز خلق شده است؟ از نطفه‌يي، خدا اين نطفه را آفريد و به دقّت همه چيز را در آن گنجانيد، سپس راه (كمال) را بر او سهل و آسان ساخت» [عبس/17-20]

 

@    @    @

 

5.   با نيرومندي نهفته در اين نطفهء اعجوبه، جنين اين خلقت دست‌آموز تدبير و تقدير پروردگار، در يك خط ثابت و با يك آهنگ منظم، بي هيچ انحراف و انحنايي راه تطوّر و تكامل خويش را مي‌پيمايد تا آنکه وارد پنجمين مرحلهء تكاملي خويش يعني مرحلهء استخوان‌بندي مي‌شود:

]فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظَاماً[

«پس پارة گوشت را به استخوان مبدّل ساختيم»

 

@    @    @

 

6.     سپس به ششمين مرحله كه ايجاد پوشش گوشتي بالاي استخوان است، قدم مي‌گذارد.

]فَكَسَوْنَا الْعِظَامَ لَحْماً[

«سپس استخوان را با گوشت پوشانيديم»

و در اينجاست كه انسان در برابر حقايق عظيم علمي ديگري از اعجاز قرآن كريم قرار مي­گيرد.

 صاحب تفسير «في ظلال القرآن» از جملهء آناني است كه دهشت و حيرت خود را در برابر اين عظمت پنهان نموده نتوانسته و در حالي كه با جملات و عباراتي خاشعانه كه فقط مي‌تواند از قلب و روان يك عبد عارف و يك بندهء خاشع پروردگار متعال برخيزد، آن ذات يگانه را مي‌ستايد و در ادامه مي‌گويد :

 در اينجا انسان در برابر آنچه كه قرآن از حقيقت ساختمان جنين مكشوف ساخته است، بي اختيار مدهوش مي‌شود، چرا كه اين حقايق فقط در اين اواخر با پيشرفت‌هايي كه در علم «جنين‌شناسي تشريحي» به دست آمده، وارد حوزهء شناخت‌هاي بشري گرديده است. قرآن در اينجا صراحتاً مي‌گويد كه ساختار استخواني جنين قبل از ساختار گوشتي آن شكل مي‌گيرد. و علم با تمام تواضع در برابر قرآن زانو مي‌زند تا بگويد كه: بلي؛ تمام ابزارها گواهي مي‌دهند كه سلول‌هاي استخواني جنين قبل از سلول‌هاي گوشتي وي شكل مي‌گيرند، از آن رو كه سلول‌هاي استخواني غير از سلول‌هاي گوشتي است. در آغاز هيكل استخواني جنين ساخته مي‌شود و بعد از آن است که سلولهاي گوشتي به فعاليت ساختماني خود آغاز مي‌نمايند و حتي پيدايش يك سلول از سلول‌هاي گوشتي هم قبل از پيدايش سلول‌هاي استخواني به مشاهده نرسيده است.

بناءً شايسته است تا يك بار ديگر با همه وجود، در برابر اين آيهء مباركه بايستيم و بخوانيم كه:

«سپس گوشت پاره را به استخوان مبدّل ساختيم، و پس از آن استخوان را با گوشت پوشش داديم»

پاك است پروردگار عليم و بزرگ است اين قرآن عظيم!

@    @    @

 

 

7.   همراه با شهيد سيّد قطب (رح) با سياق قرآن مي‌پيونديم تا ببينيم كه باز، اين جنين بشري در شاهراه تكامل خود به كدام مرحلهء ديگر از مراحل تطوّر خويش قدم مي‌گذارد.

]ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ[

«سپس (تا دميدن روح) خلقتي ديگر انشا نموديم؛ آفرين بر قدرت كامل بهترين آفريننده»

و اين همان مرحله‌يي است كه انسان در آن داراي ويژگیهاي برتر انساني خود يعني همان ويژگیهايي مي شود كه او را از قطار ساير حيوانات جدا مي‌سازد از آن رو كه جنين انسان در اطوار و مراحل خلقت خود با جنين حيوان كاملاً شباهت دارد. پس وجه تمايز اساسي با حيوان فقط در اين نكته از آيهء مباركه مضمر است كه مي‌گويد: جنين انسان خلقتي ديگر نيز دارد و در اين خلقت خويش طوري ديگر از تحول را مي‌پيمايد كه در این طور، او از حيوانات ديگر متمايز گرديده، استعداد ارتقا و عروج را پيدا مي‌نمايد در حالي كه جنين حيوان به همان مرتبهء حيواني خويش باقي مانده و از ويژگیهاي تكامل و ارتقا بهره‌مند نمي‌شود.

آري؛ خداي عزّوجلّ انسان را در آخرين مرحلهء تطوّر جنيني آن، خلعت ديگري مي­پوشاند كه اين خلعت «آدميّت» اوست. در حالي كه جنين حيواني در همان آخرين مرحلهء تطوّر حيواني خود متوقف مي­شود و به همين دليل است كه حيوان ـ بر خلاف آنچه پاره يي از نظريّات مادي مي‌گويند ـ نمي‌تواند به طور ميكانيكي از مرتبهء حيواني خويش به مرتبهء انساني تطوّر نمايد؛ زيرا اين دو با هم اختلاف نوعي دارند. اختلاف نوعي از آنجا پديدار مي‌شود كه انسان با يك «نفخهء الهي» از سلالهء خاكي به سلالهء انساني عروج نموده و سپس بر اثر اين «نفخهء مقدّس»، جنين انساني به «خلقتي جديد» و به ويژگیهاي جديدي آراسته مي‌شود. و البته در اين خلقت جديد، اين تدبير الهي و توانمندي هاي مطلق اوست كه عمل مي كند؛ چه اين آرايش نوين هرگز از راه تطوّر ميكانيكي انجام‌پذير نيست.

علم جديد در اين ميدان نيز نه با مادّيون، كه با قرآن همراه است؛ ماديون «انسان» شدن آدمي را طوري از اطوار ترقي حيواني او دانسته و فرضيهء خويش را بر اين پايه بنا مي‌كنند كه حيوان ويژگیهاي تطوّر را تا بدانجا با خود حمل مي‌كند كه به مرتبهء انساني مي‌رسد در حالي كه واقعيت‌هاي مشاهده‌ شدهء علمي، اينگونه تفسير ميان پيوند انسان و حيوان را إبطال مي‌نمايند.

 مشاهدات علمي مي‌گويند كه: حيوان هرگز ويژگیهاي انساني را با خود حمل كرده نمي‌تواند، بلكه در همان حدود جنسيت حيواني خويش متوقف مي‌شود و اين انسان است كه ويژگیهاي معيني را دارا مي‌گردد؛ ويژگيهايي كه به هيچ وجه نتيجهء تطوّر ميكانيكي وي نبوده بلكه موهبت خاصّي  از يك نيروي خارجي مي‌باشند.

شهيد سيدقطب در اين باره  مي گويد: وقتي پاي علم بشري به ميان مي‌آيد و صحبت از آن چيزي مي‌شود كه امروز آن را «معجزات علم» مي‌نامند، مردم از خود بي‌خود گرديده و دست و پايشان را گم مي‌كنند. مثلاً وقتي بشر موفق به ساختن دستگاهي مي‌شود كه مي‌تواند بدون دخالت مستقيم انسان به يك راه خاصي برود، همه انگشت حيرت به دندان مي‌گزند. در حالي كه اگر يك لحظه به مراحل خلقت و تطوّر خويش در حيات جنيني بينديشيم، بايد براي هميشه مبهوت و مدهوش باقي بمانيم. اما بشر عادت كرده است كه پنجره‌هاي چشم و قلب خود را به روي مشاهدهء اين معهجزات الهي ببندد؛ زيرا «عادت« و «الفت» حقيقت عظمت اين معجزات را از قلبها و عقلهاي ما ربوده است. اگر ما فقط به اين نكته فكر كنيم كه موجود پيچيده‌يي همچون «انسان» با تمام ويژگیها، اوصاف و مميزات خويش، در يك نقطهء نهايت كوچگي به نام «نطفه» گنجانيده شده است كه آن را چشم غير مسلح ديده نمي‌تواند، و باز اگر در نظر بگيريم كه همهء اين خصوصيات و مميزات، آرام آرام خودشان را در مراحل تطوّر جنيني نشان مي‌دهند، به خصوص آنگاه كه جنين از تطوّر حيواني به معراج گاه تطور انساني خويش قدم مي‌گذارد. و باز اگر بياييم و اين جنين را در قامت طفلي ببينيم كه نطق مي‌كند و علاوه بر وراثت‌هاي عام بشري، داراي موهبت‌هاي ويژه و استعدادهاي منحصر به فرد خودش هم هست. و باز اگر يك بار ديگر به عقب برگرديم و همان «نطفه» يا نقطهء كوچك ذره‌بيني را در نظر بگيريم كه اين «طفل» و اين «انسان» با تمام او صاف و خصوصياتش در همان نقطهء كوچك جا به جا شده است. آري؛ مجرد تفکّر ما در همين يك نقطهء ذره‌بيني، كافي است كه قفل‌دلهاي ما را بگشايد و ما را به عظمت خالق و عظمت آفرينش وي رهنمون گردد.

پروتئين نباتي و حيواني

قرآن كريم در داستان بي‌اسرائيل و مشخصاً در آيهء 61 سورهء بقره مي‌گويد:

}وَإِذْ قُلْتُمْ يَا مُوسَى لَن نَّصْبِرَ عَلَىَ طَعَامٍ وَاحِدٍ فَادْعُ لَنَا رَبَّكَ يُخْرِجْ لَنَا مِمَّا تُنبِتُ الأَرْضُ مِن بَقْلِهَا وَقِثَّآئِهَا وَفُومِهَا وَعَدَسِهَا وَبَصَلِهَا قَالَ أَتَسْتَبْدِلُونَ الَّذِي هُوَ أَدْنَى بِالَّذِي هُوَ خَيْرٌ؟... {

«اي بني‌اسر ائيل! زماني را به ياد آوريد كه به موسي (اعتراض كرده) و گفتيد: ما هرگز به يك نوع غذا صبر نخواهيم كرد، پس از خداي خود بخواه تا براي ما از زمين  نباتاتي مانند باقلا، خيار، سير، عدس و پياز را بروياند. موسي گفت: آيا مي‌خواهيد غذاي بهتري را كه داريد، به پست‌تر از آن تبديل كنيد؟...»

اين آيهء كريمه با بيان يك حقيقت غذايي مي‌گويد: غذاهايي چون باقلي، عدس و پياز از نظر ارزش غذايي پايين‌تر از غذاهايي مانند «منّ و سلوي» است.

داستان از اين قرار است كه خداوند ج وقتي بني اسرائيل را از چنگ فرعون نجات داد، براي آنان كه در صحراي سينا سرگردان بودند غذايي آماده از آسمان مي‌فرستاد. اين غذا عبارت از «منّ و سلوي» بود؛ منّ و سلوي نوعي از حلوي عسلي همراه با گوشت بريان شده پرنده «باسترك» يا به اصطلاح محلي ما «بودنه» است.

ارزش علمي آيهء مباركهء فوق وقتي آشكارتر شد كه علم تغذيه و سلامت غذايي به پيشرفت چشمگيري نايل گرديد. در پرتو علم اين حقيقت روشن شد كه ارزش بالاي غذا نه در مقدار مواد غذايي ، بلكه در كيفيّت آن مي‌باشد. كميتهء علمي بررسیهاي غذايي در انگلستان، گزارشي از دستاوردهاي تازهء خود در اين زمينه را انتشار داد. مهمترين موضوع این گزارش اين است كه ارزش مواد زلالي در كيفيت و در مقدار باهم متفاوت مي‌باشد. همين گزارش مي‌گويد كه مصرف زياد باقلي زيانبار است و حتي توصيه مي‌شود كه باقلي اصلاً به كودكان داده نشود چرا كه مواد پروتئيني يا به تعبير ديگر مواد زلاليي كه از مهمترين عناصر سازندهء باقلي است، هرچند م

+ نوشته شده در  شنبه 19 بهمن 1388برچسب:,ساعت 15:58  توسط حشمت الله 

ادامه مطلب

 

از عالم روح

از جملهء عوالم غيرمرئي كه اخيراً علم ازراه‌هاي تجربي به وجود آن پي برده است، وجود «روح» است. امروزه علما و دانشمندان زيادي در غرب، دست اندركار بررسیهاي روحي بوده و جمعيّت‌ها و انجمن هاي متعددي را در اين زمينه تشكيل داده‌اند. حتي آنها از اين محدوده پا را فراتر گذاشته و كوشيده اند تا از طريق مديومها يا وسيط­هاي روحي پاره يي از تظاهرات ارواح را عكس برداري نمايند، كه نگارنده در كتاب «الانسان روح لا جسد» تأليف دانشمند معروف مصري «دكتور رؤوف عبيد» نمونه‌هايي از اين تصاوير را مشاهده نموده و ده‌ها شهادت علمي مجامع و گروه‌هاي «روحي» را در این باره مرور كرده است.

 در این كتاب شما با دانشمندان مادي زيادي رو به رو مي‌شويد كه با شك و انكار تمام به سوي دانشمندان مدعي وجود روح روي آورده، اما پس از مشاهدهء مديوم ها و رؤيت عيني آثار و تظاهرات ارواح، خود از مبلغان بزرگ و جود روح گرديده‌اند. اخيراً باخبر شدم كه این كتاب به وسيلهء دانشمند ايراني آقاي «كاظم خلخالي» به فارسي نيز ترجمه شده و در دو مجلد با قطع بزرگ منتشر گرديده است، كه جويند‌گان اين مبحث خود مي‌توانند رأساً به آن مراجعه نمايند.

آري؛ در عالم غير مرئي مي‌توان از عالم «روح» نام برد. اخبار علميي كه بعد از انفجار بمب اتمي در هيروشيما منتشر گرديد، حاكي از آن بود كه مردم جاپان اشباح پلها و ساختمانهاي ويران شده را پس از انفجار بمب اتمي مشاهده مي‌كردند. دانشمندان ماوراء طبيعي در مقام تفسير اين اخبار گفته‌اند كه اين مشاهدات، نشان‌دهندهء وجود پديده يي است كه آن را انكسار در اهتزاز روحي مي‌نامند. پديده يي كه به انسان امكان مي دهد تا براي چند لحظه، عوالم روحي را مشاهده نمايد.

همچنان بسياري از كساني كه به كثرت در كوه‌هاي هماليا به كوه‌گردي مي‌پردازند، از مشاهدهء مناظر معين و پرندگان و اشكال عجيب و غريبي سخن مي‌گويند كه البته اين امر را نمي‌توان به وجود اختلال در اعضاي و ظيفوي مغز و حواس آنها نسبت داد؛ زيرا دستگاه‌هاي دقيق همراهشان نشان مي‌دهد كه آنان در حالتي كاملاً طبيعي به سر مي‌برند.

از دلايل وجود عالم غيرمرئي، وضعيّت شخص در حال احتضار است. انسان در حال احتضار از خود حركاتي مانند تبسّم، يا بدخلقي نشان مي‌دهد و احياناً نام كساني از دوستان يا اقرباي خويش را كه قبل از او به ديار اموات شتافته‌اند، بر زبان مي‌آورد كه این حالت غالباً نشانه يي بر فرارسيدن مرگ اوست؛ زيرا در اين هنگام، روح شخص محتضر در ميان دو عالَم يعني عالَم مرئي و عالَم غير مرئي در حال تردد است.

شهيد سيد قطب (رح) در تفسيري بر آيهء كريمهء 38 از سورهء «الحاقّه» مي‌گويد:

 «اين آيهء كريمه با پيش‌كشيدن عالَم غيرمرئي، قلب و احساس انسان را با خود به ماوراي حدود و ثغور ادراكات محدود بشري وي مي‌برد تا از اين طريق، آفاق و ابعاد جهانبيني او از هستي و حقيقت را توسعه دهد. اين آيهء كريمه به انسان مي‌آموزاند كه هرگز نبايد زنداني ديدنیها و اسير مدركات عقلي محدود و بستهء خويش باشد؛ زيرا هستي وسيع‌تر و حقيقت بزرگتر از اين شبكهء محدود شناخت‌هاي انساني اوست كه از نيروي معين و متناسب با مأموريت خود در اين كائنات برخوردار اند و نه بيشتر ازآن؛ اين مأموريت همانا خلافت وي در روي زمين است. اما این انسان مي‌تواند در عين این محدوديت‌هاي خويش، به آفاق و عوالم غير محدود ديگري نيز سير و سفر داشته باشد آنگاه كه به اين حقيقت باور نمايد كه در وراي اين محسوسات محدود وي، عوالم و حقايق بسيار بزرگتري هم وجود دارند كه اصلاً اين عوالم را نمي‌توان با عوالم محسوس او مقايسه كرد. و در اين هنگام است كه انسان مي‌تواند بر تنگناي وجود خويش غلبه نموده و از زندان محدوديت‌هاي خود بيرون رود وبا سرچشمه‌هاي راستين معرفت و حقيقت رابطه برقرار نمايد.

پس آناني كه خويشتن خويش را در حصار محسوسات و مدركات بشري زنداني مي‌سازند، بدون شك مسكين اند. البته ما در مقاطع مختلف تاريخ بشر، با بسياري از اين زندانيان مسكين  كه زندانبان خويشتن خويش اند، رو به رو مي‌شويم؛ آناني كه نه فقط روزنه‌هاي نور و معرفت را بر عالم جان و روان خويش بسته‌اند، بلكه حتي مي‌كوشند تا ديگران را نيز در این زندان با خود محصور و مقيد گردانند.

اما شگفتا كه «علم»، يعين همان چيزي كه اين زندانيان، قبل از «حقيقت» به آن ايمان آورده‌اند، در قرن بيستم خودش را از حصارهاي سنگيني كه در خلال دو قرن گذشته با غرور تمام بر گرداگردش كشيده بود آزاد مي‌سازد و از طريق آزمايش‌ها و مشاهدات معيّن خويش به عالم نور و عالم حقيقت مي‌پيوندد. البته اين آغاز بيداري علم و به هوش آمدن آن از سكرات غروري است كه گرفتار آن شده بود.

 آري؛ علم هم اكنون به محدودهء كار خويش آشنا گرديده و با تجربه دريافته است كه اين ابزارها و ادوات محدود، مي توانند او را در اين گردونهء هستي به عالم غير محدود رهنمون شوند و در اينجاست كه «علم» با تواضعي مؤمنانه و خشوعي عارفانه، پرچم دعوت به سوي «ايمان« را بر مي‌افرازد.

به همين دليل است كه دانشمندي چون «الكسيس كاريل» را مي‌بينيم كه با همهء تبحر در ميادين علوم تجربي، سرانجام به اين نتيجه مي‌رسد كه : «دنيا در فراخناي عظيم خويش، پر از عقل‌هاي فعالي غير از عقل‌هاي ما است و عقلي ابدي بر مقدرات همه عوالم مسلط است؛ چه آن عوالمي كه بر ما آشكار مي­باشد و چه آن عوالمي كه از ديدگان ما پنهان و در پردهء حجاب قرار دارند. شعور به «قداست» توأم با ديگر نيروهاي فعال روحاني، داراي نقش ويژه يي در زندگي ما است؛ زيرا اين شعور است كه ما را با افقهاي پنهان و عظيم عالم روح مرتبط مي‌سازد».

دانشمند ديگري مانند «دي.نوي» مي‌گويد: «بسياري از افراد با هوش و داراي حسن نيّت را مي‌بينيم كه دراين تخيل به سر مي‌برند كه گويا نمي‌توانند به خداي عزّوجلّ ايمان داشته باشند؛ به اين دليل كه نمي‌توانند او را درك كنند. در حالي كه انسان امانتدار كه خود را در عرصهء شوق علمي به اين ميدان افكنده است، لزوماً مجبور نيست تا خداي عزّوجلّ را درك و يا تصوّر نمايد، مگر به همان اندازه كه يك دانشمند طبيعي ملزم به درك و تصوّر نيروي برق است؛ زيرا تصوّر و درك انسان در هر دو حالت ناقص و نارسا مي‌باشد، چه همان طور كه انسان از درك و تصوّر خداي عزّوجلّ ناتوان است، همانسان از درك و تصوّر جوهر مادي نيروي برق نيز عاجز و ناتوان مي‌باشد! اما با اين حال، آثار وجود برق از آثار وجود يك قطعه چوب كه با همهء كيان و جسامت مادي خويش در برابر ما قرار دارد، نيز ثابت‌تر و روشن‌تر است».

دانشمند طبيعي ديگري همچون «سير آرتر تومسون» مؤلف اسكاتلندي مشهور مي‌گويد: «ما در زماني به سر مي‌بريم كه در آن كرهء زمين كدر، شفاف گرديده و اثير (موج) كيان مادي خويش را از دست داده است؛ پس زمان ما ديگر براي فروروي در تأويلات مادي، صلاحيت چنداني را دارا نيست».

همين دانشمند در مجموعهء «علم و دين» خود مي­گويد: «عقل متدين امروز نبايد براي اين امر متأسف باشد كه دانشمند طبيعي از طبيعت فارغ نمي‌شود تا به پروردگار طبيعت بپردازد؛ زيرا پرداختن به ماوراي طبيعت بزرگتر از آن است كه بتواند وجههء همّت وي قرار گيرد. شايد اگر دانشمندان بخواهند تا از طبيعت مافوق آن را استنتاج نمايند، نتيجه جدّاً از مقدمه بزرگتر باشد، مگر انصافاً ما بايد به يك حقيقت غبطه خوريم و آن اين است كه دانشمندان علوم طبيعي اين زمينه را براي گرايش ديني آماده ساخته اند تا اين گرايش بتواند در فضاي علم نفس بكشد؛ چرا كه همچو امكاني در روزگار پدران و اجداد ما هرگز ميسّر نبوده است. پس اگر بحث در بارهء خداوندY كار دانشمندان طبيعي نيست، آنچنانکه «مستر لانگدون» در كتاب خود به غلط چنين مي‌پندارد، ما بر عكس وي معتقديم كه در حقيقت بزرگترين خدمتي كه علم انجام داده است، رهبري و راهنمايي انسان به سمت و سوي يك تفکّر برتر و قدسي تر از خداي عزّوجلّ است. و اگر بگوييم كه : علم براي انسان، آسمان و زمين جديدي را ايجاد كرده است و از همين روي وي را به سمت غايهء تلاشهاي عقلي وي برانگيخته است، هرگز سخني به گزاف نگفته ايم.

آري؛ تا به خود مي‌آييم ناگهان متوجّه مي‌شويم كه این انسان، صلح و سعادت را درنمي‌يابد مگر در آنجا كه ماوراي ميدان فهم اوست و آن هم فقط در آستانهء در ايمان و اطمينان به خداي بزرگ دست يافتني است و بس!».

دانشمند ديگري مانند «ا. كرسي موريسون» رئيس اكادمي علوم در نيويورك و مؤلف كتاب مشهور «علم به سوي ايمان  فرا مي‌خواند» را مي‌بينيم كه مي­گويد: «بدون شك ارتقاي حيواني انسان به سطح يك موجود داراي شعور و تفكّر، گامي بسيار بزرگتر از آن است كه از طريق تطوّر مادي انجام پذيرفته و در آفرينش وي منظوري ابداعي وجود نداشته باشد. پس اگر به واقعيت اين سخن ما را پذيرفته باشيد، مي‌توانيم بگوييم كه انسان با داشتن اين صفت، خود يك كارگاه عظيمي است. اما سؤالي كه باز لاينحل باقي مي‌ماند اين است كه چه كسي اين كارگاه را اداره مي‌كند؟ زيرا انسان بدون آنکه ادارده شود مفيد فايده نيست. بايد گفت كه علم اين علت اداري را، علتي مادي نمي‌پندارد. حقيقتاً ما حالا به درجه يي از تقدم رسيده‌ايم كه باور كنيم، اين خداوند بزرگ است كه شعله يي از نور خود را به اين انسان بخشيده است».

اين چنين است كه مشاهده مي‌كنيم علم آرام آرام برخاسته است تا با گامهاي خود از زندان ماديّت و چهارديوار آن بيرون رفته و در فضاي بي نهايتي كه قرآن كريم در آيهء 38 سورهء «الحاقّه» و آيات مانند آن ترسيم نموده است به سير و سفر بپردازد. و اگر باز هم در ميان ما كساني از مدّعيان انديشه وجود داشته باشند كه هنوز هم تحت پرچم علم با هر دو دست پنجره‌هاي نور را بر روي خود و اطرافيان خويش ببندند، ما با باور كامل به آنان مي‌گوييم كه: شما در ارتجاع و عقب‌ ماند‌گي كامل قرار داريد از علم؛ و در عين زمان در تخلف و عقب ‌ماندگي كامل قرار داريد از دين. همچنان در تخلف و عقب‌ماندگي شعوري قرار داريد از آزادي و ممارست آزادانهء آزادي در شناخت حقيقت؛ و در تخلف و عقب‌ ماندگي كامل قرار داريد از آن جايگاهي كه شايستهء شأن موجود با كرامتي مانند انسان است!

شيخ محمد متولي الشعراوي مفسر معاصر قرآن كريم در تفسيري بر آيات سورهء مباركهء «الحاقّه» مي‌گويد:

 «ثبوت علمي دنياي غيرمرئي، اين نتيجهء كلي را به دست مي­دهد كه عدم ادراك وجود يك چيز، لزوماً به معني عدم وجود آن چيز نيست. پس اگر خداوند بزرگ براي ما از فرشتگان  و شياطين و بهشت و دوزخ سخن مي‌گويد، ناگزير بايد به وجود اين اشيا باور كنيم. نه فقط به اين دليل كه او از وجود اين اشياء خبر داده است، بلكه به اين دليل نيز كه خداي متعال بر وجود عالم غيب براي غير مؤمنان هم دليل مادي ارائه كرده و آنان را در اين ميدان به مبارزه فرا خوانده است.

به عنوان نمونه، از ميكروبها اين موجودات دقيق و ذره‌بيني ياد مي‌كنيم. در حالي كه اين موجودات در تمام طول عمر بشر همراه وي بوده‌ اند اما ما فقط در اين اواخر بعد از آنکه دانشمندان به كشف ميكروسكوب‌هاي الكتروني موفق گرديدند، به وجود آنها پي برده و موجودات عجيبي را ديديم كه نه تنها داراي شكل، حركت، حيات و توالد و تناسل مي‌باشند بلكه به علاوه راه نفوذ به درون جسم انسان را به خوبي بلد اند و مي‌دانند كه چگونه خود را به خون وي رسانده و با كرويات خون درافتند و غوغايي بزرگ را در وجود انسان بر پا كنند؛ اين دنياي بزرگي كه تا صد سال قبل به كلي از ديدهء ما پنهان بود. اما آيا همينكه ميكروب ازديدهء ما پنهان بود، به معني آن است كه صد سال قبل وجود خارجي نداشت؟ هرگز! ميكروبها وجود داشتند و وظيفهء خود را در كارگاه هستي نيز انجام مي‌دادند.

به اين ترتيب، ملاحظه مي‌كنيم كه كشف ميكروب دليلي از دلايل مادي پروردگار متعال بر وجود عالَم غيب و عالَم غير مرئي است. پس پروردگار متعال با كشف پديده‌هايي از اين دست، آشكارا اين حقيقت را براي ما بيان مي­كند كه ساحهء مدركات ما بسيار تنگتر از ساحهء موجودات است و عدم ادراك ما از وجود اشياء، به معني عدم وجود آنها نيست.

از ميكروب مي‌گذريم و به يك قطره آب نگاه مي‌كنيم. اگر يك قطره آب را در زير ميكروسكوب قراردهيم، دنياي عجيبي را در اندرون آن مشاهده مي‌كنيم؛ دنيايي از حيات و حركت و فعاليت و جنب و جوش كه ما تا يك قرن قبل حتي از وجود آن هيچ آگاهيي نداشته ايم. اما آيا اين عدم آگاهي ما به معني عدم وجود اين پديده‌ها بود، يا که اين حقايق وجود داشتند، اما ما به درك آنها قادر نبوده ايم؟

 و اگر باز ساحهء ديدمان را به تمام كائنات گسترش دهيم، مي‌بينيم كه تمام كائنات گواه بر اين حقيقت است كه «وجود» يك چيز است، و ادراك ما از آن تماماً يك چيز ديگر. پس براي آنکه يك موجود وظيفهء خود در كارگاه هستي را انجام بدهد، حتماً ضروري نيست كه ما از وجود آن درك و آگاهي قبلي داشته باشيم، چرا كه كائنات غيرمرئي هرگز حيات و هويّت خود را از قوهء مدركهء ما دريافت نمي‌كنند به طوري كه اگر ما از وجود آنها با خبر نباشيم، سر به زانوي عدم بگذارند و از ايفاي نقش خود در عرصهء خلقت كنار بروند.

به ماهواره و اقمار مصنوعي مي‌نگريم. آيا صد سال قبل كسي فكر مي‌كرد كه روزي انسان بتواند واقعات روي زمين را درهمان لحظهء وقوع آنها، از طريق صفحهء تلويزيون مشاهده نمايد؟ طبعاً چنين تصوّري بعيد از امكان تلقي مي‌شد.

ليكن خداي عزّوجلّ جلوه يي از علم بي كران خود را به سوي ما فرستاد تا بتوانيم بفهميم كه در اين كائنات ويژگیها و امكاناتي وجود دارد كه حتي به ما امكان مشاهدهء يك رويداد را از فاصلهء هزاران مايل مي‌دهد.

 اما سؤال اين است كه چگونه انسان توانست به اين پيشرفت علمي دست يابد و مثلاً  ماهواره را به كار گيرد؟ آيا انسان غلاف جوّي جديدي را خلق كرد كه اين غلاف جوّي جديد بتواند تصوير را به سويش انتقال بدهد؟ آيا انسان مواد ديگري را از بيرون كرهء زمين به استخدام خويش گرفت تا بتواند چنين  اقماري را بسازد؟ طبعاً پاسخ منفي است. و حتي بزرگترين فرد ملحد و مادي گراي روي زمين هم نمي‌تواند ادعا كند كه انسان خود خالق این ويژگيها و توانايي هاست، بلكه غلاف جوي و مواد مورد ضرورت در ساخت اقمار مصنوعي از هنگام خلقت زمين در آن وجود داشته‌است ولي اين ويژگیها و اين مواد از حوزهء ادراكات ما پنهان بوده و در عالم غيب نسبي قرار داشته‌اند. و هنگامي كه خداوندY اراده كرد تا اين حقايق را بر ما مكشوف گرداند، ما توانستيم فرمول‌هاي آنها را كشف كرده و آنها را به استخدام بگيريم.

بي شك يكي از حكمت‌هاي اكتشافات جديد علمي از نقطه نظرسنت‌هاي پروردگار، اثبات عيني اين حقيقت براي بشر است كه ساحه و گسترهء وجود، فراتر از ساحه و گسترهء عقل و درك وي مي­باشد و او بايد بداند كه دنياي غيب يك حقيقت است هرچند كه اين حقيقت، در ساحهء درك و آگاهي وي قرار نداشته باشد.

و باز اگر به آسمان نگاه كنيم، مي‌بينيم كه هر زماني كه ما توانسته ايم  تلسكوب‌هاي قوي‌تر و بزرگتري بسازيم، همانگاه نيز ‌توانسته ايم تا اجرام آسماني جديدي را كشف كرده و آنها را براي اولين بار ببينيم. پس آيا اين اجرام آسماني قبل از كشف تلسكوبهاي ما وجود خارجي نداشته و وظيفهء خود را در كارگاه هستي انجام نمي‌داده‌اند؟ طبعاً هم وجود داشته‌اند و هم مأموريت خويش را در كائنات انجام مي‌داده‌اند اما خداوند بزرگ وجود آنها را تا ميعاد معيني از ديدگان ما غايب نگه داشت و آنگاه كه زمان معيّن آن فرا رسيد، آنها را براي ما مكشوف گردانيد تا بدانيم كه دنياي غيب، هم وجود داشته و هم مأموريت خود را در كارگاه خلقت پروردگار انجام مي‌داده است و ابداً منتظر اين باقي نمي‌مانده تا ما از وجود آن درك و آگاهي قبلي پيدا كنيم.

شيخ شعراوي در ادامهء تفسير آيات 38 و 39 سورهء «الحاقّه) مي‌گويد: نهايتاً اينکه خداي عزّوجلّ زندگي خود انسان را نيز شاهدي بر موجوديت عالم غيب قرار داده است تا اين انسان در روز قيامت نگويد كه: اي بار خدايا! اگر دليلي عقلي بر وجود عالَم غيب را برايم ارائه مي‌كردي، بيشك من ايمان مي‌آوردم.

آري؛ زندگي انسان خود شاهد اين حقيقت مي­باشد چرا كه خداوندY فقط به انسان توانايي آن را داده است كه تمدنها را از نسل‌هاي قبلي تحويل گرفته و خود هم بر آنها بيفزايد. در حالي كه چنين تواناييي از تمام مخلوقات ديگر سلب گرديده است. از اين جهت ما مي‌بينيم كه مثلاً حيات حيوانات از همان ابتداي خلقت تاكنون، همان حيات اوّليه بوده و هيچگونه پيشرفتي در آن رونما نگرديده است. مثلاً هيچ گاه نشنيده ايم كه اجتماعي از بوزينه­گان براي بررسي راه‌هاي ارتقاي سطح زند‌گي شان تشكيل شده باشد و مثلاً در مناطق استوايي كه داراي درجهء حرارتي بالاست، وسايل سردكننده را براي رفاه حال آنان به كار گرفته باشد. همچنان نشنيده‌ايم كه گروهي از حيوانات قطبي در يك گردهمايي، راه‌هاي مقابله با سرماي كشندهء منطقهء قطبي را بررسي نموده باشند.

ليكن انسان كاملاً يك حقيقت جداگانه است. بدان جهت كه خداوندY فقط براي عقل بشر اين امتياز را داده است كه وارث تمدن بشري باشد. بنابراين نسل‌هاي جديد بشري زندگي‌ خود را از همانجايي آغاز مي‌كنند كه نسل‌هاي قبلي به آخرين نقطهء آن رسيده‌‌اند. سپس اين نسل‌هاي جديد  بر حجم و كيفيت مدنيت نسلهاي قبل  مي‌افزايند. و از آنجا كه توانايي عقلي بشر بر استيعاب و پيمايش ميدانهاي جديد علمي بسيار گسترده است پس مي‌توانيم بگوييم كه هر نسل بشري چيزهاي جديدي را مي‌داند كه براي نسل قبلي جزء عالَم غيب بوده است و حق تعالي براي هر نسل بشري اسرار و رموزي از كائنات خود را مي‌نماياند كه براي نسل قبل از آن هويدا نبوده است. و اگر نسل حاضر را نسل كامپيوتر مي‌نامند، شما بايد باور كنيد كه خداوند بزرگ براي نسلهاي بعدي اسرار و رموزي از اين خلقت خويش را مكشوف خواهد ساخت كه نسل‌ كامپيوتر در آن زمان جزء آثار باستاني به حساب خواهند رفت و به موزه‌ها و بايگانی­ها گذاشته خواهند شد. پس هر چه زمان به پيش رود، سرعت سير تمدنهاي بشري نيز افزايش خواهد يافت.

اما سؤال اين است كه چرا خداوندY تنها به انسان توانايي اين همه ارتقاي علمي را داده است؟ پاسخ اين است كه اعطاي اين موهبت براي انسان يعني اين موجودي كه در ميان ايمان و كفر مختار آفريده شده، بدان جهت است تا او به خوبي بداند و آگاه باشد كه جمود فعلي حاكم بر عقل­هاي منجمد در امر انكار عالم غيب، يك خرافه بيش نيست چرا كه همين  انسان، امروزه اموري را در متن زندگي خود احساس مي‌نمايد كه تا ديروز نسبت به او و نسبت به حوزهء دركش، در عالم غيب قرارداشته اند و او در هر گامي كه به سوي كشف محهولات به جلو برمي­دارد، پرده‌يي از پرده‌هاي عالم غيب را به عقب مي‌زند. بناءً اينها همه دلايل ماديي است كه پروردگار متعال بر وجود عالم غيب براي ما ارائه نموده است.

 آري؛ ارائه نموده است تا اگر از عالم عظيم غيب، از جنت و نار و فرشتگان و ... براي ما خبر مي‌دهد، بي درنگ به انكار آنها برنخيزيم بلكه به وجود آنها ايمان آوريم. و ايمان آوريم به اينکه توانمندیهاي فعلي ما، به حقيقت و كُنه اين عوالم دسترسي ندارد، اما يقيناً بسياري از اين عوالم غيب در دنياي ديگر بر ما مكشوف خواهد گشت، آنگونه که به نيروي علم در این دنيا نيز عوالم غيبي بسياري بر ما مكشوف گرديد.

و اما تصور نكنيد كه قرآن از اين پيشرفت‌هاي علمي غافل مانده است. توجّه كنيد به اعجاز علمي آيهء 53 ازسورهء «فصلت» كه مي‌گويد:

}سَنُرِيهِمْ آيَاتِنَا فِي الْآفَاقِ وَفِي أَنفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ أَوَلَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ{

«در آيندهء نزديك به انسانها آيات و نشانه‌هاي قدرت خويش را در آفاق و انفس آشكار خواهيم ساخت تا براي آنها روشن شود كه خداوند بر حق است»

« وَمَا تَحْتَ الثَّرَى »

با شيخ شعراوي در بحث عالَم غيب و اعجاز علمي قرآن در اين ميدان باقي مي‌مانيم؛ او مي‌گويد:

اگر باز هم مي‌خواهيد تا از يك دليل غيبي ديگر كه در عين حال جلوه يي ديگر از معجزات علمي قرآن كريم را به نمايش مي‌گذارد سخن بگوييم پس اينك توجّه كنيد به آيهء 6 از سورهء مباركهء «طه» كه مي‌گويد:

]لَهُ مَا فِي السَّمَوَاتِ وَمَا فِي الأَرْضِ وَمَا بَيْنَهُمَا وَمَا تَحْتَ الثَّرَى[

«هر چه در آسمانها و در زمين و در ميان آنها و يا درون كرهء خاك موجود است همه ملك اوست»

چنانكه ملاحظه مي كنيم خداي عزّوجلّ در اين آيهء كريمه از موجودات و مخلوقات درون كره زمين به «مَاتَحْتَ الثَّرَى» تعبير نموده است، اگر ما چهارده قرن قبل را كه زمان نزول قرآن است در نظر بگيريم، مي‌دانيم كه در طول اين قرنهاي متمادي كسي از مفاهيم و مصاديق «مَا تَحْتَ الثَّرَى» آگاهي نداشت و همهء آنچه كه در «مَا تَحْتَ الثَّرَى» و يا در زير خاك وجود داشت، بر ما غيب و پوشيده بود. سپس خداوندY اراده كرد تا با كشف منابع و معادن زيرزمين، عالم غيب را براي ما به اثبات رساند؛ و در اينجا بود كه دنياي عظيم «مَا تَحْتَ الثَّرَى» را بر ما مكشوف ساخت، ما ديديم كه زير زمين انباشته از ذخاير معدني است؛ انباشته از پترول، طلا،  آهن و معادن نفيس ديگري است. و ديديم كه زير زمين همچنان انباشته  از آبهاي جوفي مي­باشد. دنياي عظيم و عوالم غيبي‌ محيّر العقولي را در زير زمين ديديم كه هرگز از وجود آن آگاهي قبلي نداشته‌ايم.

بنابراين پروردگار بزرگ بدينگونه دليل ديگري بر وجود دنياي غيب را براي ما ارائه كرد زيرا هيچ كس در روي زمين نمي‌تواند ادعا كند كه او گنج‌ها و معادن زير زمين را آفريده است. حتي تمام دانشمندان روي زمين هم نمي‌توانند ادعا كنند كه آنها مخترع درياهاي عظيم پترول در زير زمين اند. البته ذخاير و معادن عظيم ديگري هم كه بشر هنوز به كشف آنها قادر نگرديده، به يك باره از كتم عدم پديدار نگشته اند بلكه از همان آوان خلقت تكاملي زمين، در بطن آن موجود بوده اند اما پنهان از ديدگان و دريافتهاي ما؛ تا خداوندY با دلايل مادي براي ما اثبات كند كه عالَم غيب موجود است؛ و با دلايل مادي اثبات نمايد كه عرصهء موجودات فراتر و بسيار فراتر از ساحهء مدركات ما مي‌باشد.

دمندگان افسون و حسادت حسود

هنوز هم بعضي از مردم را عقيده بر آن است كه حسد در واقع نشانه‌گيري مستقيمي است كه از چشم حسود به انسان محسود، در وجودش، يا در سرمايه، يا فرزندانش اصابت مي‌كند. و هنوز هم داستانهاي بسياري براي تأكيد گذاشتن بر اينگونه اعتقادات روايت مي‌شود كه البته اغلب اين داستانها، ساخته و پرداختهء ذهن داستان نويسان است. برفرض اگر داستاني از اين دست صحيح هم باشد، فقط از باب تصادف محض است و بس.

 گفتني است كه بسياري از صاحبان اين اعتقادات، براي تأييد رأي خود به آنچه كه قرآن كريم در سورهء «فلق» ذكر نموده، استناد مي‌كنند. پس بايد ديد كه آيا آنچه قرآن كريم در اين سوره مي‌گويد، نظر اين گروه را تأييد مي‌كند، يا اينکه قرآن خود نظر ديگري دارد كه پيشرفت‌هاي حاصله در عرصهء علم روانشناسي، آن را روشن ساخته است؟

سورهء «فلق» مي‌گويد:

]قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ، مِنْ شَرِّ مَا خَلَقَ، وَمِنْ شَرِّ غَاسِقٍ إِذَا وَقَبَ، وَمِنْ شَرِّ النَّفَّاثَاتِ فِي الْعُقَدِ، وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَدَ[

بگو پناه مي‌برم به پروردگار سپيده‌دم، از شر آنچه آفريده و از شر تاريكي چون فرا گيرد و  از شر دمندگان افسون در گره‌ها و از شر حسود، آنگاه كه حسد ورزد»

ملاحظه مي‌كنيم كه خداي سبحان در اين سوره پيامبر گرامي خويش را توجيه مي‌كند تا پناه‌جويي به خداي عزّوجلّ از شرّ همهء آنچه را كه از جنبه‌هاي بد در انسان و حيوان، نبات و هوا و غيره آفريده است، به مردم آموزش دهد؛ زيرا هر موجودي، خالي از جنبهء شرّ نيست و اين شرّ در هر امري تمثيل مي‌شود كه به انسان زيان برساند؛ هر گونه زياني!

البته بدترين شرّ، شرّي است كه در تاريكي شب در رسد. حتي شرّ و بدي خود، در شب بيشتر از روز خطرناك‌ و فاجعه‌بار مي‌شود. مثلاً اگر چنانکه آتش سوزي، زلزله، غرق، و امثال آن در شب روي دهند، قطعاً ابعاد خطيرتر و هولناكتري به خود مي‌گيرند. كما اينکه انواعي ديگر از شرّ نيز وجود دارند كه غالباً در شب اتفاق مي‌افتند؛ همانند قتل و دزدي. از اين جهت است كه انسان مؤمن ناگزير بايد از شرّ تاريكي به خداي عزّوجلّ پناه ببرد.

مفسّران، شرّ «دمندگان افسون در گره‌ها» رابر شرّ سحر و ساحران تفسير كرده‌ وگفته اند: دمندگان گره‌ها، در حقيقت جادوگراني اند كه چيزهايي را خوانده و بر تار گره زده­يي مي‌دمند تا عمل سحر انجام گيرد.

 حال اگر ما به اين نكته توجّه كنيم كه واژهء «عَقد» در قرآن كريم به معني «رابطهء محكم و نيرومند» آمده است، مثلاً همين عقد نكاح، در بيشتر از يك آيه به معني رابطهء از دواج آمده است، پس آيا نمي‌توان «شَرِّ النَّفَّاثَاتِ فِي الْعُقَدِ ـ شرّ دمندگان در گره‌ها» را به معني شرّ دو به هم زناني تفسير نمود كه با سخن چينیها و زمزمه‌هاي نجواگونهء افسون‌گرانهء‌شان؛ رابطه‌هاي ازدواج، دوستیها، برادريها و هر رابطهء قوي طرفيني ديگري را به هم مي‌ريزند؟ آيا مگر شرّ اينها خطير و زيانبار نيست؟ چه بسيار رابطه‌هاي موفّق زوجيّت را كه اين وسوسه‌آفريني ها به هم نريخته و بنياد چه بسا خانواده‌ها را كه ويران ننموده ‌است؟ چه بسيار دوستیهايي را كه به دشمنی­ها مبدّل نكرده‌اند؟

اما انسان حاسد كسي است كه در آرزوي زوال نعمت محسود لحظه‌شماري مي‌كند. ولي آيا مجرد آرزوي زوال نعمت از كسي، به خودي خود شرّي است؟ قرآن در اين رابطه با كمال صراحت سخن مي‌گويد؛ قرآن نمي‌گويد كه به خداي عزّوجلّ از خود حاسد پناه ببريد، بلكه مي‌گويد از شرّ حاسد به او پناه ببريد، و باز نه مجرّداً از شرّ وي، بلكه از شرّ وي در هنگامي كه حسد مي‌ورزد. پس گو اينکه از حاسد ضرري متصور نيست مگر اينکه او در هنگام حسدورزي قصد شرّ نموده و در حسد خود فعال و تأثيرگذار باشد.

البته ابعاد عميق این آيهء كريمه از نقطه نظر روانشناسي و طبّ فقط آنگاه روشن شد كه علم، تأثيرات سوء حسد حاسدان و نقش شرورانهء  را كه بازي مي‌كنند و نيز تأثير منفي حسد را در روان خود حاسدان، كشف نمود. پس ببينيم كه علم جديد در تفسير اين آيهء كريمه چه مي گويد.

دانشمند علوم رواني، دكتور «پيتر چانيكرون» مي‌گويد: حاسد شبيه به دجال جادوگري است كه سه سر دارد؛ يكي از آنها حسد است و دو تاي ديگر، كينه ورزي و دردمندي از مشاهدهء نعمت ديگران. پس در هر جايي كه يكي از اين سه امر را ديديد، حتماً دو رفيق ديگرش را نيز مي‌بينيد. بنابراين همينكه حسد در روان شخصي پديد آمد، ناگزير كينه و رشك‌‌ نيز با آن متولد مي‌شود. پس هر جا احساس كرديد كه انساني دچار كينه‌ورزي و پيچيدگي دروني است، همانگاه بايد بدانيد كه او از بيماري حسد رنج مي‌برد.

دكتور «ويكتور بوشيه» نيز مي‌گويد: حسد، رشك و كينه ‌ورزي، سه استوانه از يك پيكره اند. اين سه خصلت آفاتي خبيثه مي‌باشند كه سموم مضره يي را توليد مي‌كنند؛ سمومي كه براي سلامتي انسان زيانبار بوده و به بخش بزرگي از انرژي، نشاط و شادابي وي كه لازمهء انديشه و عمل سالم است، پايان مي‌دهند؛ زيرا كسي كه كينه در درون وي مشتعل است، تمام وقت به اين امر مي‌انديشد كه چگونه و از چه راهي به فرد كين‌خواه خويش زيان و آسيبي برساند. گاه حتي او فرد كين‌خواه خويش را مي‌زند بي پروا از اينکه چه خواهد شد.

 حسدورز، يعني كسي كه درد پيچيده از رشك دروني، بينايي ظاهر و باطن را از وي گرفته و او در تمام طول و عرض نگاهش فقط هيولاي كسي را مي بيند كه به وي رشك مي‌ورزد. او آرام نمي‌گيرد تا آن چيزي را كه سبب رشك وي از او شده است، از وي سلب نمايد؛ خواه آن چيز مقام و منصبي باشد، يا مال و ثروتي، يا شهرت و موقعيتي. شخص حاسد از اين درد و رنج آنچنان به خود مي‌پيچد كه در او اين انديشه نهادينه مي­شود تا هر طور كه شده، هر چه زودتر فرد محسود را از تخت نعمت به زير اندازد. و چون در اين كشمكش فرسايشگر روان آزار اندروني خود، بخشي از انرژي و توان خويش را نيز از دست مي‌دهد، بناءً فكر وي نيز مختل مي‌گردد كه اين اختلال فكري خود مرحله يي از مراحل جنوني است كه انسان نمي‌داند كه در آن چه كاري مي‌كند و چگونه تصميم مي‌گيرد؟

از اين جهت است كه بسيار مي‌شنويم فرد حاسدي محسودش را كشته است و يا كينه‌توزي را كينه‌اش كور ساخته و با شعله‌هاي سركش اين كينه‌توزي، فرد مورد نظرش را به آن دنيا فرستاده است. اما سخنچيني و بدگويي فرد حاسد از محسود و صرف وقت و توان و حتي سرمايهء خويش در اين جهت، در مقايسه با امور فوق الذكر كمترين شرارتي است كه مي‌توان از وي انتظار داشت.

اين است تمثيلي از شرّ حاسد آنگاه كه حسد ورزد.

و اين همان چيزي است كه خداي عزّوجلّ از ما خواسته است تا از آن به ذات پاكش پناه ببريم. پس حاسد شرّي ندارد مگر آنگاه كه حسد ورزد و اين است ابعاد و جنبه­هاي خطير شرّ وي كه در واقع با شرارت‌هاي همهء خلق مساوي است.

پيشرفت‌هاي علمي در علوم روانشناسي، بدين گونه از سورهء مباركه «فلق» تفسيري علمي ارائه مي‌كنند تا اين حقيقت را اثبات نمايند كه قرآن كريم در تمام جهات و ميادين علمي پيشاهنگ است. و چنين نيز خواهد بود تا آنگاه كه قيامت بر پا گردد؛ زيرا اين كتاب، كتاب ربّ العالمين  ووحي جاودانهء وي براي سيّدالمرسلين است.

وسوسهء جنّ و انس

آخرين سورهء قرآن كريم از انسان مؤمن مي‌طلبد تا از وسوسه‌ها و اوهامي كه مردم در اندرونش مي‌افگنند و يا از آن وسوسه‌ها، اوهام، افكار و تخيلات داخليي كه در اثر وسوسهء جن يا انفعالات باطني خود وي در اندرونش به غوغا برمي‌خيزند، بپرهيزد و از شرّ اين وسوسه‌ها و اوهام خارجي و داخلي، به خداي سبحان پناه ببرد. متن اين سوره چنين است:

]قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ، مَلِكِ النَّاسِ، إِلَهِ النَّاسِ، مِنْ شَرِّ الْوَسْوَاسِ الْخَنَّاسِ، الَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النَّاسِ، مِنْ الْجِنَّةِ وَالنَّاسِ[

«بگو پناه مي‌برم به پروردگار مردم، پادشاه مردم، معبود مردم، از شرّ وسوسه‌گر نهاني، ان كس كه در سينه‌هاي مردم وسوسه مي‌كند، چه از جن و (چه از) انس»

بر اساس مشاهدات عيني، انسان در برابر القاآت ديگران خيلي سريع متأثر مي‌شود. به ويژه آنگاه  كه اين القاآت به امور خصوصي وي ارتباط داشته باشند. چه بسيار انسانهاي سالم و سرحالي را مي­يابيم كه فردي با ايشان رو به رو شده و اين وسوسه را در آنان انداخته است كه گويا نشانه‌هاي ضعف و رنجوري در چهرهء‌شان پديدار است، يا رنگ رخسارهءشان تغيير كرده است. و اين انسانهاي سالم و سرحال بي‌درنگ با تسليم‌شدن به اين القاء، تن به ضعف و رنجوري سپرده، نشانه‌ها و آثار اين ضعف در ايشان برملا و اندكي بعد در بستر بيماري افتاده اند. چه بسيار انسانهاي سالمي كه به ناراحتي و بيماري ديگران گوش فرا داده و چون اعراض و علايم آن بيماري معيّن را شنيده‌اند، در دم احساس كرده‌اند كه ايشان خود نيز به آن بيماري مبتلا مي‌باشند. و چه بسيار انسانهايي كه وقتي از شيوع يك بيماري آگاه شده‌اند، ديري نپاييده است كه خود نيز به آن امراض مصاب گشته‌اند.

 چنانچه ملاحظه مي‌شود كه در زمان شيوع وبا، اعراض و علايم آن در بسياري از افراد ظاهر مي‌شود، بدون آنکه چنين كساني در واقع امر به خود و با مبتلا گرديده باشند. كه علم طب چنين حالاتي را تحت عنوان «اعراض عصبي و رواني مرض» نامگذاري مي‌نمايد. مثلاً قي و اسهال عصبي در زمان شيوع كوليرا، يا سردرد و تب لرزه در ايام شيوع ملاريا، اعراض تسمم از غذايي كه انسان با ديگران تناول مي‌نمايد. همهء اينها در واقع امر وجود حقيقي نداشته، بلكه از آفت وسوسه يي كه مردم در همديگر مي‌افگنند، ناشي مي‌شود.

همهء ما ـ بدون شك ـ اين واقعيت را لمس كرده‌ايم كه انسان وقتي در خلوت خويش تنها شده و عنان خيال خويش را رها مي‌كند تا در ميدان امراض سير و سفر نمايد؛ مثلاً اينکه چگونه مريض مي‌شود، يا اگر به فلان بيماري خطرناك دچار شود چه خواهد شد و چه خواهد كرد، در نتيجهء اين تخيلات فوراً اعراضي به وي دست مي­دهد. آري؛ همهء ما اين حالات را لمس كرده‌ايم. در حالي كه في الواقع اينها همه بيش از تخيّل چيز ديگري نيستند. شكي نيست كه اين تخيلات، تمام حس دروني انسان را پر از بيماري؛ پر از احساس خطر و پر از افكار هول‌انگيز مي‌نمايند.

يا اينکه انسان گاهي در خلوت خود وقتي با خيالاتش كلنجار مي‌رود، به يكباره در انديشهء مرور زمان مي‌افتد. احساس مي‌كند كه دارد توان وقوت خويش را از دست مي‌دهد. با غلبهء اين احساس، واقعاً هم او دچارسستي و ضعف مي‌شود و در حالي كه سنّاً جوان و در بنياد كاملاً نيرومند است، در يك لحظه احساس ضعف بر او چيره مي‌شود. بلكه حتي دانشمندان، عامل خودكشي را به تلاش‌هايي نسبت مي‌دهند كه انسان براي به اجرا درآوردن اوهامي كه برروان وي درخلوت‌هاي اندروني‌اش مسلط گرديده‌اند به عمل مي‌آورد؛ او هام و وسوسه‌هايي كه در بدترين اشكال خود ظاهر مي­شوند.

علم جديد به اين وسوسه‌هاي خارجي كه مردم در همديگر مي‌افكنند، و نيز به اين وسوسه‌هاي دروني كه خود انسانها در خود ايجاد مي‌كنند، اهتمام و عنايت بسيار زيادي نشان داده است، از آن جهت كه اين وسوسه ها بر روي حيات فرد و اجتماع اثر زيانباري مي‌گذارند.

دكتور «ارنولد هاتستنكو» در كتاب خود «عشق به زندگي» مي‌گويد: «بيگمان دراندرون وجود هر انساني دو انگيزهء متضاد و جود دارد كه يكي انگيزهء وي براي حفظ حياتش؛ و ديگري انگيزه‌اش براي خلاص‌شدن از چنگ اين زندگي اس

+ نوشته شده در  شنبه 19 بهمن 1388برچسب:,ساعت 15:57  توسط حشمت الله 

ادامه مطلب

 آرامـــــــــش روان

قرآن كريم اولين كتابي در عالم است كه اذهان را به آرامش روان، اهميت و نتايج آن، متنبه ساخته و اين آرامش را از نشانه‌هاي مؤمنان معرفي كرده است.

آيهء چهارم از سورهء «فتح» مي‌گويد:

]هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ لِيَزْدَادُوا إِيمَاناً مَعَ إِيمَانِهِمْ[

«اوست آن كس كه در دلهاي مومنان آرامش را فرو فرستاد تا ايماني بر ايمان خود بيفزايند»

و در آيهء 26 از سورهء «توبه» مي‌گويد:

]ثُمَّ أَنزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَى رَسُولِهِ وَعَلَى الْمُؤْمِنِينَ[

«آنگاه خدا آرامش خود را بر فرستادهء خود و بر مؤمنان فرود آورد»

و در آيهء 40 از همين سوره، از زبان رسول خويش مي‌گويد:

]إِذْ يَقُولُ لِصَاحِبِهِ لا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا فَأَنزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ[

«آنگه كه در غار (ثور) بودند، هنگامي كه به همراه خود مي­گفت، اندوهگين مباش كه خدا با ما است، پس خدا آرامش خود را بر او فرو فرستاد»

و آياتي كه آرامش روان را به عنوان يك موهبت بزرگ الهي مطرح مي‌نمايند، در قرآن كريم فراوان تكرار مي‌شود تا بدانجا كه قرآن در توصيف «نفس مطمئنه» مي‌گويد:

]يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ، ارْجِعِي إِلَى رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً[

«اي نفس مطمئنه! خشنود و خداپسند به سوي پروردگارت بازگرد» [فجر/27ـ28]

 اينها و امثال آن از آيات ديگر، آرامش روح و روان را يكي از موهبت‌هاي الهيي معرفي مي‌كنند كه خداي متعال آن را براي كساني از بندگان مؤمن خود كه بخواهد عنايت مي‌كند تا به وسيلهء آن بر ايمانشان بيفزايد. پس مؤمن راستين كسي است كه به خداي عزّوجلّ طوري كه شايستهء ايمان به وي است، ايمان آورده باشد. بناءً اگر به وي خيري رسيد، او به آن آرامش ‌يابد و خداوندY را بر آن سپاس گويد و اگر به وي شرّي رسيد، صبر و شكيبايي در پيش گرفته و بيقراري نكند بلكه از خداY بخواهد كه آن شرّ و بدي را از وي دفع نمايد. مؤمن راستين معتقد است كه هر چه در دائرهء هستي است از خداي عزّوجلّ و به سوي اوست. او ايمان دارد كه رزق و روزي‌اش، عمرش، فرزندانش و... همه و همه، اموري اند كه خداوندY از قبل براي وي مقدّر نموده و او را در آنها دخلي نيست. عصارهء آنچه نگارنده از كتب عرفا خوانده يا شنيده است در دو جمله خلاصه مي شود: عده يي برآنند كه : «همه اوست». و عده يي هم برآن كه: «همه از اوست». بناءً نه شرّ و مصيبت مي‌تواند چنين انساني را از جايش تكان دهد و نه شادي و سرور را ياراي آن مي­باشد تا وي را از خود بي‌خود سازد.

 چنين انسان مؤمني، نمونهء آن انسان به تعالي پيوسته يي است كه خداي عزّوجلّ به وي آرامش روحي بخشيده و بناءً او با اين آرامش بر هر چه نگراني و دلهره است بر مي‌شورد و از هر نوع اضطراب عصبيي كه سبب شدت خوشحالي يا كثرت حزن و پريشاني وي مي‌گردند، در ساحل امني به سر مي‌برد.

آري؛ مؤمني كه ايمان به خداي عزّوجلّ با روح وروان وي در آميخته است، از ترس و دلهره ايمن است.

دلهره و نگراني، مرض ويرانگري است كه بر هيچ رواني چيره نمي‌شود، جز اينکه آن را پاك درهم مي‌شكند و بر هيچ انساني چنگال نمي‌افكند مگر اينکه سلامتي و خرد وي را مي‌ربايد. اين بيماريي كه در عصر جديد شيوع و انتشار هولناكي پيدا كرده و علل و اشكال آن متعدد و متنوع گرديده است؛ عللي چون ترس از مرگ، ترس از مرض، ترس از جنون، ترس از فقر و ترس از اشياء مجهول و ناشناخته؛ هر چه مي‌خواهد باشد.

صدها سال بعد از آنکه قرآن از آرامش روان سخن گفته و انظار را متوجّه آن گردانيده است، علم بشر پس از پژوهش ها و بررسیهاي طبي و سايكولوژيك در اين زمينه، به اين حقيقت قرآني كه از بيان آن چهارده قرن مي‌گذرد، دست پيدا مي‌كند و برنامه‌ها و راه‌كارهايي را در رابطه با درمان اين آفت پيشكش مي‌نمايد.

آري؛ پس از آنکه علم جديد به اين نتيجه مي‌رسد كه آرامش رواني درا نسان، و يا عكس آن، تنها به حوزهء معنويات وي محدود نمانده بلكه شامل وظايف عضوي و صحت بدني و عقلي وي نيز مي‌شود، بعد از اين امر است كه در بارهء آرامش روحي و رواني ده‌ها كتاب نوشته مي‌شود.

 از جديدترين كتبي كه در اين رابطه نوشته شده است، كتاب دكتور «ي. ليبمان»  تحت عنوان «آرامش روح» است. او در جايي از اين كتاب مي‌گويد: «آرامش روح در حقيقت موهبتي است كه خداوند متعال آن را براي بندگان برگزيدهء خود ذخيره مي‌كند. او به بسياري از بندگان خود هوش و فراست، صحت و سلامت، مال و شهرت موهبت مي‌كند، اما آرامش روح شانسي است كه فقط آن را بر اساس «قَدَر» خويش تفويض مي‌نمايد». هم او مي‌گويد: «بعد از يك ربع قرن از تجارب و آزمايش‌ها، اكنون دريافته‌ام كه آرامش روان غايه و هدف برتر يك زندگي‌متعالي است. اين آرامش بدون ياري و مدد پول، بلكه حتي بدون مدد صحت و سلامتي بدن در انسان مي‌شكفد. در توان آرامش است كه كوخ را به كاخ متحول كند؛ اما كسي كه فاقد آن است، كاخ هم براي وي مبدل به زندان مي‌شود».

دانشمندان همچنين به اين نتيجه رسيده‌اند كه آرامش روح از مهمترين اسباب طول عمر است. چنانکه «ريموندبرل» دانشمند زيست‌شناسي مي‌گويد: «از جملهء سخنان حكيمانه‌يي كه هم اكنون بر سر زبانهاست ، يكي اين سخن است كه مي‌گويد: «اگر قرن نزدهم، روش‌هاي تعقيم و پيش‌گيري را به ما آموخت، قرن بيستم براي ما ريشهء درد و سرچشمهء شفا ـ روان و آرامش آن را ـ آموخت». (همان).

عجيب است كه قرآن، اين اصل را در قرن ششم ميلادي ارمغان بشر نموده است، اما مسلم است كه تفسير علمي اين حقايق در قرن بيستم روشن­تر گرديده است.

شايد نيكوترين سخني كه طب در اين باره گفته است در واقع سخن «الكسيس كاريل» باشد كه مي‌گويد: «كساني كه با دلهره و نگراني مبارزه نمي‌كنند، مرگ زودرس دارند».

اي كاش موضوع روان و آرامش آن فقط به سر حد بيماري انسان و شفاي وي محدود مي‌ماند، در حالي كه چنين نيست؛ زيرا علماي جامعه شناسي اثبات كرده‌اند كه كمبود بازده توليد در ساحهء كار و صنعت نيز منشأ رواني دارد. از اين جهت است كه شركت‌هاي غربي جديداً براي داوطلبان كار، فورم آزمايش رواني پر مي‌كنند و فقط كساني را بر مي‌گزينند كه اطباي رواني بر آرامش روحي و يا علي الاقل قلت اضطراب و نگراني آنها مهر تأييد بگذارند.

اما در ساحهء تجارت نيز همهء ما مي‌دانيم كه بسياري از تاجراني بوده و هستند كه ناآرامیهاي رواني موجب بربادرفتن سرمايه و ورشكستگي تجارت‌شان گرديده است. دكتور «هربرت ستاك»[1] مدير موسسهء مطالعات رانندگي در امريكا معتقد است كه بيشتر حوادث رانندگيي در امريكا كه به مرگ يا جراحت حدود دو مليون انسان در سال در اين كشور منجر مي‌شود و بيشتر از يك ميليون موتر را در سال در آن كشور نابود مي‌كند، ناشي از نگراني يا انفعال رواني شخص راننده، همچون ترس، اندوه، خشم و يا حتي شادي لجام گسيخته است و براي اينکه راننده بتواند از چنين مهلكه يي در امان باشد، تنها راه آرامش رواني است.

آيا بشر مي‌تواند بعد از اين همه تجارب علمي، به قرآن رو آورد وببيند كه قرآن كريم هزارو چهارصد سال قبل نه تنها آنچه را كه علم هم اكنون به آن رسيده، فراراه وي نهاده بلكه حتي خداي عزّوجلّ مقرر داشته است كه آرامش و سكون رواني را فقط به بندگان برگزيدهء خويش موهبت مي­كند و او فقط زماني كه از بندگانش راضي باشد، به آنان آرامش روان مي‌بخشد تا اين آرامش سپر نجاتشان از همهء شرور و آفات زندگي و هموار كنندهء راه صحت و سعادتشان در حيات دنيوي و اخروي‌شان باشد. به همين جهت است كه او اين سكينه و آرامش را به عنوان «تحفه» پيشكش آن عده از مؤمناني مي‌نمايد كه در بيعت با پيامبرش، مخلصانه گام نهادند. جايي كه در آيهء 18 سورهء «فتح» مي‌گويد:

]لَقَدْ رَضِيَ اللَّهُ عَنْ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبَايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ فَعَلِمَ مَا فِي قُلُوبِهِمْ فَأَنْزَلَ السَّكِينَةَ عَلَيْهِمْ وَأَثَابَهُمْ فَتْحاً قَرِيباً[

«به راستي خدا هنگامي كه مؤمنان زير آن درخت با تو بيعت مي‌كردند، از آنان خشنود شد و آنچه در دل‌هاي‌شان بود بازشناخت و بر آنان آرامش فرو فرستاد و پيروزي نزديكي به آنان پاداش داد»

همچنين توجه و دقت نماييد به اين آيات از قرآن عظيم:

}أَلا إِنَّ أَوْلِيَاء اللّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ{[يونس/62]. }قُلْنَا اهْبِطُواْ مِنْهَا جَمِيعاً فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُم مِّنِّي هُدًى فَمَن تَبِعَ هُدَايَ فَلاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ{[البقره/38]. }بَلَى مَنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلّهِ وَهُوَ مُحْسِنٌ فَلَهُ أَجْرُهُ عِندَ رَبِّهِ وَلاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ{[البقره/112]. }الَّذِينَ يُنفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ثُمَّ لاَ يُتْبِعُونَ مَا أَنفَقُواُ مَنّاً وَلاَ أَذًى لَّهُمْ أَجْرُهُمْ عِندَ رَبِّهِمْ وَلاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ{ [البقره/262]. }إِنَّ الَّذِينَ آمَنُواْ وَعَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ وَأَقَامُواْ الصَّلاَةَ وَآتَوُاْ الزَّكَاةَ لَهُمْ أَجْرُهُمْ عِندَ رَبِّهِمْ وَلاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ{ [البقره/277].

}فَرِحِينَ بِمَا آتَاهُمُ اللّهُ مِن فَضْلِهِ وَيَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُواْ بِهِم مِّنْ خَلْفِهِمْ أَلاَّ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ{ [آل عمران/170]. }وَمَا نُرْسِلُ الْمُرْسَلِينَ إِلاَّ مُبَشِّرِينَ وَمُنذِرِينَ فَمَنْ آمَنَ وَأَصْلَحَ فَلاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ{ [الأنعام/48]. }يَا بَنِي آدَمَ إِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ رُسُلٌ مِّنكُمْ يَقُصُّونَ عَلَيْكُمْ آيَاتِي فَمَنِ اتَّقَى وَأَصْلَحَ فَلاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ{ [الأعراف/35]. }وَيُنَجِّي اللَّهُ الَّذِينَ اتَّقَوا بِمَفَازَتِهِمْ لَا يَمَسُّهُمُ السُّوءُ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ{ [الزمر/61]. }إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ{ [الأحقاف/13].

] وَعَسى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ [

 

از جملهء معجزات عملي قرآن كريم ـ باز هم در زمينهء روانشناسي ـ كه پيشرفت‌هاي علمي در زمينه علوم رواني آن را متجلي تر ساخته است، حقيقتي است كه در آيهء 216 سورهء «بقره» چنين بيان گرديده است:

]وَعَسى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ[

«و بسا چيزي را خوش نمي‌داريد، و آن براي شما خوب است و بسا چيزي را دوست مي‌داريد و آن براي شما بد است»

مفسران بر آنند كه مراد از امر ناخوش‌آيند درا ين آيهء كريمه، در حقيقت جنگ است؛ زيرا سياق آيه كه با اين عبارت آغاز گرديده است:

]كُتِبَ عَلَيْكُمْ الْقِتَالُ وَهُوَ كُرْهٌ لَكُمْ[

«بر شما جنگ فرض گردانيده شده، در حالي كه براي شما ناخوش‌آيند است»

با تفسير فوق همخواني و همآهنگي دارد.

همچنين در آيهء 19 سورهء «نساء» آمده است:

]... فَإِن كَرِهْتُمُوهُنَّ فَعَسَى أَن تَكْرَهُواْ شَيْئاً وَيَجْعَلَ اللّهُ فِيهِ خَيْراً كَثِيراً[ [النساء/19]

«...پس چه بسا اينکه شما چيزي را ناخوش داريد در حالي كه خداوند در آن خيري بسيار مي‌نهد»

مفسران مي‌گويند كه آيهء فوق در بارهء حكم ازدواج است؛ زيرا در صدر آيه آمده است كه:

َ] يَاأَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ لاَ يَحِلُّ لَكُمْ أَن تَرِثُواْ النِّسَاء كَرْهاً وَلاَ تَعْضُلُوهُنَّ لِتَذْهَبُواْ بِبَعْضِ مَا آتَيْتُمُوهُنَّ إِلاَّ أَن يَأْتِينَ بِفَاحِشَةٍ مُّبَيِّنَةٍ وَعَاشِرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ... [

«و با زنان به نيكويي و به طور پسنديده معاشرت نماييد. پس اگر آنان را ناخوش داريد، چه بسا كه شما چيزي را ناخوش داريد و خداوند خيري بسيار در آن قرار مي‌دهد»

اما ملاحظه مي‌شود كه اين دو آيهء كريمه در معاني و مصاديق خود هيچ محدوديتي ندارند و هدف آنها فقط اين نيست كه امور به ظاهر ناخوش‌آيند كه بر خلاف برداشتهاي سطحي، در آنها خير بسياري قرار دارد، فقط جنگ يا زنان باشند، بلكه مراد آيه اين است كه اين دو امر نيز در زمرهء بسياري از امور ديگري كه شما آنهارا ناخوش داريد، اما در آنها خير بسياري نهفته است قرار دارند.

بلي؛ جنگ با همهء ناخوشیهاي خود از آن جهت در بردارندهء خير است كه وسيلهء رد تجاوز، عامل حفظ عزت و كرامت وطن، سكوي دفاع از مقدسات يك ملت و سبب نيل به فتوحات و كسب غنايم مي‌باشد.

زن نيز گاهي ممكن است به خاطر نارسايیهاي ظاهري خود، يا نبود مشخصات مورد نظر شوهر در وي، ناخوش‌آيند قرار گيرد اما خداي عزّوجلّ در وي خير بسياري مي‌نهد مثلاً او را مادر فرزنداني صالح مي‌گرداند، يا به وي در ناملايماتي كه شوهرش با آن روبه رو مي‌شود پايداري مي‌بخشايد و يا وي را كمك و مدد شوهرش در فكر، مال و يا مشاركت در كار قرار مي‌دهد. بر عكس زنان دوست‌داشتني برخوردار از زيبايي و صاحب نسبي كه ممكن است گاهي از چنين ارزشهايي بي‌بهره باشند.

قرآن كريم با اين دو آيهء كريمه مقرر مي‌دارد كه امور ناخوش‌آيند، لزوماً و در همه حال فاقد عنصر خير نيستند؛ چه بسا كه فقط سيماي ظاهر آنها بد باشد، اما در پشت صحنهء اين سيماي ظاهر، خيري بس عظيم قرار داشته باشد.

بعد از چهارده قرن، بررسیهاي روانشناسي مي‌آيند تا بگويند كه آنچه را انسان براي خو دشرّ مي‌داند، چه بسا كه سبب خير براي وي باشند. كتب و مؤلفاتي منتشر مي‌شوند كه اين حقيقت قرآني را با نداي بلند تبليغ مي‌كنند، مانند اين عناوين: «ناكامي اساس كاميابي است»، «سختیها سازندهء مردان بزرگ اند»، «درد انسان را مي‌سازد».

شايد سخت‌ترين چيزي كه انسان در زندگي خود از آن بد مي‌برد، «بيماري» و «فقر» است. پس بياييم ببينيم كه بررسیهاي روانشناسي در بارهء آنها چه مي‌گويند.

دكتور «لويس پيتچي» مي‌گويد: «بيماري براي ما گوهر ناياب زندگي را آماده مي‌كند، بيماري براي ما فرصتي دوم مي‌بخشد، نه فقط براي بهره‌گرفتن از سلامتي، بلكه براي بهره‌گيري ازخود زندگي. بي شك بيماري بسياري از افكار سست و بي پايه را از سر ما بيرون رانده، ما را واپس به خويشتن خويش مان بر مي‌گرداند، حقيقت وجودمان را به ما مي‌بيناند، و قدر و ارزش سلامتي را به ما مي‌شناساند. بارزترين اثر سودبخش بيماري؛ آنگاه محقق مي‌شود كه تحت فشار تهاجم آن، بي‌قرار و مضطرب مي‌شويم. چه بسيار اتفاق افتاده است كه مثلاً بيماري تيفوئيد يا التهاب ريه، حال افراد شرابي، دزد و قاتل را به اصلاح آورده است.

بي گمان برخي از مردم به خودشناسي، خداشناسي، دنياشناسي، و شناخت حقيقت هدف و كاري كه براي آن آفريده شده اند نايل نمي‌گردند، مگر آنگاه كه بيماريي در رسد و دريچه‌هاي زندگي را به رويشان تنگ نمايد. در واقع بسياري از انسانها ابعاد و زواياي بسيار زيبا و پرطراوت زندگي را فقط در بستر بيماري دريافته‌اند. يكي از همين مبتلايان در اين باره مي‌نويسد:  «بعد از روزهاي اندكي كه در بستر بيماري مي‌گذراني، زمان آن قدر برايت لذت‌بخش مي‌شود كه قبلاً چنين تصويري از آن را هرگز در دسترس نداشته‌اي؛ زيرا در بستر بيماري است كه وقت براي فكركردن، وقت براي استراحت، وقت براي ابداع و ابتكار و نهايتاً وقت كافي براي تفکّر در آنچه كه به خير طبيعت و فطرت انسان است، براي شما آماده مي‌شود. بيماري نگاهي نو از زندگي را فراراه تصورتان قرار مي‌دهد. بيماري از بزرگترين مزاياي زندگي است؛ زيرا اين بيماري است كه در گوش شما زمزمه مي‌كند كه مسير انسان به برترين قوت‌ها مرتبط است».

 هم از اين روي است كه بيماري، پل پيوند بسياري از  عقب‌­ماندگان، به سوي رسيدن به كاروان دين شده است.

«روبرت لويس ستيفنسون» يكي از همينهاست كه سخت عليه دين در ستيز بود. او دين را بزرگترين تخدير كنندهء نيروهاي انسان مي‌دانست و از خود چنين توصيف مي‌كرد: «او جواني است كه به وجود خداوند ايمان ندارد!». از قضا كه آقاي روبرت بيمار شد و به قول خودش: «در اين فرصت بود كه سايه‌هاي اوليهء شك در مورد درستي شك در وجود خدا آرام آرام بر وي هجوم آوردند». از آن پس در يكي از نوشته­هاي خود گفت: «حقّا كه اين عالَم، عالَم شگفتي است. يقينا خدا آشكارا در اين عالم وجود دارد، براي كسي كه بخواهد وي را جستجو كند». بعد از آن نيز او به بيماري سل خطرناكي دچار گرديد و همين كه بدنش روند بهبودي از اين بيماري را آغاز نهاد، چنين نوشت: «حقّا كه من اكنون راه راست را پيدا كرده‌ام، درست همانند كشتيي كه ناخدا به خوبي و درستي آن را هدايت مي‌كند. حقيقتاً كه متولي تمام امور عالَم اين ذات مرشدي است كه بينايیها او را در نمي‌يابند، در حقيقت او خداي عزّوجلّ است».

دكتور الكسيس كارل مي‌گويد: «بي گمان نماز و دعا، ژرف‌ترين منابع نيرو و كمال براي ما هستند كه ما در حالات سختي به اين منابع پناه مي‌بريم». «جون فليفل» اولين دانشمند غربي است كه به اين حقيقت رسيد؛ زيرا او در قرن هفدهم نوشت: «سختیها و مشكلات راهي به سوي رحمت خداي متعال است». شاعر «ملتون» مي‌گويد: «بهترين مردم، بيشترين آنها در تحمل رنج و عذاب اند». دليل وي در اين مقوله‌اش، قصيدهء معروفش: «فردوس گمشده» است كه بعد از دست دادن بينايي­اش آن را سرود.

آري؛ چه بسيار اند رهبران، بزرگان و دانشمندان طراز اولي كه بيماري سبب كاميابیهاي منحصر به فردشان گرديده است. مثلاً اين جواني كه به بيماري فلج اطفال مصاب گرديده و از حركت عاجز مانده بود و به كمك يكي از مددكارانش، وي را بر روي صندلي معلولين از اينجا به آن جا مي‌بردند تا سخنراني‌ كند و با توده‌هاي مردم رو به رو شود، آري؛ اين جوان روزي به رغم بيماري‌اش، رئيس ايالات متحده امريكا گرديد. جوان ديگري كه مبتلا به ناشنوايي گرديد، زيباترين پارچه‌هاي موسيقي دنيا را ساخت... و امثال اينان بسيار اند.

اما فقر...

آمارها نشان ميدهند كه بالاترين ميزان كاميابي در آموزشگاه‌ها، در ميان فقراء است و فقرا در عرصهء علمي موفق‌ترينهاي مؤسسات آموزشي هستند. اما در زندگي عمومي كه داستانها دراين باره بيشتر از آن است كه بتوان در شمار آورد و يا از همهء آنها آگاه گرديد.

مثلاً اين آقاي گاليله بزرگترين پيش­كسوت و پيشواي دانش و اختراع، كه مهمترين اساس‌گذار علوم نجومي و طبيعي و كيمياوي است، پدرش شغل ندافي داشت و به تجارت پشم مشغول بود تا غذاي خود و خانوادهء بزرگش را به زحمت فراهم كند. گاليله دراين كار به پدرش كمك مي­كرد، اما چون پدرش هوش و ذكاوت سرشار وي را ديد، بر وي گران آمد كه اين استعدادش را خفه كند. پس وي را به مؤسسات تعليمي سپرد. گاليله قدر اين ايثار و قربانيي را كه پدر و خانواده‌اش بر سر اين كار نهادند، دانست و نام خود را در كتاب دانشمندان جاويدان جهان ثبت كرد.

نيوتن در راه مدرسه با تجاوز يكي از رفقاي همكلاسي‌اش رو‌به رو شد. رفيقش به خاطر فرسودگي لباسهايش ضربهء شديدي بر شكمش زد. نيوتن خواست تا از وي انتقام بگيرد، پس كمر همت را بر بست و شاگرد اول مدرسه شد و راه تلاش و تكاپو را آنچنان پيمود تا بدانجا رسيد كه مي‌دانيم.

«اوگين اوينيل» داستان‌نويس ادبي معروف، هنگامي كه به علت فقر از تلخي گرسنگي به جان مي‌آمد، دست اندركار ساختن بزرگترين تأليفاتي بود كه او را سه بار موفق به دريافت جايزهء پوليتز ادبي و سرانجام دريافت جايزهء نوبل ادبي گردانيد.

البته ما در اينجا  فقط از آناني نام برديم كه اسامي‌شان بيشتر به ذوق شيفتگان دانش غرب مي‌چسپد. و گر نه غالب رجال علم، ادب و عرفان در تاريخ اسلام از بستر فقر برخاسته‌اند. به طور مثال امام ابويوسف (رح) يكي از بزرگترين تدوين‌كنند‌گان فقه حنفي در آغاز به حدي فقير بود كه مادرش نان خشك را با آون مي‌كوبيد و پرزه پرزه بر دهانش مي‌نهاد، و او در اين حال در زير نور كمرنگ چراغ الكين، بزرگترين اصول فقاهتي اسلام را مي‌نگاشت و كارش سرانجام بدانجا رسيد كه هارون‌الرشيد خليفهء عباسي با الحاح و اصرار وي را به سمت قاضي‌القضاهء كل امپراطوري اسلامي منصوب ساخت.

پس در اينجاست كه ما با مصاديق روشن آيهء كريمهء:

]وَعَسى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ[

 رو به رو مي‌شويم.

]وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ[

ديل كارينگي مي‌گويد: «سابيل بارتريدگ» دانشمند معروف، روش خاصي را براي بدست آوردن خوشبختي توصيه مي‌كند. اين روش كه تماماً موفق بوده است فقط به تفکّر انشائي در بارهء خوشبختي يا به عبارتي ديگر تفکّر مثبت در بارهء آن، يعني ايجاد تصنعي خوشبختي در اندرون وجود خود و سپس سخن‌گفتن از آن خلاصه مي‌شود. آري؛ اين روش اولين قاعدهء كسب خوشبختي است و تمام دانشمنداني كه خوشبختي و وسايل ايجاد آن را در انسان مورد بررسي قرار داده‌اند، به تأثير شگرف اين روش معترف‌اند؛ زيرا كاملاً روشن گرديده است كه به كارگيري اين شيوه، روان انسان را از نگراني و تشويش نجات داده و سهم وي را در بهره‌گيري اززندگي افزايش مي­دهد.

علم روانشناسي جديد به اثبات رسانده است كه انسان داراي چهل و دو الگو يا استعداد است. البته دانشمندان مراكز و مواضع اين الگوها را تشخيص داده‌اند. دانشمندان اين عرصه، زندگي رواني را به دو طبقه تقسيم كرده‌اند: يكي طبقهء شعور كه در برگيرنده تفکّر و ارادهء انسان است؛ و ديگري طبقهء لاشعور كه مختص احساس وي مي­باشد. لاشعور ميداني ا ست كه هرگاه بخواهيم جهت­گيري جديدي در عرصهء طبايع و عادات انسان ايجاد نماييم بايد راهي اين ميدان گرديم. شكي نيست كه عادات انسان نتيجهء افعالي است كه پيوسته، به كثرت و تواتر تكرار مي‌شوند، از اين رو «تلقين» و «القاء» از مهمترين وسايل كار دانشمندان روانشناس در امر درمان انسان مي‌باشد چراكه تلقين و القاء تنها راه منتهي به لاشعور است؛ لا شعوري كه بر سرنوشت انسان و جهتگيریهاي وي حكومت مي‌كند. بناءً تلقين يا القاء «ايحاء» را مي‌توان به عنوان اصل و پايهء هر آنچه كه انسان از نظر رواني، بلكه حتي عضوي دچار آن مي‌شود معتبر شناخت.

 مثلاً آنگاه كه با شخصي روبه رو مي‌شويد، اگر به وي بگوييد: شما بسيار سالم و سرحال به نظر مي‌رسيد! اين تلقين فوراً بر لاشعور وي اثر گذاشته و لاشعورش را در موقعيتي قرار مي‌دهد كه به نوعي احساس راحتي و اطمينان نمايد؛ امري كه تأثير متقابل قطعي بر بهبود وظايف عضوي وي خواهد داشت.

از اين رو اگر ما هميشه به خود تلقين كنيم كه اعضاي وجودمان به بهترين وجهي به وظايف خويش عمل مي‌كنند، رفته رفته اين باور در ما رسوخ پيدا كرده و نهايتاً اعضاي وجودمان را به سوي كمال آن سوق مي‌دهد. این همان شيوه‌يي است كه دكتور رواني در درمان اين بيماریها به آن متوسل مي‌شود. بلكه اين روش حتي در بهبود امراض عضوي نيز اثري فعال و سازنده به جا مي‌گذارد. اما فراموش نبايد كرد كه تلقين همان طوري كه مي‌تواند راه خوشبختي را به روي انسان هموار كند، اگر به گونهء معكوس انجام گيرد، قطعاً مي‌تواند راهي به سوي بدبختي وي نيز باشد. به اين دليل است كه دانشمندان روانشناسي مردم را از تلقين هاي بد و سلبي برحذر مي‌دارند. پس انسان نبايد به خود بگويد: اكنون ديگر از پس اين مشكل برنمي‌آيم! شكيبايي‌ام را از دست داده ام! بيچاره و بدبخت شدم! ... و از اين قبيل. بلكه بايد بگويد: من پايدار و صبورم! من مرد عرصه‌هاي سختي مي‌باشم! من توان كافي دارم!... او نبايد بگويد: من ديگر به بيماري عادت كرده‌ام! من هميشه بيمارم! بلكه بايد بگويد: من اصلاً بيمار نمي‌شوم.

تلقين به خود، گاهي داخلي است؛ مثل اينکه انسان در بارهء خودش و القاآتي كه به وي مي‌شود فكر مي‌كند. و گاهي شنيدني است. مثل اينکه انسان آنچه را كه در بارهء خود فكر مي‌كند با ديگران در ميان مي‌گذارد. اما مشاهدات نشان داده‌اند كه تلقين از طريق سخن‌گفتن با ديگران، هم بهتر و سريعتر انجام مي‌گيرد و هم بهتر تأثير مي‌گذارد و بنا بر همين قاعده است كه دانش روانشناسي، تلقين مثبت و سازنده را در اين امر مي‌داند كه: انسان از نعمت‌ها، خوشبختیها و دستاوردهايي كه دارد براي ديگران سخن بگويد و بدين وسيله راه سعادت خويش را هموار گرداند.

اين همان چيزي است كه قرآن كريم در آيهء شريفهء كوتاهي، بهترين و گزيده‌ترين فورمول آن را كه جامع تمام روش‌هاي تربيت رواني مي‌باشد، بيان نموده است. اين آيه عبارت است از آيهء 11 سورهء «ضحي» كه مي‌گويد:

]وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ[

«و اما به نعمت پروردگار خويش سخن بگوي»

سخن‌گفتن از نعمت خداوندY در حقيقت تلقين ذاتي خوشبختي براي خود و در عين حال، تلقين يادآوري‌ نعمت‌ها و خوشبختیها براي ديگران است؛ زيرا كسي كه از نعمت‌هاي خداY سخن مي‌گويد، او ديگر از بيماري شكوه نمي‌كند و اگر بيمار هم بشود، از صحت و سلامتيي كه خداوندY برايش در بقيهء اعضاي جسمش عنايت نموده است، سخن مي‌گويد. اگر او با نقص و كمبودي از جهت مالي رو به رو شود، از فضل خداي متعال در بقيهء اموال و ثروت خويش سخن مي‌گويد. و اگر به وي مصيبتي دست دهد، خداي عزّوجلّ را برنعمت‌هاي ديگري كه به وي عنايت نموده است، سپاس مي­گويد. پس انسان مؤمني كه به همين يك آيهء كوتاه قرآني عمل ‌كند، هميشه متفائل است، هميشه خوش مي‌گويد، خوش مي‌بيند و خوش مي‌درخشد. اگر نصف پياله‌اش پر باشد، مي­گويد: نصف پياله‌ام پر است و خداY به من اين چنين نعمتي داده است. او مانند افراد بدبين و نحس انديش نيست كه بگويد: نصف پياله‌ام خالي است.

اين انسان متفائل با فكري باز و چهرهء بشاش به زندگي رو به رو مي‌شود. او با نگرانیها و دلهره‌ها ميانهء خوبي ندارد. او از شوك‌ها و تكانهاي رواني و بيماریهاي ناشي از آن دور است. به همين دليل است كه دانش روانشناسي امروزه روي اين اصل تأكيد بسيار مي­گذارد.

دكتور «ويكتور بوشيه» روانشناس معروف، دركتاب خويش: «متفائل باش» مي‌گويد: «تفاؤل، خوش‌انديشي، خوش‌منشي و احساس لذت بردن از زندگي، بايد هميشه پيشآهنگ انسان در زندگي وي باشند. گاهي ممكن است اين سؤال به وجود آيد كه چگونه انسان مي‌تواند خوش‌انديش و متفاؤل باشد در حالي كه رويدادهاي پيراموني بر وفق مراد وي نيستند. در اين حالت بايد گفت كه انسان بايد هميشه آماده باشد تا كانونهاي خيري را كه در بدترين حالات هم مي‌توانند ناخوشیهاي وي را مغلوب خود گردانند، كشف نمايد.

شكي نيست كه خوشبختي و اميد به فرداهاي روشن و روشن‌تر، هميشه همركاب انسان خوش‌انديش و متفائل است. همچنان رابطهء‌ ميان تفائل و سلامتي، امروزه يك اصل مسلم علمي است؛ از جديدترين چيزهايي كه بر وجود رابطه در ميان تفاؤل و سلامتي تأكيد مي­گذارد، اين كشف طبي است كه مي‌گويد: يكي از عوامل و فاكتورهاي مهم مساعد كنندهء ايجاد «كلسترول» كه مادهء سمي است و در شرايين رسوب مي‌كند و بيماریهايي چون انسداد شرايين، فشار خون، خناق صدري و سكتهء قلبي محصول اين ماده است، در حقيقت اعتلال فكري، تفکّر منفي و تشوشات عقلي است. دكتوران، بيماران مصاب به كلسترول را توصيه مي‌كنند كه بايد حداكثر كوشش‌شان را به خرج دهند تا براي آنها خوش بگذرد. يعني اينکه بايد خوش خيال و خوش­انديش و بشاش باشند. و حتي بر اين نكته تأكيد مي‌كنند كه خوش‌انديشي و انبساط، نه فقط به اين بيماران كمك مي‌كند، بلكه حتي بهترين سپر وقايهء وي از مصاب‌شدن به بيماريها نيز هست.

دانشمند نامبرده در اين رابطه  يك افسانهء اسپانوي را ذكر مي‌كند كه مفاد آن اين است: جواني كه از زندگي مأيوس شده بود، در گوشهء ديري پناه گرفت و با دنيايي از آه و افسوس و اندوه و دلمردگي شب و روزش را مي‌گذراند. همين كه چشم باز مي‌كرد، خود را در عمق دره يي سرازير مي‌ديد كه پر از بدبختي، سياهي و وحشت همراه با مردمي نگونبخت همچون خود اوست. شبي از شبها در این گوشهء دنج كليساي سرد و تاريك، كابوس يأس و دلمردگي، افسرده‌گي ونكبت، سخت بر او هجوم آورد و بر اين حال به خواب فرو رفت. درخواب ديد كه گويي هاتفي وي را ندا مي‌كند و مي‌گويد: «مأيوس و نا اميد نباش ؛ زيرا تو توانايي آن را داري كه خوشبختي را در زمين پيدا كني، و نعمت‌ها را در آسمان. من اينك طلسمي را به تو مي‌دهم كه با آن خوشبختي را در زمين پيدا كني، و نعمت‌ها را در آسمان. من طلسمي را به تو مي‌دهم كه خوشبختي‌ات را تضمين مي‌كند ولي قبل از آنکه اين طلسم را به تو بدهم، بايد به من قول دهي كه مدت شش ماه با كمال امانت داري از ارشاداتم پير

+ نوشته شده در  شنبه 19 بهمن 1388برچسب:,ساعت 15:55  توسط حشمت الله 

ادامه مطلب

 

قرآن كريم اولين كتابي در عالم است كه اذهان را به آرامش روان، اهميت و نتايج آن، متنبه ساخته و اين آرامش را از نشانه‌هاي مؤمنان معرفي كرده است.

آيهء چهارم از سورهء «فتح» مي‌گويد:

]هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ لِيَزْدَادُوا إِيمَاناً مَعَ إِيمَانِهِمْ[

«اوست آن كس كه در دلهاي مومنان آرامش را فرو فرستاد تا ايماني بر ايمان خود بيفزايند»

و در آيهء 26 از سورهء «توبه» مي‌گويد:

]ثُمَّ أَنزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَى رَسُولِهِ وَعَلَى الْمُؤْمِنِينَ[

«آنگاه خدا آرامش خود را بر فرستادهء خود و بر مؤمنان فرود آورد»

و در آيهء 40 از همين سوره، از زبان رسول خويش مي‌گويد:

]إِذْ يَقُولُ لِصَاحِبِهِ لا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا فَأَنزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ[

«آنگه كه در غار (ثور) بودند، هنگامي كه به همراه خود مي­گفت، اندوهگين مباش كه خدا با ما است، پس خدا آرامش خود را بر او فرو فرستاد»

و آياتي كه آرامش روان را به عنوان يك موهبت بزرگ الهي مطرح مي‌نمايند، در قرآن كريم فراوان تكرار مي‌شود تا بدانجا كه قرآن در توصيف «نفس مطمئنه» مي‌گويد:

]يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ، ارْجِعِي إِلَى رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً[

«اي نفس مطمئنه! خشنود و خداپسند به سوي پروردگارت بازگرد» [فجر/27ـ28]

 اينها و امثال آن از آيات ديگر، آرامش روح و روان را يكي از موهبت‌هاي الهيي معرفي مي‌كنند كه خداي متعال آن را براي كساني از بندگان مؤمن خود كه بخواهد عنايت مي‌كند تا به وسيلهء آن بر ايمانشان بيفزايد. پس مؤمن راستين كسي است كه به خداي عزّوجلّ طوري كه شايستهء ايمان به وي است، ايمان آورده باشد. بناءً اگر به وي خيري رسيد، او به آن آرامش ‌يابد و خداوندY را بر آن سپاس گويد و اگر به وي شرّي رسيد، صبر و شكيبايي در پيش گرفته و بيقراري نكند بلكه از خداY بخواهد كه آن شرّ و بدي را از وي دفع نمايد. مؤمن راستين معتقد است كه هر چه در دائرهء هستي است از خداي عزّوجلّ و به سوي اوست. او ايمان دارد كه رزق و روزي‌اش، عمرش، فرزندانش و... همه و همه، اموري اند كه خداوندY از قبل براي وي مقدّر نموده و او را در آنها دخلي نيست. عصارهء آنچه نگارنده از كتب عرفا خوانده يا شنيده است در دو جمله خلاصه مي شود: عده يي برآنند كه : «همه اوست». و عده يي هم برآن كه: «همه از اوست». بناءً نه شرّ و مصيبت مي‌تواند چنين انساني را از جايش تكان دهد و نه شادي و سرور را ياراي آن مي­باشد تا وي را از خود بي‌خود سازد.

 چنين انسان مؤمني، نمونهء آن انسان به تعالي پيوسته يي است كه خداي عزّوجلّ به وي آرامش روحي بخشيده و بناءً او با اين آرامش بر هر چه نگراني و دلهره است بر مي‌شورد و از هر نوع اضطراب عصبيي كه سبب شدت خوشحالي يا كثرت حزن و پريشاني وي مي‌گردند، در ساحل امني به سر مي‌برد.

آري؛ مؤمني كه ايمان به خداي عزّوجلّ با روح وروان وي در آميخته است، از ترس و دلهره ايمن است.

دلهره و نگراني، مرض ويرانگري است كه بر هيچ رواني چيره نمي‌شود، جز اينکه آن را پاك درهم مي‌شكند و بر هيچ انساني چنگال نمي‌افكند مگر اينکه سلامتي و خرد وي را مي‌ربايد. اين بيماريي كه در عصر جديد شيوع و انتشار هولناكي پيدا كرده و علل و اشكال آن متعدد و متنوع گرديده است؛ عللي چون ترس از مرگ، ترس از مرض، ترس از جنون، ترس از فقر و ترس از اشياء مجهول و ناشناخته؛ هر چه مي‌خواهد باشد.

صدها سال بعد از آنکه قرآن از آرامش روان سخن گفته و انظار را متوجّه آن گردانيده است، علم بشر پس از پژوهش ها و بررسیهاي طبي و سايكولوژيك در اين زمينه، به اين حقيقت قرآني كه از بيان آن چهارده قرن مي‌گذرد، دست پيدا مي‌كند و برنامه‌ها و راه‌كارهايي را در رابطه با درمان اين آفت پيشكش مي‌نمايد.

آري؛ پس از آنکه علم جديد به اين نتيجه مي‌رسد كه آرامش رواني درا نسان، و يا عكس آن، تنها به حوزهء معنويات وي محدود نمانده بلكه شامل وظايف عضوي و صحت بدني و عقلي وي نيز مي‌شود، بعد از اين امر است كه در بارهء آرامش روحي و رواني ده‌ها كتاب نوشته مي‌شود.

 از جديدترين كتبي كه در اين رابطه نوشته شده است، كتاب دكتور «ي. ليبمان»  تحت عنوان «آرامش روح» است. او در جايي از اين كتاب مي‌گويد: «آرامش روح در حقيقت موهبتي است كه خداوند متعال آن را براي بندگان برگزيدهء خود ذخيره مي‌كند. او به بسياري از بندگان خود هوش و فراست، صحت و سلامت، مال و شهرت موهبت مي‌كند، اما آرامش روح شانسي است كه فقط آن را بر اساس «قَدَر» خويش تفويض مي‌نمايد». هم او مي‌گويد: «بعد از يك ربع قرن از تجارب و آزمايش‌ها، اكنون دريافته‌ام كه آرامش روان غايه و هدف برتر يك زندگي‌متعالي است. اين آرامش بدون ياري و مدد پول، بلكه حتي بدون مدد صحت و سلامتي بدن در انسان مي‌شكفد. در توان آرامش است كه كوخ را به كاخ متحول كند؛ اما كسي كه فاقد آن است، كاخ هم براي وي مبدل به زندان مي‌شود».

دانشمندان همچنين به اين نتيجه رسيده‌اند كه آرامش روح از مهمترين اسباب طول عمر است. چنانکه «ريموندبرل» دانشمند زيست‌شناسي مي‌گويد: «از جملهء سخنان حكيمانه‌يي كه هم اكنون بر سر زبانهاست ، يكي اين سخن است كه مي‌گويد: «اگر قرن نزدهم، روش‌هاي تعقيم و پيش‌گيري را به ما آموخت، قرن بيستم براي ما ريشهء درد و سرچشمهء شفا ـ روان و آرامش آن را ـ آموخت». (همان).

عجيب است كه قرآن، اين اصل را در قرن ششم ميلادي ارمغان بشر نموده است، اما مسلم است كه تفسير علمي اين حقايق در قرن بيستم روشن­تر گرديده است.

شايد نيكوترين سخني كه طب در اين باره گفته است در واقع سخن «الكسيس كاريل» باشد كه مي‌گويد: «كساني كه با دلهره و نگراني مبارزه نمي‌كنند، مرگ زودرس دارند».

اي كاش موضوع روان و آرامش آن فقط به سر حد بيماري انسان و شفاي وي محدود مي‌ماند، در حالي كه چنين نيست؛ زيرا علماي جامعه شناسي اثبات كرده‌اند كه كمبود بازده توليد در ساحهء كار و صنعت نيز منشأ رواني دارد. از اين جهت است كه شركت‌هاي غربي جديداً براي داوطلبان كار، فورم آزمايش رواني پر مي‌كنند و فقط كساني را بر مي‌گزينند كه اطباي رواني بر آرامش روحي و يا علي الاقل قلت اضطراب و نگراني آنها مهر تأييد بگذارند.

اما در ساحهء تجارت نيز همهء ما مي‌دانيم كه بسياري از تاجراني بوده و هستند كه ناآرامیهاي رواني موجب بربادرفتن سرمايه و ورشكستگي تجارت‌شان گرديده است. دكتور «هربرت ستاك»[1] مدير موسسهء مطالعات رانندگي در امريكا معتقد است كه بيشتر حوادث رانندگيي در امريكا كه به مرگ يا جراحت حدود دو مليون انسان در سال در اين كشور منجر مي‌شود و بيشتر از يك ميليون موتر را در سال در آن كشور نابود مي‌كند، ناشي از نگراني يا انفعال رواني شخص راننده، همچون ترس، اندوه، خشم و يا حتي شادي لجام گسيخته است و براي اينکه راننده بتواند از چنين مهلكه يي در امان باشد، تنها راه آرامش رواني است.

آيا بشر مي‌تواند بعد از اين همه تجارب علمي، به قرآن رو آورد وببيند كه قرآن كريم هزارو چهارصد سال قبل نه تنها آنچه را كه علم هم اكنون به آن رسيده، فراراه وي نهاده بلكه حتي خداي عزّوجلّ مقرر داشته است كه آرامش و سكون رواني را فقط به بندگان برگزيدهء خويش موهبت مي­كند و او فقط زماني كه از بندگانش راضي باشد، به آنان آرامش روان مي‌بخشد تا اين آرامش سپر نجاتشان از همهء شرور و آفات زندگي و هموار كنندهء راه صحت و سعادتشان در حيات دنيوي و اخروي‌شان باشد. به همين جهت است كه او اين سكينه و آرامش را به عنوان «تحفه» پيشكش آن عده از مؤمناني مي‌نمايد كه در بيعت با پيامبرش، مخلصانه گام نهادند. جايي كه در آيهء 18 سورهء «فتح» مي‌گويد:

]لَقَدْ رَضِيَ اللَّهُ عَنْ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبَايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ فَعَلِمَ مَا فِي قُلُوبِهِمْ فَأَنْزَلَ السَّكِينَةَ عَلَيْهِمْ وَأَثَابَهُمْ فَتْحاً قَرِيباً[

«به راستي خدا هنگامي كه مؤمنان زير آن درخت با تو بيعت مي‌كردند، از آنان خشنود شد و آنچه در دل‌هاي‌شان بود بازشناخت و بر آنان آرامش فرو فرستاد و پيروزي نزديكي به آنان پاداش داد»

همچنين توجه و دقت نماييد به اين آيات از قرآن عظيم:

}أَلا إِنَّ أَوْلِيَاء اللّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ{[يونس/62]. }قُلْنَا اهْبِطُواْ مِنْهَا جَمِيعاً فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُم مِّنِّي هُدًى فَمَن تَبِعَ هُدَايَ فَلاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ{[البقره/38]. }بَلَى مَنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلّهِ وَهُوَ مُحْسِنٌ فَلَهُ أَجْرُهُ عِندَ رَبِّهِ وَلاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ{[البقره/112]. }الَّذِينَ يُنفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ثُمَّ لاَ يُتْبِعُونَ مَا أَنفَقُواُ مَنّاً وَلاَ أَذًى لَّهُمْ أَجْرُهُمْ عِندَ رَبِّهِمْ وَلاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ{ [البقره/262]. }إِنَّ الَّذِينَ آمَنُواْ وَعَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ وَأَقَامُواْ الصَّلاَةَ وَآتَوُاْ الزَّكَاةَ لَهُمْ أَجْرُهُمْ عِندَ رَبِّهِمْ وَلاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ{ [البقره/277].

}فَرِحِينَ بِمَا آتَاهُمُ اللّهُ مِن فَضْلِهِ وَيَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُواْ بِهِم مِّنْ خَلْفِهِمْ أَلاَّ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ{ [آل عمران/170]. }وَمَا نُرْسِلُ الْمُرْسَلِينَ إِلاَّ مُبَشِّرِينَ وَمُنذِرِينَ فَمَنْ آمَنَ وَأَصْلَحَ فَلاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ{ [الأنعام/48]. }يَا بَنِي آدَمَ إِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ رُسُلٌ مِّنكُمْ يَقُصُّونَ عَلَيْكُمْ آيَاتِي فَمَنِ اتَّقَى وَأَصْلَحَ فَلاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ{ [الأعراف/35]. }وَيُنَجِّي اللَّهُ الَّذِينَ اتَّقَوا بِمَفَازَتِهِمْ لَا يَمَسُّهُمُ السُّوءُ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ{ [الزمر/61]. }إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ{ [الأحقاف/13].

] وَعَسى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ [

 

از جملهء معجزات عملي قرآن كريم ـ باز هم در زمينهء روانشناسي ـ كه پيشرفت‌هاي علمي در زمينه علوم رواني آن را متجلي تر ساخته است، حقيقتي است كه در آيهء 216 سورهء «بقره» چنين بيان گرديده است:

]وَعَسى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ[

«و بسا چيزي را خوش نمي‌داريد، و آن براي شما خوب است و بسا چيزي را دوست مي‌داريد و آن براي شما بد است»

مفسران بر آنند كه مراد از امر ناخوش‌آيند درا ين آيهء كريمه، در حقيقت جنگ است؛ زيرا سياق آيه كه با اين عبارت آغاز گرديده است:

]كُتِبَ عَلَيْكُمْ الْقِتَالُ وَهُوَ كُرْهٌ لَكُمْ[

«بر شما جنگ فرض گردانيده شده، در حالي كه براي شما ناخوش‌آيند است»

با تفسير فوق همخواني و همآهنگي دارد.

همچنين در آيهء 19 سورهء «نساء» آمده است:

]... فَإِن كَرِهْتُمُوهُنَّ فَعَسَى أَن تَكْرَهُواْ شَيْئاً وَيَجْعَلَ اللّهُ فِيهِ خَيْراً كَثِيراً[ [النساء/19]

«...پس چه بسا اينکه شما چيزي را ناخوش داريد در حالي كه خداوند در آن خيري بسيار مي‌نهد»

مفسران مي‌گويند كه آيهء فوق در بارهء حكم ازدواج است؛ زيرا در صدر آيه آمده است كه:

َ] يَاأَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ لاَ يَحِلُّ لَكُمْ أَن تَرِثُواْ النِّسَاء كَرْهاً وَلاَ تَعْضُلُوهُنَّ لِتَذْهَبُواْ بِبَعْضِ مَا آتَيْتُمُوهُنَّ إِلاَّ أَن يَأْتِينَ بِفَاحِشَةٍ مُّبَيِّنَةٍ وَعَاشِرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ... [

«و با زنان به نيكويي و به طور پسنديده معاشرت نماييد. پس اگر آنان را ناخوش داريد، چه بسا كه شما چيزي را ناخوش داريد و خداوند خيري بسيار در آن قرار مي‌دهد»

اما ملاحظه مي‌شود كه اين دو آيهء كريمه در معاني و مصاديق خود هيچ محدوديتي ندارند و هدف آنها فقط اين نيست كه امور به ظاهر ناخوش‌آيند كه بر خلاف برداشتهاي سطحي، در آنها خير بسياري قرار دارد، فقط جنگ يا زنان باشند، بلكه مراد آيه اين است كه اين دو امر نيز در زمرهء بسياري از امور ديگري كه شما آنهارا ناخوش داريد، اما در آنها خير بسياري نهفته است قرار دارند.

بلي؛ جنگ با همهء ناخوشیهاي خود از آن جهت در بردارندهء خير است كه وسيلهء رد تجاوز، عامل حفظ عزت و كرامت وطن، سكوي دفاع از مقدسات يك ملت و سبب نيل به فتوحات و كسب غنايم مي‌باشد.

زن نيز گاهي ممكن است به خاطر نارسايیهاي ظاهري خود، يا نبود مشخصات مورد نظر شوهر در وي، ناخوش‌آيند قرار گيرد اما خداي عزّوجلّ در وي خير بسياري مي‌نهد مثلاً او را مادر فرزنداني صالح مي‌گرداند، يا به وي در ناملايماتي كه شوهرش با آن روبه رو مي‌شود پايداري مي‌بخشايد و يا وي را كمك و مدد شوهرش در فكر، مال و يا مشاركت در كار قرار مي‌دهد. بر عكس زنان دوست‌داشتني برخوردار از زيبايي و صاحب نسبي كه ممكن است گاهي از چنين ارزشهايي بي‌بهره باشند.

قرآن كريم با اين دو آيهء كريمه مقرر مي‌دارد كه امور ناخوش‌آيند، لزوماً و در همه حال فاقد عنصر خير نيستند؛ چه بسا كه فقط سيماي ظاهر آنها بد باشد، اما در پشت صحنهء اين سيماي ظاهر، خيري بس عظيم قرار داشته باشد.

بعد از چهارده قرن، بررسیهاي روانشناسي مي‌آيند تا بگويند كه آنچه را انسان براي خو دشرّ مي‌داند، چه بسا كه سبب خير براي وي باشند. كتب و مؤلفاتي منتشر مي‌شوند كه اين حقيقت قرآني را با نداي بلند تبليغ مي‌كنند، مانند اين عناوين: «ناكامي اساس كاميابي است»، «سختیها سازندهء مردان بزرگ اند»، «درد انسان را مي‌سازد».

شايد سخت‌ترين چيزي كه انسان در زندگي خود از آن بد مي‌برد، «بيماري» و «فقر» است. پس بياييم ببينيم كه بررسیهاي روانشناسي در بارهء آنها چه مي‌گويند.

دكتور «لويس پيتچي» مي‌گويد: «بيماري براي ما گوهر ناياب زندگي را آماده مي‌كند، بيماري براي ما فرصتي دوم مي‌بخشد، نه فقط براي بهره‌گرفتن از سلامتي، بلكه براي بهره‌گيري ازخود زندگي. بي شك بيماري بسياري از افكار سست و بي پايه را از سر ما بيرون رانده، ما را واپس به خويشتن خويش مان بر مي‌گرداند، حقيقت وجودمان را به ما مي‌بيناند، و قدر و ارزش سلامتي را به ما مي‌شناساند. بارزترين اثر سودبخش بيماري؛ آنگاه محقق مي‌شود كه تحت فشار تهاجم آن، بي‌قرار و مضطرب مي‌شويم. چه بسيار اتفاق افتاده است كه مثلاً بيماري تيفوئيد يا التهاب ريه، حال افراد شرابي، دزد و قاتل را به اصلاح آورده است.

بي گمان برخي از مردم به خودشناسي، خداشناسي، دنياشناسي، و شناخت حقيقت هدف و كاري كه براي آن آفريده شده اند نايل نمي‌گردند، مگر آنگاه كه بيماريي در رسد و دريچه‌هاي زندگي را به رويشان تنگ نمايد. در واقع بسياري از انسانها ابعاد و زواياي بسيار زيبا و پرطراوت زندگي را فقط در بستر بيماري دريافته‌اند. يكي از همين مبتلايان در اين باره مي‌نويسد:  «بعد از روزهاي اندكي كه در بستر بيماري مي‌گذراني، زمان آن قدر برايت لذت‌بخش مي‌شود كه قبلاً چنين تصويري از آن را هرگز در دسترس نداشته‌اي؛ زيرا در بستر بيماري است كه وقت براي فكركردن، وقت براي استراحت، وقت براي ابداع و ابتكار و نهايتاً وقت كافي براي تفکّر در آنچه كه به خير طبيعت و فطرت انسان است، براي شما آماده مي‌شود. بيماري نگاهي نو از زندگي را فراراه تصورتان قرار مي‌دهد. بيماري از بزرگترين مزاياي زندگي است؛ زيرا اين بيماري است كه در گوش شما زمزمه مي‌كند كه مسير انسان به برترين قوت‌ها مرتبط است».

 هم از اين روي است كه بيماري، پل پيوند بسياري از  عقب‌­ماندگان، به سوي رسيدن به كاروان دين شده است.

«روبرت لويس ستيفنسون» يكي از همينهاست كه سخت عليه دين در ستيز بود. او دين را بزرگترين تخدير كنندهء نيروهاي انسان مي‌دانست و از خود چنين توصيف مي‌كرد: «او جواني است كه به وجود خداوند ايمان ندارد!». از قضا كه آقاي روبرت بيمار شد و به قول خودش: «در اين فرصت بود كه سايه‌هاي اوليهء شك در مورد درستي شك در وجود خدا آرام آرام بر وي هجوم آوردند». از آن پس در يكي از نوشته­هاي خود گفت: «حقّا كه اين عالَم، عالَم شگفتي است. يقينا خدا آشكارا در اين عالم وجود دارد، براي كسي كه بخواهد وي را جستجو كند». بعد از آن نيز او به بيماري سل خطرناكي دچار گرديد و همين كه بدنش روند بهبودي از اين بيماري را آغاز نهاد، چنين نوشت: «حقّا كه من اكنون راه راست را پيدا كرده‌ام، درست همانند كشتيي كه ناخدا به خوبي و درستي آن را هدايت مي‌كند. حقيقتاً كه متولي تمام امور عالَم اين ذات مرشدي است كه بينايیها او را در نمي‌يابند، در حقيقت او خداي عزّوجلّ است».

دكتور الكسيس كارل مي‌گويد: «بي گمان نماز و دعا، ژرف‌ترين منابع نيرو و كمال براي ما هستند كه ما در حالات سختي به اين منابع پناه مي‌بريم». «جون فليفل» اولين دانشمند غربي است كه به اين حقيقت رسيد؛ زيرا او در قرن هفدهم نوشت: «سختیها و مشكلات راهي به سوي رحمت خداي متعال است». شاعر «ملتون» مي‌گويد: «بهترين مردم، بيشترين آنها در تحمل رنج و عذاب اند». دليل وي در اين مقوله‌اش، قصيدهء معروفش: «فردوس گمشده» است كه بعد از دست دادن بينايي­اش آن را سرود.

آري؛ چه بسيار اند رهبران، بزرگان و دانشمندان طراز اولي كه بيماري سبب كاميابیهاي منحصر به فردشان گرديده است. مثلاً اين جواني كه به بيماري فلج اطفال مصاب گرديده و از حركت عاجز مانده بود و به كمك يكي از مددكارانش، وي را بر روي صندلي معلولين از اينجا به آن جا مي‌بردند تا سخنراني‌ كند و با توده‌هاي مردم رو به رو شود، آري؛ اين جوان روزي به رغم بيماري‌اش، رئيس ايالات متحده امريكا گرديد. جوان ديگري كه مبتلا به ناشنوايي گرديد، زيباترين پارچه‌هاي موسيقي دنيا را ساخت... و امثال اينان بسيار اند.

اما فقر...

آمارها نشان ميدهند كه بالاترين ميزان كاميابي در آموزشگاه‌ها، در ميان فقراء است و فقرا در عرصهء علمي موفق‌ترينهاي مؤسسات آموزشي هستند. اما در زندگي عمومي كه داستانها دراين باره بيشتر از آن است كه بتوان در شمار آورد و يا از همهء آنها آگاه گرديد.

مثلاً اين آقاي گاليله بزرگترين پيش­كسوت و پيشواي دانش و اختراع، كه مهمترين اساس‌گذار علوم نجومي و طبيعي و كيمياوي است، پدرش شغل ندافي داشت و به تجارت پشم مشغول بود تا غذاي خود و خانوادهء بزرگش را به زحمت فراهم كند. گاليله دراين كار به پدرش كمك مي­كرد، اما چون پدرش هوش و ذكاوت سرشار وي را ديد، بر وي گران آمد كه اين استعدادش را خفه كند. پس وي را به مؤسسات تعليمي سپرد. گاليله قدر اين ايثار و قربانيي را كه پدر و خانواده‌اش بر سر اين كار نهادند، دانست و نام خود را در كتاب دانشمندان جاويدان جهان ثبت كرد.

نيوتن در راه مدرسه با تجاوز يكي از رفقاي همكلاسي‌اش رو‌به رو شد. رفيقش به خاطر فرسودگي لباسهايش ضربهء شديدي بر شكمش زد. نيوتن خواست تا از وي انتقام بگيرد، پس كمر همت را بر بست و شاگرد اول مدرسه شد و راه تلاش و تكاپو را آنچنان پيمود تا بدانجا رسيد كه مي‌دانيم.

«اوگين اوينيل» داستان‌نويس ادبي معروف، هنگامي كه به علت فقر از تلخي گرسنگي به جان مي‌آمد، دست اندركار ساختن بزرگترين تأليفاتي بود كه او را سه بار موفق به دريافت جايزهء پوليتز ادبي و سرانجام دريافت جايزهء نوبل ادبي گردانيد.

البته ما در اينجا  فقط از آناني نام برديم كه اسامي‌شان بيشتر به ذوق شيفتگان دانش غرب مي‌چسپد. و گر نه غالب رجال علم، ادب و عرفان در تاريخ اسلام از بستر فقر برخاسته‌اند. به طور مثال امام ابويوسف (رح) يكي از بزرگترين تدوين‌كنند‌گان فقه حنفي در آغاز به حدي فقير بود كه مادرش نان خشك را با آون مي‌كوبيد و پرزه پرزه بر دهانش مي‌نهاد، و او در اين حال در زير نور كمرنگ چراغ الكين، بزرگترين اصول فقاهتي اسلام را مي‌نگاشت و كارش سرانجام بدانجا رسيد كه هارون‌الرشيد خليفهء عباسي با الحاح و اصرار وي را به سمت قاضي‌القضاهء كل امپراطوري اسلامي منصوب ساخت.

پس در اينجاست كه ما با مصاديق روشن آيهء كريمهء:

]وَعَسى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ[

 رو به رو مي‌شويم.

]وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ[

ديل كارينگي مي‌گويد: «سابيل بارتريدگ» دانشمند معروف، روش خاصي را براي بدست آوردن خوشبختي توصيه مي‌كند. اين روش كه تماماً موفق بوده است فقط به تفکّر انشائي در بارهء خوشبختي يا به عبارتي ديگر تفکّر مثبت در بارهء آن، يعني ايجاد تصنعي خوشبختي در اندرون وجود خود و سپس سخن‌گفتن از آن خلاصه مي‌شود. آري؛ اين روش اولين قاعدهء كسب خوشبختي است و تمام دانشمنداني كه خوشبختي و وسايل ايجاد آن را در انسان مورد بررسي قرار داده‌اند، به تأثير شگرف اين روش معترف‌اند؛ زيرا كاملاً روشن گرديده است كه به كارگيري اين شيوه، روان انسان را از نگراني و تشويش نجات داده و سهم وي را در بهره‌گيري اززندگي افزايش مي­دهد.

علم روانشناسي جديد به اثبات رسانده است كه انسان داراي چهل و دو الگو يا استعداد است. البته دانشمندان مراكز و مواضع اين الگوها را تشخيص داده‌اند. دانشمندان اين عرصه، زندگي رواني را به دو طبقه تقسيم كرده‌اند: يكي طبقهء شعور كه در برگيرنده تفکّر و ارادهء انسان است؛ و ديگري طبقهء لاشعور كه مختص احساس وي مي­باشد. لاشعور ميداني ا ست كه هرگاه بخواهيم جهت­گيري جديدي در عرصهء طبايع و عادات انسان ايجاد نماييم بايد راهي اين ميدان گرديم. شكي نيست كه عادات انسان نتيجهء افعالي است كه پيوسته، به كثرت و تواتر تكرار مي‌شوند، از اين رو «تلقين» و «القاء» از مهمترين وسايل كار دانشمندان روانشناس در امر درمان انسان مي‌باشد چراكه تلقين و القاء تنها راه منتهي به لاشعور است؛ لا شعوري كه بر سرنوشت انسان و جهتگيریهاي وي حكومت مي‌كند. بناءً تلقين يا القاء «ايحاء» را مي‌توان به عنوان اصل و پايهء هر آنچه كه انسان از نظر رواني، بلكه حتي عضوي دچار آن مي‌شود معتبر شناخت.

 مثلاً آنگاه كه با شخصي روبه رو مي‌شويد، اگر به وي بگوييد: شما بسيار سالم و سرحال به نظر مي‌رسيد! اين تلقين فوراً بر لاشعور وي اثر گذاشته و لاشعورش را در موقعيتي قرار مي‌دهد كه به نوعي احساس راحتي و اطمينان نمايد؛ امري كه تأثير متقابل قطعي بر بهبود وظايف عضوي وي خواهد داشت.

از اين رو اگر ما هميشه به خود تلقين كنيم كه اعضاي وجودمان به بهترين وجهي به وظايف خويش عمل مي‌كنند، رفته رفته اين باور در ما رسوخ پيدا كرده و نهايتاً اعضاي وجودمان را به سوي كمال آن سوق مي‌دهد. این همان شيوه‌يي است كه دكتور رواني در درمان اين بيماریها به آن متوسل مي‌شود. بلكه اين روش حتي در بهبود امراض عضوي نيز اثري فعال و سازنده به جا مي‌گذارد. اما فراموش نبايد كرد كه تلقين همان طوري كه مي‌تواند راه خوشبختي را به روي انسان هموار كند، اگر به گونهء معكوس انجام گيرد، قطعاً مي‌تواند راهي به سوي بدبختي وي نيز باشد. به اين دليل است كه دانشمندان روانشناسي مردم را از تلقين هاي بد و سلبي برحذر مي‌دارند. پس انسان نبايد به خود بگويد: اكنون ديگر از پس اين مشكل برنمي‌آيم! شكيبايي‌ام را از دست داده ام! بيچاره و بدبخت شدم! ... و از اين قبيل. بلكه بايد بگويد: من پايدار و صبورم! من مرد عرصه‌هاي سختي مي‌باشم! من توان كافي دارم!... او نبايد بگويد: من ديگر به بيماري عادت كرده‌ام! من هميشه بيمارم! بلكه بايد بگويد: من اصلاً بيمار نمي‌شوم.

تلقين به خود، گاهي داخلي است؛ مثل اينکه انسان در بارهء خودش و القاآتي كه به وي مي‌شود فكر مي‌كند. و گاهي شنيدني است. مثل اينکه انسان آنچه را كه در بارهء خود فكر مي‌كند با ديگران در ميان مي‌گذارد. اما مشاهدات نشان داده‌اند كه تلقين از طريق سخن‌گفتن با ديگران، هم بهتر و سريعتر انجام مي‌گيرد و هم بهتر تأثير مي‌گذارد و بنا بر همين قاعده است كه دانش روانشناسي، تلقين مثبت و سازنده را در اين امر مي‌داند كه: انسان از نعمت‌ها، خوشبختیها و دستاوردهايي كه دارد براي ديگران سخن بگويد و بدين وسيله راه سعادت خويش را هموار گرداند.

اين همان چيزي است كه قرآن كريم در آيهء شريفهء كوتاهي، بهترين و گزيده‌ترين فورمول آن را كه جامع تمام روش‌هاي تربيت رواني مي‌باشد، بيان نموده است. اين آيه عبارت است از آيهء 11 سورهء «ضحي» كه مي‌گويد:

]وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ[

«و اما به نعمت پروردگار خويش سخن بگوي»

سخن‌گفتن از نعمت خداوندY در حقيقت تلقين ذاتي خوشبختي براي خود و در عين حال، تلقين يادآوري‌ نعمت‌ها و خوشبختیها براي ديگران است؛ زيرا كسي كه از نعمت‌هاي خداY سخن مي‌گويد، او ديگر از بيماري شكوه نمي‌كند و اگر بيمار هم بشود، از صحت و سلامتيي كه خداوندY برايش در بقيهء اعضاي جسمش عنايت نموده است، سخن مي‌گويد. اگر او با نقص و كمبودي از جهت مالي رو به رو شود، از فضل خداي متعال در بقيهء اموال و ثروت خويش سخن مي‌گويد. و اگر به وي مصيبتي دست دهد، خداي عزّوجلّ را برنعمت‌هاي ديگري كه به وي عنايت نموده است، سپاس مي­گويد. پس انسان مؤمني كه به همين يك آيهء كوتاه قرآني عمل ‌كند، هميشه متفائل است، هميشه خوش مي‌گويد، خوش مي‌بيند و خوش مي‌درخشد. اگر نصف پياله‌اش پر باشد، مي­گويد: نصف پياله‌ام پر است و خداY به من اين چنين نعمتي داده است. او مانند افراد بدبين و نحس انديش نيست كه بگويد: نصف پياله‌ام خالي است.

اين انسان متفائل با فكري باز و چهرهء بشاش به زندگي رو به رو مي‌شود. او با نگرانیها و دلهره‌ها ميانهء خوبي ندارد. او از شوك‌ها و تكانهاي رواني و بيماریهاي ناشي از آن دور است. به همين دليل است كه دانش روانشناسي امروزه روي اين اصل تأكيد بسيار مي­گذارد.

دكتور «ويكتور بوشيه» روانشناس معروف، دركتاب خويش: «متفائل باش» مي‌گويد: «تفاؤل، خوش‌انديشي، خوش‌منشي و احساس لذت بردن از زندگي، بايد هميشه پيشآهنگ انسان در زندگي وي باشند. گاهي ممكن است اين سؤال به وجود آيد كه چگونه انسان مي‌تواند خوش‌انديش و متفاؤل باشد در حالي كه رويدادهاي پيراموني بر وفق مراد وي نيستند. در اين حالت بايد گفت كه انسان بايد هميشه آماده باشد تا كانونهاي خيري را كه در بدترين حالات هم مي‌توانند ناخوشیهاي وي را مغلوب خود گردانند، كشف نمايد.

شكي نيست كه خوشبختي و اميد به فرداهاي روشن و روشن‌تر، هميشه همركاب انسان خوش‌انديش و متفائل است. همچنان رابطهء‌ ميان تفائل و سلامتي، امروزه يك اصل مسلم علمي است؛ از جديدترين چيزهايي كه بر وجود رابطه در ميان تفاؤل و سلامتي تأكيد مي­گذارد، اين كشف طبي است كه مي‌گويد: يكي از عوامل و فاكتورهاي مهم مساعد كنندهء ايجاد «كلسترول» كه مادهء سمي است و در شرايين رسوب مي‌كند و بيماریهايي چون انسداد شرايين، فشار خون، خناق صدري و سكتهء قلبي محصول اين ماده است، در حقيقت اعتلال فكري، تفکّر منفي و تشوشات عقلي است. دكتوران، بيماران مصاب به كلسترول را توصيه مي‌كنند كه بايد حداكثر كوشش‌شان را به خرج دهند تا براي آنها خوش بگذرد. يعني اينکه بايد خوش خيال و خوش­انديش و بشاش باشند. و حتي بر اين نكته تأكيد مي‌كنند كه خوش‌انديشي و انبساط، نه فقط به اين بيماران كمك مي‌كند، بلكه حتي بهترين سپر وقايهء وي از مصاب‌شدن به بيماريها نيز هست.

دانشمند نامبرده در اين رابطه  يك افسانهء اسپانوي را ذكر مي‌كند كه مفاد آن اين است: جواني كه از زندگي مأيوس شده بود، در گوشهء ديري پناه گرفت و با دنيايي از آه و افسوس و اندوه و دلمردگي شب و روزش را مي‌گذراند. همين كه چشم باز مي‌كرد، خود را در عمق دره يي سرازير مي‌ديد كه پر از بدبختي، سياهي و وحشت همراه با مردمي نگونبخت همچون خود اوست. شبي از شبها در این گوشهء دنج كليساي سرد و تاريك، كابوس يأس و دلمردگي، افسرده‌گي ونكبت، سخت بر او هجوم آورد و بر اين حال به خواب فرو رفت. درخواب ديد كه گويي هاتفي وي را ندا مي‌كند و مي‌گويد: «مأيوس و نا اميد نباش ؛ زيرا تو توانايي آن را داري كه خوشبختي را در زمين پيدا كني، و نعمت‌ها را در آسمان. من اينك طلسمي را به تو مي‌دهم كه با آن خوشبختي را در زمين پيدا كني، و نعمت‌ها را در آسمان. من طلسمي را به تو مي‌دهم كه خوشبختي‌ات را تضمين مي‌كند ولي قبل از آنکه اين طلسم را به تو بدهم، بايد به من قول دهي كه مدت شش ماه با كمال امانت داري از ارشاداتم پيروي كني». در اين اثنا آن فرشته به وي آيينه يي داد و گفت: «اين آيينه شبيه دنياست. دنيا فقط همان تصويري را براي ما ار

+ نوشته شده در  شنبه 19 بهمن 1388برچسب:,ساعت 15:53  توسط حشمت الله 

ادامه مطلب

 

دوران زمين و حركت كوه‌ها

 

اگر بخواهيم در بارهء حقيقت دوران زمين بر مدار آن، با دليل قرآني ديگري آشنا شويم، بايد به آيهء كريمه 88 از سورهء «نمل» توجّه كنيم كه مي‌گويد:

]وَتَرَى الْجِبَالَ تَحْسَبُهَا جَامِدَةً وَهِيَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحَابِ صُنْعَ اللَّهِ الَّذِي أَتْقَنَ كُلَّ شَيْءٍ[

«و كوه‌ها را مي‌بيني؛ مي‌پنداري كه آنها بي‌حركت‌اند  حال آنکه آنها ابرآسا در حركت‌اند. اين صنع خدايي است كه هر چيز را در كمال استواري پديد آورده است»

هنگامي كه اين آيه را مي‌خوانيم و كوه‌ها را در برابر خود ساكن و بي‌حركت مي‌بينيم، در شگفت مي‌شويم؛ زيرا خداي سبحان مي‌گويد:

]تَحْسَبُهَا جَامِدَةً[

«شما مي‌پنداريد كه كوه ها بي‌حركت اند»

معني اين سخن آن است كه: رؤيت ما از كوه‌ها، رؤيتي پنداري است نه رؤيتي يقيني. بنابر اين در اينجا حقيقتي يقيني وجود دارد كه خداي سبحان آن را از ساحهء ديد ما پنهان ساخته است. يعني آنچه ما از ثبات كوه‌ها و عدم حركت آنها مي‌بينيم، يك حقيقت هستي نيست. پس در واقع حق تعالي چيزي را آفريده است كه ما آن را بر غير حقيقت آن مي‌بينيم. و اين خود نشان دهندهء مطلقيت قدرت آن آفريدگار بزرگ مي‌باشد؛ زيرا كوه‌ها به گونه يي ضخيم و بزرگ آفريده شده‌اند كه از ساحهء ديد هيچ انساني پنهان نمي‌باشند. پس اگر چنانکه حجم كوه‌ها كوچك مي‌بود ما مي‌توانستيم بگوييم كه چون حجم كوه‌ها كوچك است و ديدگان ما آنگونه که بايد قادر به رؤيت آنها نيست پس به اين دليل ملتفت اين امر نشده‌ايم كه آيا كوه‌ها متحرك‌اند يا ثابت؟ اما خداي عزّوجلّ كوه‌ها را  آنچنان بزرگ و  نجم‌آسا آفريده‌ است كه هر ضعيف‌البصري هم مي‌تواند آنها را ببيند. در همچو حالتي است كه خداي عزّوجلّ به ما مي‌گويد: اين كوه‌هاي ثابت از جلو روي شما همانند ابر مرور مي­كنند.

در اينجا اين پرسش به وجود مي‌آيد كه چرا خداي سبحان وقتي مي خواهد از حركت كوه‌ها توصيف كند، جريان ابرها را براي ما مثَل مي‌زند؟ پاسخ اين است كه ابرها حركت ذاتي يا خودكار ندارند تا به قدرت ذاتي خودجوش خود، از يك مكان به مكاني ديگر حركت كنند بلكه ناگزير بايد نيروي خارجي باد پديدار شود تا آنها را از يك جا به جايي ديگر حركت دهد لذا اگر باد ساكن شد، ابرها در جاي خود بي حركت و ثابت باقي مي‌مانند.

پس خداي سبحان در واقع به ما مي‌گويد: كوه‌ها نيز چنين‌اند و از خود حركت ذاتي و خودكار ندارند تا به نيروي درون­جوش خويش، از جايي به جايي ديگر حركت كنند. هم از اين روي ما نمي‌توانيم كوهي را كه امروز در اروپاست، فردا در امريكا يا آسيا بيابيم. و از آنجا كه كوه‌ها بر سطح زمين قرار دارند، پس جز حركت خود زمين، قوهء خارجي ديگري براي حركت‌دادن آنها وجود ندارد. يعني اينکه بايد زمين خود حركت كند تا كوه‌هايي را كه بر سطح آن قرار دارند، نيز با خود حركت دهد. و چنين است كه كوه‌ها در عين زماني كه به نظر ما ثابت و ساكن جلوه‌گر مي‌شوند، اما داراي حركت مي‌باشند از آن رو كه زمين خود حركت مي‌كند و كوه‌ها هم جزئي از زمين‌اند. بناءً همان طوري كه ما حركت دوراني زمين را احساس نمي‌كنيم، حركت كوه‌ها را نيز احساس نمي‌نماييم.

فراگيري اسماء

(1)

شيخ محمد متولي الشعراوي در فرازي ديگر از تجليات اعجاز علمي قرآن كريم مي‌گويد:

وقتي داستان آدمu را در قرآن كريم تلاوت كنيم، مي‌بينيم كه خداي عزّوجلّ ما را به سرچشمهء علم همهء بشريّت راهنمايي نموده است. جايي كه در آيهء 31 از سورهء «بقره» مي‌فرمايد:

]وَعَلَّمَ آدَمَ الأَسْمَاءَ كُلَّهَا ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلائِكَةِ[

«و خداوند همه اسماء را به آدم تعليم داد و سپس آنها را بر فرشتگان عرضه كرد»

خداي سبحان در اين آيه دروازهء اوليهء ورودي علم به سوي ذهن بشر را معرفي مي‌كند. اين دروازهء ورودي اوّليه در حقيقت آموزش «أسماء» است؛ زيرا از همان بدو طفوليت وقتي كودكتان به مرحلهء سنّيي مي‌رسد كه مي‌تواند اشيا را از يكديگر تمييز دهد، شما ناگزير بايد روند آموزش به وي را از آموزش نامها آغاز كنيد و مثلاً برايش بگوييد: اين فنجان است، اين قلم ... و اين صندلي است.. اين غذا... و  الي آخر...

چه اگر ما «نامها» را به طفل آموزش ندهيم، او قطعاً نمي‌تواند چيزي را بفهمد. اما آنگاه كه او اين نامها را ياد گرفت، بعد از آن است كه به فراگيري علم قادر مي‌شود. هم از اين روي است كه ما بايد در همهء دنيا و نسبت به همهء بشريّت، فراگيري علم را از همين نقطه آغاز نماييم و بعد از اين دروازهء ورودي ابتدايي است كه باز ممكن است برنامه‌ها و شيوه‌هاي آموزشي از يك كشور تا كشور ديگر، يا از يك سيستم تا سيستم ديگر متفاوت باشد. از همين جاست كه ما به اين حقيقت نيز دست مي‌يابيم كه آغازگر تعليم علم براي بشريت در حقيقت پروردگار بزرگ است؛ زيرا او تعالي آغازگر تعليم اسماء براي انسان بود و اين آغاز، هنوز هم سرآغاز همهء نظامهاي تعليمي است. حتي ما اسماء را فقط در مدرسه به طفل آموزش نمي‌دهيم، بلكه اين همان روش فطريي است كه قبل از رفتن طفل به مدرسه، مادر آن را با او آغاز مي‌كند. اعم از اينکه مادر خود از اهل علم و سواد باشد يا نباشد. چه علم فطري نيز هميشه از آموزش «اسماء»  آغاز مي‌شود و بعد از آن است كه شيوه‌هاي علوم، تطوّر و تغيير مي‌يابند. پس آموزش «أسماء» اولين پل تفاهم ميان يك مادر با طفلش و ميان يك طفل با اطفال ديگر است.

 ليكن در اينجا در ساحهء علم بشري، معجزهء ديگري نيز وجود دارد كه ناگزير بايد به آن التفات داشته باشيم؛ اين معجزه، دليلي لغوي بر وجود خداي عزّوجلّ را نيز با خود حمل مي‌كند. ببينيم:

آدم شنيد و سپس سخن گفت

(2)

شيخ شعراوي در ادامه مي‌نويسد:

در اين حقيقت كه زبان اساس تفاهم ميان بشر است شكي نيست. زبان نه اتكايي به محيط دارد، نه به تمدن، نه به نژاد، نه به رنگ و نه به فرهنگ. بلكه اساساً اتكاي زبان بر سماع (شنيدن) است. پس اگر انسان بشنود مي‌تواند سخن بگويد، اما اگر نشنيد سخن گفته هم نمي‌تواند. از اين جهت، شما مي‌بينيد كه انسان ناشنوا كه قادر به استماع نيست، لال نيز هست و سخن گفته نمي‌تواند. پس هميشه ما واژه­هاي كر و لال را مرادف هم داريم؛ چه اساس نيروي گفتاري، مبتني بر قدرت شنيداري است.

براي باز كردن اين حقيقت كه زبان هيچ رابطه يي جز با عامل شنيداري ندارد، مي‌گوييم كه: مثلاً اگر ما يك طفل عرب را بعد از ولادتش به انگلستان ببريم، به گونه يي كه او زبان ديگري جز زبان انگليسي را نشنود، خواهيم ديد كه اين طفل همينكه قادر شود تا لب به سخن بگشايد، به زبان انگليسي تكلم خواهد كرد. و اگر شما بخواهيد با او به زبان عربي سخن گوييد، او قطعاً قادر به فهم سخنان شما نبوده و چيزي از كلام شما را درك نمي‌كند. با آنکه او عربي الأصل است و از پدر و مادري عرب زبان و عرب نژاد به دنيا آمده است. چرا او نمي‌تواند زبان عربي را بفهمد؟ چون او آن را نشنيده است.

 همين طور اگر ما يك كودك انگليسي را بعد از تولدش با خود به ديار عرب ببريم، او به زبان عربي تكلم خواهد كرد و با زبان انگليسي بيگانه خواهد بود. و اگر طفل افريقايي را بياوريم و همين تجربه را با وي تكرار نماييم، نيز به عين نتيجه دست خواهيم يافت. بنابراين، مسلم است كه زبان جز عامل شنيدن، هيچ علاقه يي به اصل و نژاد و رنگ و منطقه و غيره ندارد.

@    @    @

خداي سبحان آنگاه كه آدم و حوا را آفريد، ناگزير بايد ميان آنها روشي براي تفاهم وجود مي‌داشت و الّا چگونه آن دو مي­توانستند با همديگر تفاهم داشته باشند؟

سپس فرزندان آدم هم كه به دنيا آمدند، ميان آن دو و فرزندانشان نيز زباني براي تفاهم وجود داشته است. خداوندY از اين زبان تفاهم ميان آنها در آيهء 27 سورهء «مائده» چنين سخن گفته است:

]وَاتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابْنَيْ آدَمَ بِالْحَقِّ إِذْ قَرَّبَا قُرْبَاناً فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِمَا وَلَمْ يُتَقَبَّلْ مِنْ الآخَرِ قَالَ لأَقْتُلَنَّكَ قَالَ إِنَّمَا يَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنْ الْمُتَّقِينَ[

«داستان دو پسر آدم را به درستي برايشان بخوان، هنگامي كه (هر يك از آن دو) قربانيي پيش داشتند، پس از يكي از آن دو پذيرفته شد و از ديگري پذيرفته نشد. (قابيل) گفت: حتماً تو را خواهم كشت، (هابيل) گفت: خدا فقط از تقواپيشگان مي‌پذيرد»

بنابر اين قرآن كريم ثابت مي‌سازد كه در اينجا و سيله يي براي سخن‌گفتن ميان آدم و فرزندانش وجود داشته است. پس هر گاه اين حقيقت با دليل مادّي روشن شد كه امكان سخن‌ گفتن براي انسان فقط بعد از شنيدن ميسّر است و شنيدن اساس فهم زبان مي‌باشد، ناگزير به اين حقيقت نيز مي‌رسيم كه آدم هم در آغاز شنيده است تا آنکه توانسته است سخن بگويد. از اين روي، وقتي خداي سبحان به ما مي‌گويد:

« خداوند همه اسماء را به آدم تعليم داد»

آدم ناگزير اين اسماء را از خداي متعال شنيده و در واقع اين شنيدن اسماء از پروردگار متعال بوده است كه وي را قادر به تكلم ساخته است. به دليل اينکه خداي سبحان در آيات 31 ـ 33 سورهء «بقره» مي‌فرمايد:

}وَعَلَّمَ آدَمَ الأَسْمَاء كُلَّهَا ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلاَئِكَةِ فَقَالَ أَنبِئُونِي بِأَسْمَاء هَـؤُلاء إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ. قَالُواْ سُبْحَانَكَ لاَ عِلْمَ لَنَا إِلاَّ مَا عَلَّمْتَنَا إِنَّكَ أَنتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ. قَالَ يَا آدَمُ أَنبِئْهُم بِأَسْمَآئِهِمْ فَلَمَّا أَنبَأَهُمْ بِأَسْمَآئِهِمْ قَالَ أَلَمْ أَقُل لَّكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ غَيْبَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ وَأَعْلَمُ مَا تُبْدُونَ وَمَا كُنتُمْ تَكْتُمُونَ{

«وخداوند همه (معاني) نامها را به آدم آموخت. سپس آنها را بر فرشتگان عرضه نمود و فرمود: اگر راست مي‌گوييد از اسامي اينها به من خبر دهيد. گفتند: منزهي تو! ما را جز آنچه خود به ما آموخته‌اي، هيچ دانشي نيست، تويي داناي حكيم. فرمود: اي آدم! ايشان را از اسامي آنها خبر ده. و چون آدم ايشان را از اسماء شان خبر داد، فرمود: آيا من به شما نگفتم كه نهفتهء آسمانها و زمين را مي‌دانم و آنچه را آشكار مي‌كنيد و آنچه را پنهان داشتيد، مي‌دانم؟»

حالا توجّه كنيد:

در اينجا بعضي از مردم هستند كه مي‌گويند، انسانهاي اوّليه سخن‌گفتن را بلد نبوده بلكه به وسيلهء اشاره با يكديگر تفاهم مي‌نموده‌اند و بعداً با گذار از اين مرحله، تكلّم را ياد گرفته‌اند. اما ما مي‌گوييم: قطعاً اين پنداري است نادرست؛ زيرا هر انساني براي اينکه سخن بگويد، ناگزير بايد اولا بشنود. پس سؤال اين است كه اولين انساني كه سخن‌گفتن را آغاز كرد، از چه كسي شنيد؟ چه اين انسان خودآدمu باشد يا به تعبير شما آدمهاي بعد از وي؟ زيرا مسلماً و بي هيچ ترديدي، سخن‌گفتن تنها از طريق شنيدن ممكن مي‌گردد و آناني كه به وسيلهء اشاره با همديگر تفاهم مي‌كنند، در طول زندگي‌شان نيز به عين روش پاي‌بند باقي مي‌مانند مگر اينکه باز از غير خود بشنوند، كه در اين هنگام ملكه يا استعداد سخن‌گفتن در آنان به فعاليت آغاز مي‌كند. بناءً آدمهاي كر و لالي كه از اين آفات درمان مي‌شوند، اگر نشنوند و يا با طريقهء شنيداري آشنا نشوند، هرگز سخن‌ گفته نمي‌توانند.

اگر بپرسند: پس چرا بشر به لهجه‌ها و گويش‌هاي مختلف سخن مي‌گويد؟ مي‌گوييم: اين هم دليلي بر اثبات مدعاي ما است، چه قطعاً اين تنوع در گويش‌ها از طريق شنيداري پديد آمده و از اختلاف در مكان، نژاد و رنگ ناشي نشده است چون زبان صفتي وراثتي نيست كه با انسان متولد شود، بلكه يك صفت سماعي است. بنابراين ابتداءً سماع اساس پديداري اين گويش‌هاست چرا كه براي اين كار ما ناگزير از سماع هستيم.

و چنين است كه همهء قرائن به ما مي‌گويند كه خداي سبحان، با تعليم اسماء به آدم، اوّلين تعليم دهندهء بشر است.

آري؛ علماً و عقلاً هيچ آغاز ديگري براي علم جز اين آغازي كه خداي سبحان از آن در قرآن كريم ياد نموده، متصور نيست. البته روش‌هاي علمي و تربيتي جديد نيز اين حقيقت را با تمام وضوح و روشني آن به تصوير كشيده‌اند تا بعد از تقدم چشمگيري كه بشر در اين عرصه كمايي كرده است، اين خود تفسير علمي ديگري بر اعجاز قرآن كريم در اين ميدان از ميادين علم باشد.

عذاب دوزخ و پوست انسان

 

در يكي از كشورهاي اسلامي كنفرانسي در بارهء اعجاز قرآن كريم بر پا گرديده بود. در اين كنفرانس دانشمندان مشهوري كه به اسلام ايمان نداشتند نيز از اغلب نقاط جهان دعوت شده بودند.

علامه شيخ محمد متولي الشعراوي داستان را اينگونه روايت مي‌كند: پروفيسر تايلندي «تا گاثات تاگاسن» كه از بزرگترين دانشمندان جهان در زمينهء علم تشريح است در اين كنفرانس در بارهء اعصاب انسان سخن مي‌راند. سخنراني او بيشتر روي اين محور متمركز بود كه اعصاب حسي مستقيماً در زير پوست انسان قرار دارند به نحوي كه اگر پوست انسان بسوزد، ديگر احساس درد هم تماماً از بين مي‌رود.

 در اين هنگام يكي از دانشمندان قرآن پژوه به پا خاست و آيهء 56 سورهء «نساء» را كه خداوندY در آن از عذاب اهل دوزخ سخن مي‌گويد، تلاوت كرد:

]...كُلَّمَا نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْنَاهُمْ جُلُوداً غَيْرَهَا لِيَذُوقُوا الْعَذَابَ[

«به زودي كساني را كه به آيات ما كفر ورزيده‌اند، در آتشي سوزان درآوريم كه هر گاه پوستهاي‌شان (بسوزد) و بريان گردد، پوستهاي ديگري را برجايش نهيم تا عذاب را بچشند، آري خداوند توانا و حكيم است»

و سپس گفت: از آنجا كه خداي سبحان مي‌خواهد به ما بگويد كه عذاب دوزخ براي كافران عذاب دائم و مستمرّي است كه هرگز توقف نمي‌پذيرد، و از آنجا كه خداي عليم كه خود آفرينندهء انسان است مي‌داند كه وقتي پوست انسان بسوزد، احساس درد در او از بين مي‌رود، پس در اين آيه ما را به اين حقيقت متنبه ساخته است كه پوست بدن دوزخيان همينكه بسوزد، دوباره به فرمان وي پوست جديد ديگري جانشين آن مي‌گردد تا احساس آنها به عذاب الهي همچنان مستمرّ و پيوسته باقي بماند.

چون اين آيات بر پروفيسر «تاگاثات تاگاسن» تلاوت گرديد، او گفت: آيا به راستي اين سخن چهارده قرن قبل گفته شده است؟ گفتند: آري؛ گفت: آخر اين حقيقتي است كه علم جديداً به آن پي برده است. بنابراين ممكن نيست كه گويندهء آن بشري باشد و يقيناً اين كلام، كلام خداي سبحان است. دانشمندان عزيز! اينك وقت آن فرارسيده كه من در محضر شما به اين حقيقت گواهي دهم كه: خدايي جز معبود يگانه نيست و اينکه محمدr فرستادهء برحق اوست. آنگاه با نداي بلند شهادتين را تكرار كرد:

«أشهد أن لا إلا إلا الله و أشهد أن محمدا رسول الله»

از اين داستان که بگذريم شما تصور كنيد كه اگر خداي عزّوجلّ نحوهء استمرار عذاب دوزخيان را به دقيق‌ترين شيوهء علمي آن براي ما بيان نمي‌كرد، چه اتفاقي مي‌افتاد؟ يعني اگر اين حقيقت علمي كه اعصاب حسّي مستقيماً در زير پوست انسان قرار دارد و چون جلد بسودزد، احساس درد در انسان از بين مي‌رود كشف مي‌شد، اما قرآن كريم براي ما چگونگي استمرار عذاب را بيان نمي‌كرد، آن وقت حتماً كافران مي‌گفتند: اكنون ديگر علم مشكل ما را با عذاب خداي شما حل كرد. چرا كه پوست بدنهاي ما در دوزخ پروردگار شما در كوتاه‌ترين مدت مي­سوزد و بعد از آن ديگر ما به هيچ وجه درد و رنجي را احساس نمي‌كنيم! پس (العياذ بالله) همه مباني دين شما بر اساس چنين پندارهايي بنا نهاده شده است! شما تا كنون پي هم از عذاب جاويدان سخن مي­گفتيد و اينك علم آمد و اين جاودانگي شما را ابطال كرد. حالا ديگر ما بي پرواتر از هميشه بر راه كفرمان رهنورديم.

در اينجا بود كه واقعاً ميان قرآن كريم و حقايق علمي تصادم رونما مي‌شد، از آن روي كه پروردگار متعال در آيات 74 و 75 از سورهء «زخرف» مي‌فرمايد:

]إِنَّ الْمُجْرِمِينَ فِي عَذَابِ جَهَنَّمَ خَالِدُونَ، لا يُفَتَّرُ عَنْهُمْ وَهُمْ فِيهِ مُبْلِسُونَ[

«بي گمان مجرمان در عذاب جهنم ماندگار اند. عذاب از آنها تخفيف نمي‌يابد و آنها در آنجا نوميد‌اند»

اما از آنجايي كه قرآن كتاب خداوندY است و دين وي حق است، پس آيهء كريمه 56 سورهء «نساء» آمده است تا اين علامات استفهام را براي هميشه از ميان بردارد.

خوب؛ آيا فقط همين يك دليل مادي و علمي بر حقانيت قرآن كريم و بر وجود خالق متعال كافي نيست؟ و هرگاه همين آيهء مباركه توانست يكي از بزرگترين دانشمندان جهان را به اعلام اسلام آن هم در برابر يك كنفرانس بين المللي در حالي وا دارد كه سخت تحت تأثير اعجاز علمي قرآن كريم قرار گرفته بود، پس آيا فقط همين يك آيه، براي قناعت ايماني‌ تمام اهالي روي زمين به پذيرش اسلام بزرگ بسنده نمي­باشد؟!

+ نوشته شده در  شنبه 18 بهمن 1388برچسب:,ساعت 19:55  توسط حشمت الله 

ادامه مطلب

 

عصر يخبندان

در همين كنفرانس بود كه پروفيسر «آل فريد كرونر» كه يكي از دانشمندان بسيار شكاك و ملحد بود تا بدانجا كه مي‌كوشيد تا از پاسخ‌ دادن به پرسشهاي دانشمندان مسلمان طفره رود، نيز  به اعتراف به حقانيت اسلام وادار گرديد. حتي در آغاز او بر اين نكته اصرار مي‌كرد كه بر آيات قرآن نه كلام پروردگار، بلكه سخنان محمد اطلاق شود! اما دانشمندان مسلمان در برابر اين طرز برخورد وي با اين قضيه، به وي گفتند: به زودي برايت اثبات خواهيم كرد كه محمدr جز با وحي الهي سخن نمي‌گفتند.

مناظره، با اين پرسش يكي از دانشمندان مسلمان آغاز گرديد: آقاي پروفيسر! ما در تعدادي از احاديث نبوي معجزاتي را مي‌يابيم كه اميدواريم جنابعالي آن را براي ما تفسير نماييد؟

از آن جمله حديثي است از رسول خداr به روايت ابوهريرهt كه در بخاري و مسلم آمده است. بخشي از اين حديث مي‌گويد: «... قيامت بر پا نمي‌شود تا سرزمين اعراب مجدداً به مزارع و باغها و جويبارها تبديل نشود». چون از دكتور كرونر سؤال كردند كه آيا بر اساس اين روايت، سرزمين حجاز روزي پر از باغ و مزارع و جويبارها بوده است؟ گفت: آري! گفتند: در چه عصري؟ گفت: در عصر اول يخبندان که زمين در قرون اوليه شاهد آن بوده است. از وي پرسيدند: در اين صورت چه كسي رسول خداr را از اين حقيقت تاريخي با خبر ساخت؟ او پاسخ داد: چه بسا كه وي اين خبر را از روميا ن که در اين علوم بسيار پيشتاز بوده‌اند، دريافت كرده است! آنگاه از وي پرسيدند: آيا بلاد عرب باز يك بار ديگر به بوستانها و جويبارها مبدل خواهدشد؟ گفت: آري؛ اين هم يك حقيقت علمي است. گفتند: چگونه شما براي پديده يي كه در آينده رونما خواهد شد حقيقت علمي مي‌گوييد؟ گفت: زيرا عصر يخبندان دوم هم اكنون آغاز شده است؛ و از مقدمات آن يكي هم اين زمستانهاي بسيار سرد و توفانهاي برفيي است كه در اين سالها بر اروپا هجوم مي‌آورند. بناءً هر زمستاني كه مي­آيد، از زمستان قبلي سردتر و سهمگين تر خواهد بود. و هم اكنون كتلهء عظيم يخ در قطب شمال آرام آرام راه جنوب را در پيش گرفته است و اين كتله هر سال به منطقه يي كه در آن بلاد عرب واقع شده است، نزديك و نزديكتر مي‌شود، اما با بسيار به كندي و به طور آهسته. و آنگاه كه اين كتله پس از ساليان متمادي به بلاد عرب كاملاً نزديك شد، سرزمين عرب مجدداً به جويبارها و بساتين مبدل خواهد شد.

شگفت‌آساست كه در زمستان سال گذشته براي نخستين بار پس از قرنهاي طولاني، در سرزمين سعودي برف باريد و درجهء حرارت در بعضي از مناطق آن به چندين درجه زير صفر تنزّل يافت.

آنگاه از دكتور كرونر پرسيدند: آيا اين خبر را كه سرزمين حجاز مجدداً به باغها و انهار و مزارع مبدل خواهد شد نيز روميان به رسول خداr داده‌اند؟ در اينجا بود كه دانشمند موصوف درماند و با فريادي از سر عجز  و درماندگي گفت: اين ديگر هرگز بدون وحيي از آسمان ممكن نيست!

« نشانهء روز را روشني‌بخش گردانيديم»

 

اما با اين وجود، دانشمنداني هستند كه پيوسته تلاش مي‌كنند تا نقش دين را به چالش كشيده و آن را به انكار برخيزند. البته انگيزهء آنها از اين كار بيشتر باورشان به خودشان است. آنها فقط مي‌خواهند بگويند: اين ما هستيم كه كشف كرده‌ايم! و اين ما هستيم كه آفريده ايم! چنانکه قارون مي‌گفت:

} قَالَ إِنَّمَا أُوتِيتُهُ عَلَى عِلْمٍ عِندِي{

«بي گمان من اين گنج‌هاي فراوان را بر اساس دانش (و مهارت) خودم به دست آورده­ام» [قصص/78]

پس با اين انگيزه است كه آنها از آيات الهي رو بر مي‌گردانند:

}وَمَا تَأْتِيهِم مِّنْ آيَةٍ مِّنْ آيَاتِ رَبِّهِمْ إِلَّا كَانُوا عَنْهَا مُعْرِضِينَ{

«و هيچ نشانه يي از نشانه‌هاي پروردگارشان بر آنان نمي‌آيد مگر اينکه از آن روي‌گردان مي‌شوند» [يس/46]

لذا اعراض آنها از آيات الهي مبتني بر اين نيست كه گويا دلايل مادي وجود خداي عزّوجلّ از ديد آنها غايب مي‌باشد.

آري؛ اگر آنها اندك تفکّر و تأمّلي مي‌كردند، به عيان مي‌ديدند كه آيات قرآن كريم همه معجزه است. و اگر آنها به راستي دانشمندان و پژوهشگران منصفي مي‌بودند، بايد قرآن را به فراغ بال و بي هيچ پيشداوري و غرض ورزيي مي‌خواندند و سپس بعد از آن هر كس مي‌خواست ايمان مي‌آورد و هر كس هم كه ايمان نمي‌آورد، خداوندY بي‌نياز از بندگان خويش و حتي از همه عالميان است.

از باب مثال اگر آنان فقط به آيهء 12 از سورهء «إسراء» التفات مي‌كردند كه مي‌گويد:

]فَمَحَوْنَا آيَةَ اللَّيْلِ وَجَعَلْنَا آيَةَ النَّهَارِ مُبْصِرَةً[

«نشانه شب را تيره‌گون و نشانه روز را روشني بخش گردانيديم»

به طور حتم به اعجاز علمي قرآن كريم در اين آيهء كريمه پي مي‌بردند.

ملاحظه مي‌كنيم كه خداي سبحان در اين آيهء كريمه روز را بينابخش معرفي مي‌كند كه مفهوم دقيق كلمهء «مُبْصِرْ» همين است. اما اين سؤال به وجود مي‌آيد كه آيا چشم انسان است كه مي‌بيند؟ يا اينکه روز است كه مي‌بيناند؟

 آنچه كه ما از باز و بسته‌كردن چشم‌هايمان در اولين نگاه احساس مي‌كنيم، مسلماً اين است كه چشمان ما مي‌بيند. اما حقيقت علمي غير از اين است؛ زيرا علماً به ثبوت رسيده است كه نور خورشيد بر اشياء منعكس گرديده و سپس پرتو آن بر چشم مي­تابد و آن را قادر به رؤيت مي‌سازد.

پس بنابراين چشم به خودي خود، يا در جوهرهء  كيان خود نمي‌بيند بلكه در واقع اين نور است كه براشياء موجود در برابر خود پرتو افكنده و مظاهر اشياء را بر چشم مي‌تاباند و آن را قادر به رؤيت مي‌سازد. و چون اين نور از ميان رفت و تاريكي جانشين آن گرديد، چشم كاملاً از كار افتاده و ديگر نمي‌تواند در عمق تاريكیهاي قيرگون چيزي را ببيند، مگر اينکه با چراغ و يا وسيلهء روشني‌بخش ديگري، يك بار ديگر زمينهء انعكاس نور بر چشم آماده شود

در اينجاست كه ما به دقّت تعبير قرآن كريم در اين آيه:

]وَجَعَلْنَا آيَةَ النَّهَارِ مُبْصِرَةً[

آشنا مي‌شويم؛ زيرا ملاحظه مي‌كنيم كه خداي سبحان عمليّهء إبصار (بيناندن) را به روشني روز نسبت مي‌دهد، نه به چشم.

 البته آنگاه كه اين آيهء كريمه نازل شد، هيچ بشري نمي‌دانست كه عمليهء بيناندن (إبصار) چگونه رونما مي‌شود؟ پس اگر تقدم علمي اين نتيجه را به همراه مي­‌آوَرد كه چشم خود مي‌بيند و انعكاس پرتو نور بر اشياء را در رؤيت آن تأثيري نيست، آيا ما بازهم مي­توانستيم آيهء كريمه: ]وَجَعَلْنَا آيَةَ النَّهَارِ مُبْصِرَةً[ را در نماز بخوانيم؟ آيا اين امر به خودي خود براي ويران ساختن قضيهء دين از اساس آن كافي نبود؟

و باز اگر اين قرآن از جانب خداي عزّوجلّ نمي‌بود، حضرت محمدr از كجا مي‌توانستند اين همه معارف و علوم را تبيين كنند؟ پس آيا فقط اين يك دليل بر ايمان به خداي عزّوجلّ كافي نيست؟

ازدياد عددي بشر و معجزاتي ديگر از علم تاريخ

(1)

خداي سبحان در آيهء 13 از سورهء «حجرات» مي‌فرمايد:

]يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَأُنثَى وَجَعَلْنَاكُمْ شُعُوباً وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ[

«اي مردم! ما شما را از يك مرد و زن آفريديم و شما را ملت ملت و قبيله قبيله گردانيديم تا با يكديگر شناسايي متقابل حاصل كنيد. در حقيقت ارجمندترين شما نزد خدا پرهيزگارترين شما است»

در اين آيهء كريمه خداي سبحان به ما خبر مي‌دهد كه آفرينش نوع انسان از يك مرد و زن يعني آدم و حوا عليهمالسلام آغاز گرديده است و همهء اين بشري را كه مي‌بينيم، از آن دو تن به وجود آمده‌اند. دليل ايماني بر اين حقيقت فرمودهء خداي متعال است. اما آيا دليلي مادي و علمي بر اينکه واقعاً آغاز كار خلقت بشر بدين گونه بوده است، نيز وجود دارد؟ در اينجاست كه علم آمار به ميدان مي‌آيد تا اين حقيقت قرآني را با تفسير علمي بدرقه نمايد.

اگر ما نگاهي سطحي به آمار امروزي افراد بشر در دنيا بياندازيم، مي‌بينيم كه شمار بشر هم اكنون از مرز ميلياردها ‌گذشته است. پس اگر فرض كنيم كه تعداد ساكنان زمين هم اكنون پنج هزار مليون نفر است، شمار آنان در يك قرن قبل چه تعداد بوده است؟ با يك نگاه درمي‌يابيم كه تعداد آنها كمتر از اين رقم بوده است. و باز اگر سه قرن قبل را در نظر بگيريم، ملاحظه مي‌كنيم كه تعداد بشر بالطبع به مراتب كمتر و كمتر مي شود.

همين طور اگر بيست قرن قبل را در نظر بگيريم، مي‌توانيم بگوييم كه تعداد بشر در آن عصر به حدي تقليل مي‌يابد كه به بيشتر از چند مليون نفر نمي‌رسد. و باز اگر سي قرن قبل را تصور كنيم، با اطمينان مي‌توانيم بگوييم كه تعداد بشر در آن زمان بيش از دو يا سه ميليون نفر نبوده است.

 بنابراين هر چه از نظر زماني به عقب برگرديم، مي‌بينيم كه تعداد بشر در مرزهاي زمان گذشته كمتر و كمتر شده مي‌رود. و هر چه از نظر زماني به جلو بياييم، ملاحظه مي‌كنيم كه تعداد بشر روز تا روز رو به ازدياد مي­گذارد. پس آيا اين يك حقيقت آماري نيست؟ آيا يكي از مادي‌گرايان مي­تواند منكرا ين حقيقت شود كه هر چه از نظر زماني به عقب برگرديم، تعداد بشر كمتر شده مي‌رود؟ مسلماً خير! لذا اين قاعدهء مسلم و مورد اعتراف همگان بدين معني است كه هر چه به گذشته برگرديم؛ گام به گام، قرن به قرن، و عصر به عصر، شمار بشر در سير نزولي خود به جلو مي‌رود و مي‌رود تا ما به نقطه يي  مي‌رسيم كه در آن نقطه، حيات بشر از صفر آغاز گرديده است. و اين نقطهء آغاز، دقيقاً از منشأ يك مرد و زن يعني آدم و حوا مي­باشد.

@    @    @

اما اگر قضيه برعكس مي‌بود، يعني حقايق آماري نشان‌دهندهء اين واقعيت مي‌بودند كه هر چه زمان به پيش مي­رفت تعداد بشر رفته رفته كم مي­شد و به طور مثال دنيا با هزاران ميليون انسان آغاز مي­گرديد اما هم اكنون در عصر ما ـ مثلاـ به صد ميليون نفر مي­رسيد، اين ديگر براي ما اكيداً اعلام‌كنندهء اين واقعيت بود كه محال است نقطهء آغاز بشريت از يك مرد و زن باشد؛ زيرا در چنين حالتي ادلهء علمي گواه بر اين حقيقت بود كه چنين چيزي اصلاً امكان عيني ندارد.

پس مادامي كه واقعيت كاملاً برخلاف اين است و تعداد بشر با مرور زمان افزايش يافته، اما با برگشت به گذشته‌ها اين تعداد پيوسته كم و كمتر شده است و حتي بر اساس شواهد و قرائن يقيني، در عصور اوليه زندگي بشر فقط بخش‌هاي كوچكي از زمين ما مسكوني بوده و در بقيهء اين زمين پهناور، احدي زندگي نمي‌كرده است؛ آري؛ مادامي كه چنين حقيقت روشني وجود دارد، پس خود اين امر، دليل قاطعي بر اثبات اعجاز علمي آيهء 13 سورهء «حجرات» يعني خلقت اوليهء بشر از يك مرد و يك زن است.

(2)

و باز اگر در نگرشي ديگر، سري به يكي از رواقهاي تاريخ بزنيم، با يكي ديگر از معجزات قرآني كه نشانهء روشن حقانيت اين دين مبين است رو به رو مي‌شويم. آنگاه كه سورهء مباركهء «فيل» را مي‌خوانيم:

]أَلَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحَابِ الْفِيلِ...[

«آيا مگر نديدي كه پروردگارت با دارندگان فيل چه كرد...»

معجزهء فيل، معجزه‌يي است كه پيامبري آورندهء آن نيست. همچنان اين معجزه براي تثبيت ايمان قومي كه پيامبرشان با تكذيب­شان رو به رو گرديده باشد، فرستاده نشده، بلكه فقط براي اثبات حرمت و قدسيت بيت الله الحرام فرستاده شده است.

رسول خداr در عام الفيل يعني سال وقوع اين حادثه متولد گرديدند. و اين خود نشانه يي است بر اينکه دين خداY به زودي بر اين پيامبرr نازل خواهد گرديد و اگر تمام بشر هم از آن دست بردارند، پروردگار بزرگ خود آن را حفظ و حمايت خواهد كرد.

داستان فيل معروف است كه نيازي به تكرار آن نمي‌بينيم. اما اينکه مرغاني به نام ابابيل بيايند و با حمل سنگريزه‌هايي از جهنم، لشكر بزرگي را با فيلهاي جنگي آن در عرض چند لحظه نابود كنند، عقليت انسان غيرمؤمن چنين داستاني را نمي‌پذيرد؛ زيرا از ديدگاه وي، پرندگاني كوچك نمي‌توانند لشكر بزرگي از فيل‌ها را نابود نمايند. چه اگر ده‌ها پرنده بر پيكر پيلي بنشينند، پيل حتي وجود آنها را چندان احساس نمي‌كند!

 بعضي از دانشمندان تحت تأثير اين ظاهرانديشي، در برابر اين سورهء كريمه توقف نموده و گفته‌اند: خداي عزّوجلّ ميكروبهايي را فرستاد تا ابرهه و لشكرش را نابود نمايند! گو اينکه اينان مي‌خواهند تا كار را بر خداي عزّوجلّ آسان سازند! در حالي كه او تعالي بر هر كاري تواناست.

اما ما مي‌گوييم؛ رسول خداr در عام الفيل متولد شده و چهل سال بعد از آن تاريخ به پيامبري مبعوث گرديدند. و اين سوره نيز در مكه و در ابتداي دعوت اسلامي نازل شد و كفار مكه در اين هنگام داراي قدرت و عزت ظاهري بزرگي بوده و مسلمين متقابلاً در ضعف و اقليت قرار داشتند و طبيعي بود كه كفار از هرگونه ابزاري هم براي ضربه‌زدن به دين اسلام بهره مي‌گرفتند. پس در حالي كه از اهالي مكه در اين زمان كساني به عمر پنجاه و شصت و هفتاد سالگي وجود داشته‌اند كه خود شاهد اين معجزه بوده‌ و آن را به چشم سر ديده‌اند، اگر چنين پرندگاني وجود نمي‌داشت و لشكر ابرهه در عرض چند لحظه به وسيلهء لشكر ابابيل نابود نمي­شد آيا اين كفار عنود بيكار مي‌نشستند و اعلان نمي‌كردند كه آنچه را اين سوره مطرح كرده نادرست است، به دليل اينكه ما خود در آن هنگام در مكه بوده‌ايم، اما نه پرنده يي را ديده‌ايم و نه لشكري را كه نابودشده باشد مشاهده كرده‌ايم. آيا در اينجا و در اين نقطهء به خصوص، آن كفار عنود به طور قطع از اين قضيه به عنوان يك حربه عليه حقانيت قرآن كار نمي‌گرفتند؟

اما از آنجا كه اين معجزه در واقع امر نيز رونما شده است، كسي از دشمنان اسلام اين جرأت را به خود نداد كه بر آن طعني وارد سازد.

و چنين است كه حق ­تعالي براي ما از تاريخ، دليلي قاطع بر وقوع معجزه يي ارائه مي‌دهد كه همگان شاهد و ناظر آن بوده‌اند و در عين حال، دليلي روشن بر راستي  و درستي آن را نيز با آن همراه مي‌سازد.

(3)

اگر باز هم به يكي ديگر از دخمه‌هاي دورتر تاريخ سري بزنيم، مي‌بينيم كه دليلي ديگر بر معجزات علمي ـ تاريخي قرآن كريم افزوده مي‌شود.

آري؛ اگر ما آياتي از قرآن كريم را كه از حاكم مصر در عصر موسيu سخن مي‌گويد، مرور نماييم ملاحظه مي‌كنيم كه قرآن كريم، حاكم مصر در عصر موسيu را «فرعون» و حاكم آن در عصر يوسفu را «ملك» ناميده است.

باري؛ آيه 51 از سورهء «زخرف» مي‌گويد:

]قَالَ يَا قَوْمِ أَلَيْسَ لِي مُلْكُ مِصْرَ وَهَذِهِ الأَنْهَارُ تَجْرِي مِنْ تَحْتِي أَفَلا تُبْصِرُونَ[

«فرعون گفت: اي قوم من! آيا مگر پادشاهي مصر و اين نهرها كه از فرودست كاخهاي من جاري است از آن من نيست؟ مگر نمي‌بينيد؟»

و اين، با روايت تاريخ كه مي‌گويد: حكام مصر قديم به لقب فراعنه ملقب بوده‌اند كاملاً انطباق دارد.

اما چون به سورهء «يوسف» مي‌آييم، مي‌بينيم كه خداي سبحان وقتي داستان يوسفu را ذكر مي‌كند، از حاكم مصر نه به لقب «فرعون» بلكه به لقب «مَلِك» ياد مي‌كند. چنانکه در آيهء 54 از سورهء «يوسف» مي­خوانيم:

]وَقَالَ الْمَلِكُ ائْتُونِي بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِي[

«مَلِك گفت: او را نزد من آوريد تا وي را خاص خود كنم»

 و در آيهء 43 از همين سوره مي‌فرمايد:

]وَقَالَ الْمَلِكُ إِنِّي أَرَى سَبْعَ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجَافٌ[

«مَلِك مصر گفت، من در خواب ديديم هفت گاو فربه است كه هفت گاو لاغر آنها را مي‌خورند»

بنابراين، قرآن كريم به روشني مي‌گويد كه يوسفu در اين مقطع  مورد بحث در مصر مي‌زيسته است و در زمان وجودش در مصر، لقب حاكم مصر  نه «فرعون» بلكه «مَلِك» بوده است.

زمان مي‌گذرد، و «سنگ رشيد» كشف مي‌شود تا رموز و معماهاي زبان قديم مصري را حل كند. بر اثر اين اكتشافات ثابت مي‌شود كه حضرت يوسفu در دوره يي مي‌زيسته اند كه «هكسوس» كشور مصر را زير سلطهء خود درآورده بود و اين هكسوس و دودمان وي از فراعنه نبوده‌اند و بر  پادشاه­شان نيز نه اسم «فرعون» بلكه اسم «مَلِك» اطلاق مي‌شده است. اما بعد از گذشت مدتي مصريان آل هكسوس را از مصر طرد نموده ودر نتيجه يك بار ديگر فراعنه به حكومت مصر برگشته‌اند.

سؤال اين است كه چه كسي محمدr را از اين حقايق تاريخي آگاه ساخت؟ حقايقي كه دنيا فقط درا ين اواخر بعد از اكتشاف «سنگ رشيد» موفق به شناخت آن گرديد؟ محمدr چگونه دانستند كه يوسفu در عهد هكسوس، و موسيu در عهد فراعنه به نبوت مبعوث گرديده بودند؟

اين چنين است كه خداي عزّوجلّ دليل قاطع مادي تاريخي ديگري بر اعجاز اين قرآن پاك را به ما ارائه مي­كند. و براي آنكه علم خداي عزّوجلّ بر اولين و آخرين براي همهء بشر مسلم گردد، اين حقيقت تاريخي را كه هيچ يك از افراد بشر در عصر نزول قرآن كريم از آن آگاهي نداشته‌اند، براي ما بيان مي‌دارد تا آنکه چون زمان به جلو رود و حق­تعالي نهفته‌هايي از اين قبيل را با ابزار علم براي بندگان خويش كشف نمايد اين معجزات علمي تاريخي نيز برايشان مسلّم و آفتابي گردد.

]قُلْ سِيرُوا فِي الأَرْضِ[

 

خداي عزّوجلّ در آيهء 11 از سورهء «انعام» مي‌فرمايد:

]قُلْ سِيرُوا فِي الأَرْضِ ثُمَّ انظُرُوا كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ[

«بگو در زمين سير كنيد، سپس بنگريد كه فرجام تكذيب‌كنندگان چه گونه بوده است»

اينك در برابر اعجاز علمي اين آيهء كريمه اندكي درنگ نموده و اين سؤال را مطرح مي‌نماييم كه چرا خداي عزّوجلّ فرمود: ]سِيرُوا فِي الأَرْضِ ـ در زمين سير كنيد[ و نگفت كه (سِيرُوا علِي الأَرْضِ ـ بر زمين سير كنيد)؟

 يعني اينکه آيا ما واقعاً در زمين سير مي‌كنيم يا بر زمين؟ چون در اينجا ما دو حرف با دو ساختار معنايي داريم؛ يكي حرف «في ـ در» و ديگري حرف «علي ـ بر». اما مي‌بينيم كه خداي عزّوجلّ در اين آيهء كريمه حرف «في ـ در» را به كار گرفته است، نه حرف «علي ـ بر» را و گفته است: ]سِيرُوا فِي الأَرْضِ ـ در زمين سير كنيد[.  و از آنجا كه «في» مقتضي ظرفيت است، پس در اين ساختار بياني، معني توسعهء بيشتري پيدا مي‌كند. به اين صورت كه در اين تعبير، همهء زمين ـ اعم از سطح و فضاي آن ـ ظرف سير و سفر ما قرار مي‌گيرد.

 پس بايد ديد كه حكمت در به كار گيري حرف «في» به جاي حرف «علي» چيست؟

زماني كه علم انكشاف و توسعه پيدا كرد و خداي سبحان رازهاي زيادي از ساختار زمين و ساختار هستي را با ابزار علم  در معرض شناخت­هاي ما قرار داد، ما به اين حقيقت نيز رسيديم كه زمين فقط به همين معني تنگ كلاسيك خود كه در مفاهيم متعارف فقط بر آب و خاك و يا كرهء خاكي اطلاق مي‌شود، محدود نيست بلكه علاوه بر اينها، زمين شامل پوشش جوي نيز مي­باشد. يعني اينكه پوشش يا غلاف جوي نيز جزئي لاينفك از اجزاي زمين است كه همراه با زمين حركت نموده و مكمل زندگي بر سطح آن مي‌باشد و بدون آن زندگي بر روي زمين غير ممكن است. همچنانكه ساكنان زمين از خواصّي كه خداوندY در اين غلاف جوي نهاده است، در اكتشافات علمي‌شان نيز بهرهء‌ وافي مي‌گيرند.

 و از آنجا كه غلاف جوي جزئي از زمين است، شما وقتي سوار طياره مي‌شويد و طياره شما را مثلاًً تا ارتفاع سي هزار پا از سطح زمين بالا مي‌برد، نمي‌گوييد كه از زمين خارج شده‌ايد بلكه مي­گوييد كه در زمين پرواز مي­كنيد. پس از نظر واقعي و علمي انسان فقط آنگاه از زمين خارج مي‌شود كه به وسيلهء سفينه‌هاي فضايي از غلاف جوي آن خارج گردد و مادامي كه او در غلاف جوي پيراموني كرهء زمين به سر مي‌برد، مسلماً او در خود زمين قرار دارد نه در بيرون آن. بناءً غلاف جوّي زمين، جزئي از آن و متلازم با آن مي‌باشد كه همراه با آن در چرخش و دوران قرار دارد.

اينك برمي‌گرديم به آيهء كريمه، و مي‌گوييم: چرا خداي عزّوجلّ در آن لفظ «في» را به كار برد نه لفظ «علي» را؟

پاسخ روشن است؛ به اين دليل كه ما در زمين سير مي‌كنيم و نه بر زمين. و اين يك حقيقت علميي است كه دنيا در وقت نزول قرآن از آن درك روشني نداشت. ليكن از آنجا كه خداي عزّوجلّ خود گوينده و خود هم آفريننده است و اسرار كائناتش را مي‌داند، پس مي‌داند كه انسان در زمين سير مي‌كند، نه بر زمين. يعني اينکه انسان اگر حتي با پاي پياده هم بر روي زمين راه برود، او باز هم در زمين  يعني در وسط آن ميان غلاف جوي كه جزئي از زمين است و بر روي سطح آن که جزء ديگري از آن مي‌باشد، حركت مي‌كند.

اين چنين است كه ما مي‌توانيم دقّت تعبير قرآني را فقط در محدودهء يك حرف ملاحظه كنيم. و از آنجا كه كلام خداي سبحان بايد در منتهاي دقّت باشد، بناءً ما نمي‌توانيم حتي يك حرف زائد و بي معني را در قرآن پيدا كنيم. و نه حتي يك كلمهء مترادف را. و اينجاست كه ملاحظه مي‌كنيم يكي از بزرگترين معجزات قرآن بعد از گذشت چهارده قرن فقط در يك حرف تمثيل مي‌شود. در حرف «في» و تفاوت معنايي اي كه با لفظ «علي» دارد. تفاوتي كه در مقياس‌ها و معادلات علمي، دنيايي از معاني را با خود به همراه مي‌كشد.

اعجازي ديگر در عالم نباتات

و تا در زمين سير مي‌كنيم، پس با گلگشتي ديگر در اوجناي حرف «في» به تماشاي اعجاز علمي آيهء 4 از سورهء مباركهء «رعد» مي‌نشينيم:

ما به ديدن مزارع و بوستانهاي زمين رفته و عموماً بر سطح زمين، درختان و نباتات مختلفي را مي‌بينيم. ولي آيا يكي از ما روزي در بارهء معجزه آفرينش اين نباتاتي كه هر روز و هر لحظه آنها را مي‌بينيم، انديشيده است؟

مي‌دانيم كه نباتات، از راه ريشه‌هاي بسيار باريك و ظريف رشته‌مانند خود تغذيه مي‌كنند، ريشه‌هايي كه در زمين فرو مي‌روند تا عناصر و مواد غذايي خود را كه سبب رشد و نمو و نهايتاً ثمردهي آنان مي‌شود از آن برگيرند. اما آيا مكانيزم تغذيهء اين درختان و نباتات چگونه است؟

دانشمندان مي‌گويند: غذا از ريشه هاي نباتات به ساقه­ها و از ساقه‌ها به برگ‌ها و ميوه‌ها مي‌دود تا آنها را از مواد لازم و مورد نيازشان بهره‌مند گرداند. اين عمليه توسط آنچه كه به نام فشار اسموزي يا تئوري موسوم به «لوله‌هاي موي‌رگ مانند» ناميده مي‌شود، انجام مي‌گيرد. دانشمندان بر صحت نظريّهء‌شان چنين استدلال مي‌كنند كه اگر ما ظرف بزرگي از آب را آورده و در آن چند لولهء مويي قرار بدهيم، خواهيم ديد كه آب در آن لوله‌ها بالا مي‌رود. پس پرچمداران عرصهء دانش بدينگونه مي‌خواهند تا به ما بفهمانند كه اين عمليه، صرفاً عمليهء ميخانيكيّت غذا مي‌باشد بي­ آنکه آيات خلقت و اعجاز آفريننده، درآن نقشي داشته باشد.

اما ما مي‌گوييم: برعكس، اين اعجاز آفريننده است كه همه نقش‌ها را بازي مي‌كند؛ زيرا تفسير علمي فوق در بارهء چگونگي تغذيهء نباتات فقط يك امر را روشن ساخته، در حالي كه امور بسيار ديگري از معرض ديد آن پنهان مانده است.  و اساساً قياس صعود آب در لوله‌ها با تغذيهء نباتات از ريشه‌ها، قياس مع الفارقي است؛ زيرا اين درست است كه در آزمايش فوق، آب عملاً در اين لوله‌هاي موي مانند بالا مي‌رود، اما در اين عمله صعود آب با همهء محتويات آن انجام مي‌گيرد؛ زيرا لوله‌هاي موي مانند آزمايشگاهي، در ميان عناصر مختلفهء آب هيچ فرق و تمييزي نمي‌گذارند كه يك عنصر را انتخاب نموده و عنصر ديگري را فروگذارند. در حالي كه نباتات اين چنين نيستند و قضيه در آنها كاملاً فرق مي‌كند؛ زيرا غذاي موجود در زمين با عناصر مختلفهء خود يك واحد متجانسي است، ليكن ما مي‌بينيم كه هر گياه، يا هر درختي، فقط آن چيزي را از اين غذاي متجانس بر مي‌گيرد كه با ميوه و محصول آن متناسب است. يعني اينکه اشجار و گياهان مختلفه، عناصر خاص مورد نيازشان را از ميان عمهء عناصر ديگر با دقّتي بي مانند انتخاب مي‌كنند و به بقيهء عناصر كاري نداشته و از گرفتن آنها صرف نظر مي­نمايند.

از اين جهت است كه ما مي‌بينيم چند گونهء گياهي از نباتات در يك محل واحد كشت مي‌شوند، از يك منبع واحد هم آب مي‌خورند، اما هر ميوه و محصولي از آنها شكل، طعم، رنگ، بوي و حجم كاملاً متمايز و جداگانهء خود را داراست. مشاهده مي‌كنيم كه اين يكي شيرين است و آن يكي تلخ؛ اين يكي كوچك است و آن يكي بزرگ؛ اين يكي به رنگ قرمز است، آن يكي به رنگ زرد و آن ديگر به رنگ سفيد؛ اين يكي بويي تند وزننده دارد اما آن يكي اصلاً داراي بويي معين نيست؛ اشكال و الوان مختلفه و رنگارنگ به هزاران گونه و ده‌ها هزار نوع.  پس هر گياه يا درختي ازا ين گياهان يا درختان، فقط همان عناصري را از زمين برمي‌گيرند كه با ساختمان دقيق آنها متناسب است. با تمام تفاصيل و جزئيات اين كار كه اصلاً خود دنيايي است عظيم.

 مثلاً شما درخت سيب را مي‌بينيد كه ميوهء آن شيرين است و بوي آن هم مطبوع و گيرا. در كنار آن درخت ليمو طعمي ترش دارد و در كنار ليمو، گياه حنظل داراي ميوه تلخ و زهرآگين است. ميوه يي است كه آن را مي‌خوريم و آنچه را كه در داخل آن است به دور مي‌اندازيم، مانند زردآلو و آلو و خرما؛ و ميوه يي است كه پوست آن را مي‌كنيم و به دور مي‌افكنيم و فقط آنچه را كه در داخل آن است مي­خوريم؛ مانند پرتقال و كيوي. و ميوه يي است كه داراي پوست بسيار نازكي است؛ مانند آلوچه. و ميوه يي است كه پوست آن خشك و قوي است كه نمي‌تتوانيم آن را با دست خود بركنيم؛ چون جوز، بادام، فندق و جوز هندي. ميوه يي است كه صلاحيت ذخيره‌سازي براي ماه‌هاي طولاني را داراست؛ چون جوز و بادام.

و مي‌توانيم  همين طور در مورد خواص انواع ميوه‌‌جات مختله يي كه درختان آنها را مي‌رويانند تا سالها سخن بگوييم. ليكن قبل از آنکه اين رشتهء بي سرانجام را پي گيريم و اين سفره دراز دامن را بيشتر بگسترانيم، بهترا ست كه آيهء كريمه 4 از سورهء «رعد» را مرور نماييم كه حق ­تعالي در آن مي‌فرمايد:

]وَفِي الأَرْضِ قِطَعٌ مُتَجَاوِرَاتٌ وَجَنَّاتٌ مِنْ أَعْنَابٍ وَزَرْعٌ وَنَخِيلٌ صِنْوَانٌ وَغَيْرُ صِنْوَانٍ يُسْقَى بِمَاءٍ وَاحِدٍ وَنُفَضِّلُ بَعْضَهَا عَلَى بَعْضٍ فِي الأُكُلِ إِنَّ فِي ذَلِكَ لآيَاتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ[

«و در زمين قطعاتي است كنار هم و باغ‌هاي از انگور و كشتزارها و درختان خرما، چه از يك ريشه و چه از غير يك ريشه، كه با يك آب سيراب مي‌گردند (و با اين همه) برخي از آنها را در ميوه (از حيث مزه و نوع و كيفيت) بر برخي ديگر برتري مي‌دهيم. بي گمان در اين (امر نيز) براي مردمي كه تعقل ميكنند دلايل (روشني) است»

ولي ما انسانهاي غافل و حقيقت‌گريز بر اين چمنزار الهي در تمام نقاط و گوشه و كنار زمين مي‌گذريم و اين همه آيات و معجزات را مي‌بينيم اما باز هم از خود سؤال مي‌كنيم: كجاست دلائل مادي بر آفرينندگي پروردگار؟ اين معجزات عظيم الهي را مي‌خوانيم و انگار كه اصلاً حقيقتي را نخوانده و آيتي را نشنيده‌ايم. پس پاك هستي اي پروردگار متعال که مي‌گويي:

+ نوشته شده در  شنبه 18 بهمن 1388برچسب:,

ساعت 19:52  توسط حشمت الله 

ادامه مطلب

 

استــــــــــــخوانهاي انسان

 

قرآن كريم به هيكل استخواني انسان اهتمام و عنايت بليغي نشان داده و از اين حقيقت كه كالبد استخواني، اصل و قاعدهء ساختمان وجود انسان را تشكيل مي‌دهد در بيشتر از يك سوره سخن گفته است. مثلاً در آيهء 14 سورهء «مؤمنون» مي‌خوانيم:

]فَكَسَوْنَا الْعِظَامَ لَحْماً ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ[

«بعداً استخوانها را با گوشتي پوشانديم، آنگاه (جنين را در) آفرينشي ديگر پديد آورديم، آفرين باد بر خداي بهترين آفريننده»

بنابراين استخوانها محافظ وجود انسان اند و هم از اين روي است كه استخوانها قاعدهء رستاخيز مجدد انسان‌ نيز به شمار مي روند. چنانکه در آيهء 78 از سورهء «يس» مي‌­خوانيم:

]وَضَرَبَ لَنَا مَثَلاً وَنَسِيَ خَلْقَهُ قَالَ مَنْ يُحْيِ الْعِظَامَ وَهِيَ رَمِيمٌ[

«و براي ما مَثلي آورد و آفرينش خود را فراموش كرد؟ گفت: چه كسي اين استخوانها را كه چنين پوسيده‌است، زندگي (مجدد) مي‌بخشد؟»

و در آيهء 98 سورهء «إسراء» مي‌­خوانيم:

]وَقَالُوا أَئِذَا كُنَّا عِظَاماً وَرُفَاتاً أَئِنَّا لَمَبْعُوثُونَ خَلْقاً جَدِيداً[

«و كافران گفتند: آيا ما وقتي استخوان و خاك شديم، باز در آفرينش جديدي برانگيخته خواهيم شد»

و در آيهء 3 از سورهء «قيامت» مي‌­خوانيم:

]أَيَحْسَبُ الإِنسَانُ أَلَّنْ نَجْمَعَ عِظَامَهُ[

«آيا انسان مي‌پندارد كه هرگز استخوانهاي وي را جمع نخواهيم كرد؟»

بنا براين، از منظر قرآن گردآوردن و زنده‌ساختن استخوانها، مفيد اعادهء تكوين و تجديد بناي انسان است.

اكنون بايد ديد كه موضع علم جديد در بارهء آنچه كه قرآن كريم گفته است چيست؟

علم «نژادشناسي بشري» مي‌گويد: استخوانها موجودات ناطقي اند كه نه تنها از تسلسل تاريخي حيات انساني به درستي سخن مي‌گويند بلكه حتي آنچه را كه يك انسان در زندگي و بعد از مرگ خويش با آن روبه رو مي‌شود، بازگو مي‌نمايند.

هيكل يا ساختمان استخواني انسان در زندگي و بعد از مرگش نيز، جنسيت صاحب خود و همچنان سن، تبار و نژاد وي را مشخص مي‌سازند. يا اگر چنانکه در ميان پدر و مادر شخص يا پدر بزرگ و مادر بزرگش از نظر نژادي خلطيتي به وجود آمده باشد، بررسي روي استخوانها از اين راز نيز پرده برمي‌دارد.

استخوانها همچنين عمر دقيق انسان، امراضي را كه با آنها رو به رو شده است و عامل مرگش را نيز مشخص مي‌سازند. به عبارتي ديگر، استخوانها پاسخ هر آنچه را كه ممكن است به فكر هر سؤال كننده‌يي در بارهء اوصاف و ويژگي هاي يك انسان خطور كند، به بسيار سادگي ارائه مي­نمايند.

از همين روي است كه درعلم تشريح (اناتومي)، نه تنها استخوانها موقعيت و اهميت بس شاياني را احراز نموده‌اند بكله حتي استخوانها به دانشمندان باستان‌شناس كمك كرده‌اند تا بتوانند با بررسي علمي روي استخوانها، تاريخ تمدنهاي بشري، تاريخ و تحولات در نژادهاي بشر و تطوّري را كه كائنات با آن رو به رو شده است را به كاوش گيرند. همينگونه دستگاه استخواني انسان، به دانشمنداني كه دست اندركار مبارزه با جرايم جنايي مي­باشند كمك كرده است تا با يك نظر اندازي بر استخوانهاي مردگان به علل مرگ و ميرها و حوادث قتل‌ها پي ببرند.

همچنان دانش تبارشناسي مي‌گويد: بيگمان شناخت يك موجود و شناخت تاريخ آن از راه بررسي استخوانها، از ساده‌ترين امور است. مثلاً جمجمهء انسان افريقايي  دراز و پهن، فاصلهء دو چشمش دور و بازوهايش از دو ساقش نسبتاً درازتر اند. بدينسان بسيار سهل است كه نژاد صاحب استخوان واينکه او رنگين پوست است يا سفيدپوست يا دورگه، و كلاً همه چيز در اين زمينه را دقيقاً تشخيص داد.

پس از شناخت اصل و نژاد صاحب هيكل استخواني، آيا آگاهي از جنسيّت وي  نيز كه مرد يا زن است، با كاوش روي استخوانها ممكن است؟ البته بعد از آنکه نشانه‌هاي ظاهري مشخص كنندهء مردانگي يا زنانگي وي كاملاً از ميان رفت؟

علم جديد در اين رابطه نيز مي‌گويد: شناخت جنسيّت از ساده‌ترين كارهاي يك كارشناس و متخصص امور استخوان مي­باشد و فقط جمجمهء يك انسان مي­تواند جنسيّت وي را معرفي كند؛ زيرا اتساع جمجمهء مرد از اتساع جمجمهء زن بيشتر است. همين طور لبهء استخواني ابروها در مرد نسبت به زن برآمده‌تر مي‌باشد. از ديگر علائم فارقه اتساع بيشتر استخوانهاي لگن خاصرهء زن نسبت به مرد مي­باشد و كلّا هيكل استخواني زن ظريفتر و زيباتر از هيكل استخواني مرد مي­باشد.

بنابراين، با يك نگاه اجمالي به هيكل استخواني انسان، مي‌توان به اين امر پي برد كه آن هيكل به زن مربوط است يا به مرد.

اما در مورد اوصاف تفصيلي استخوان نيز بايد گفت: در اينجا علايم و نشانه‌هايي وجود دارد كه از اين راز نيز پرده برمي‌دارد. مثلاً طول استخوان ران، درازاي قامت مرد را مشخص مي­كند، به اين ترتيب كه درازاي استخواني ران را در (1.88) ضرب نموده و رقم (306 و 81) سانتي متر را بر حاصل ضرب مي‌افزاييم تا طول قامت يك مرد مرده را مشخص كنيم. اما طول قامت زن عبارت از طول استخوان ران وي ضرب در (945 و 1) كه رقم (844 و 72) سانتي‌متر را بر حاصل ضرب مي­افزاييم.

و چنين است كه استخوانها از اصل و نژاد انسان، نوعيت، جنسيت و ديگر اوصاف وي پرده برمي‌دارند.

اما در مورد تشخيص سن بايد گفت كه دانش اناتومي اين راز را از همهء رازهاي ديگر به شيوهء ساده‌تري مكشوف ساخته است؛ زيرا هم دندانها، مراكز و حلقات آنها و درجهء رشد و نموّ اين مراكز، سن انسان را به طور قاطع مشخص مي‌سازند و هم فواصل استخوانهاي سر و چگونگي ساختمان آن و همين طور ساختار كلي استخوان بندي انسان، عمر وي را دقيقاً معرفي مي‌نمايند.

و سر انجام اين امر روشن شده است كه استخوانها به تنهايي و بدون كمك ساير اعضاي جسم مي‌توانند ويژگیهاي هويتي يك انسان را در قبرش تا هزاران سال حفظ نمايند. و دانشمندان از اين طريق توانسته اند تاريخ زندگي‌ قدما را تدوين نموده، داستانهاي زندگي شان را در فرازهاي عمرشان به رشتهء تحرير در آورند. از اين روي، استخوانها امروزه، مشكلات و پرابلم‌هاي عديده يي را كه بر محور وراثت و نزديكي نسبي انسانها به همديگر وجود دارد، نيز حل نموده اند.

دانشمند روسي «أ. بوزينا» تحت عنوان «سخني با اسلاف ‌مان» مي‌نويسد:

«در روند پرداختن به عمليهء بازسازي و ترميم كاتدرائيهء «سانت صوفيا» در شهر «كييف» تابوتي بازگشايي شد، مرمرين و مزين به نقش و نگارهاي تزئينيي. عقيده بر آن بود كه اين تابوت، استخوانهاي درهم فروريختهء امير «ياروسلاف» حكيم، واضع اولين مجموعهء قوانين مدون «حق روسي» را در خود حمل مي‌كند. مگر مستحيل بود كه با اطمينان بشود گفت كه اين استخوانهاي پوسيده از آن وي است؛ زيرا تابوت ياد شده چندين بار باز و بسته شده و از جاي خود انتقال داده شده بود. ولي اين امر مانع از آن نگرديد كه بعد از گذشت ده قرن، باز هم براي اطمينان از شناخت شخصيت صاحب اين استخوانهاي مدفون درتابوت مرمرين، اقدامي مجدد صورت نگيرد. سرانجام اين عمليه با مهارت تمام به دست «دمتري روخين» عضو اكادمي علوم طبي روسيه انجام گرفت. روخين با دلايلي كه اصلاً جاي هيچگونه شكي را در زمينه باقي نمي‌گذاشت، ثابت كرد كه آن تابوت آخرين اقامتگاه امير «ياروسلاف» بوده است.

آري؛ و داستانها پيرامون اين وقايع، بيش از آن است كه در حوصلهء اين كتاب بگنجد. همچنان ابعاد و جزئيات اين علم، وسيع‌تر از آن است كه بتوان براي آن در اينجا محلي را باز كرد. و چنين است كه علم بعد از گذشت قرنها خود را به تفسير آنچه كه قرآن كريم در اين رابطه مطرح نموده است، نزديك مي‌نمايد.

همين طور قرآن كريم يك هزار و چهار صد سال قبل از آن که علم به خود بجنبد، از زنده ‌بودن استخوانها و اهميت آنها در انجام وظايف انسان سخن گفته است؛ زيرا علوم بشري در گذشته استخوانها را ستونهاي سخت و فاقد حياتي كه فقط براي حفظ توازن و تركيب اندامهاي جسم آفريده شده‌اند، مي‌پنداشتند. در حالي كه قرآن مقرر مي‌دارد كه قضيه بسيار مهمتر از اينهاست؛ زيرا آيهء 4 از سورهء «مريم» مي‌گويد: سيدنا زكرياuاز پروردگار خود خواست كه به رغم يائسه بودن زنش و سستي استخوانهاي خودش، به وي فرزندي عنايت نمايد:

]قَالَ رَبِّ إِنِّي وَهَنَ الْعَظْمُ مِنِّي وَاشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَيْباً وَلَمْ أَكُنْ بِدُعَائِكَ رَبِّ شَقِيّاً[

«گفت: پروردگارا! من استخوان هايم سست گرديده و موي سرم از پيري سفيد گشته است. اي پروردگارا! اما من هرگز در دعاي تو نا اميد نبوده‌ام!»

ملاحظه مي‌كنيم كه قرآن كريم رابطهء ميان استخوان را با تولد فرزند مطرح مي‌كند. و بعد از اين است كه علم جديد مي‌آيد تا اين حقيقت قرآني را با ابزارهاي خود نشان دهد.

«ج. راتكليف» مي‌گويد: «با انكشاف بررسیهاي طبي در عصر جديد، پژوهشگران از اسرار زنده‌بودن استخوانها آگاه گرديدند، بعد از آنکه تا همين اواخر آنها را اشياي جامد و غير زنده‌يي مي‌پنداشتند».

بلي؛ علم اخيراً به اين نتيجه رسيده است كه استخوانها وظايف حياتي بس مهمي را بر عهده دارند كه حيات انسان بر آنها متوقف مي­باشد؛ زيرا نه تنها استخوانها حاوي همان عناصري اند كه جسم انسان بدان نياز دارد بلكه آنها عمليهء توزيع اين مواد حياتي را نيز به گونه يي تنظيم مي‌نمايند كه سيستمهاي وجود از جمله ضربان قلب و حركات عضلات بدان دقيقاً عيار مي­شود. همين طور استخوانها درطول دوران زندگي انسان توليد كنندهء كرويات سرخ و سفيد خون مي‌باشند و كافي است بدانيم كه در هر دقيقه نزديك به (180) ميليون از كرويات سرخ خون انسان مي‌ميرند كه استخوانها بايد به فوريت آنها را تعويض نمايند. همين طور، استخوانها به عنوان ذخيره‌گاههاي مواد غذايي زائد از نياز بدن انسان مي‌باشند تا بدن در هنگام نياز، از آنها بهره‌برداري نمايد.

چنانکه علم اخيراً روشن ساخته است كه وضعيت استخوانها بر دستگاه عصبي انسان نيز تأثير مستقيم دارد و هم از اين روي است كه استخوانها بر توانمندي انسان در تكثير اولاد نيز مستقيماً دخيل مي‌باشند. يعني همان چيزي كه قرآن كريم در آيهء فوق صراحتاً آن را مطرح نموده است.

 

«كـــــــــــــــــتاراكتا»

 

چشم انسان به بيماریهاي بسياري مصاب مي‌شود كه از آن جمله بعضي از آنها عارضه‌هاي بسيط، اما بعضي ديگر عوارضي خطير و بس مهم هستند. اين امراض خطير در دو بيماري شايع كه عبارت از بيماري «گلوكاما» يا آب سياه و «كتاراكتا» يا آب سفيد است تمثيل مي‌شوند. اين بيماري مادهء شفاف عدسيهء چشم را به مادهء سفيد تيره يي مبدل مي‌سازد. درست همانند سفيدهء تخم مرغ قبل و بعد از پخته‌شدن آن؛ سفيدهء مايع تخم مرغ قبل از پختن آن شفاف و زلال است، اما همين كه در آب جوش افكنده شود، زلاليّت آن به رنگ سفيد تيرهء غليظي مبدل مي‌گردد.

عامل بيماري گلوكوما معمولاً پيري است. اما در بيماري آب سفيد يا كتراكتا، فقط پيري عامل آن نبوده بلكه علم طب در عصر حاضر اثبات كرده است كه در ضمن اسباب و علل اين بيماري؛ يكي هم بالارفتن فشار خون، بسياري گريه و اندوه و اضطرابات و تشوشات روحي و رواني است.

علايم اين بيماري در آغاز همان ضعف ديد است كه رفته رفته بيشتر شده و به تدريج سفيديي در عدسيهء چشم به ظهور مي‌رسد و چون اين سفيدي فراگير شد، ديد انسان ديگر تماماً از بين مي‌رود.

علم طب تا اواخر قرن نزدهم  بر اين پندار بود كه علت اين بيماري نزول مادهء سيال سفيدي است كه از مغز انسان سرازير گرديده و در پشت عدسيهء چشم وي جاي مي‌گيرد و لذا مانع ديد وي گرديده و او را به كوري مبتلا مي‌گرداند. از اين جهت اين مرض را به نام «كتاراكتا» يا «آب مرواريد» ناميده‌اند.

عجيب اين است كه قرآن كريم چهارده قرن قبل در سورهء «يوسف» اعراض اين مرض را توضيح داده و در آيهء 84 از اين سوره، در بارهء حضرت يعقوبu مي‌گويد:

]وَتَوَلَّى عَنْهُمْ وَقَالَ يَا أَسَفَى عَلَى يُوسُفَ وَابْيَضَّتْ عَيْنَاهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ كَظِيمٌ[

«و از آنان روي‌گردانيد و گفت: اي دريغ بر يوسف، و در حالي كه اندوه خود را فرومي‌خورد، چشمانش از اندوه سپيد گرديد»

اما آيهء 93 از همين سوره توضيح مي‌دهد كه چگونه سيدنا يوسفu با افگندن پيراهنش بر رخسارهء پدر، در جهت درمان وي كوشيد:

]اذْهَبُوا بِقَمِيصِي هَذَا فَأَلْقُوهُ عَلَى وَجْهِ أَبِي يَأْتِ بَصِيراً[

«اين پيراهن مرا ببريد و آن را بر چهرهء پدرم بيفكنيد تا بيان شود»

آري؛ بعد از آنکه حضرت يعقوبu احساس كرد كه فرزندش يوسف زنده و سلامت است، غم و اندوه عميق وي برطرف گرديده فشارخون وي پايين آمد و حالتي از سعادت و شادماني بر وي مستولي گرديد. درست در اين هنگام بود كه بينايي وي مجدداً به وي باز گشت، چنانکه آيهء 96 اين سوره مي‌گويد:

]فَلَمَّا أَنْ جَاءَ الْبَشِيرُ أَلْقَاهُ عَلَى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِيراً[

«و چون مژده‌رسان آمد، آن پيراهن را بر چهرهء او انداخت، پس بينا گرديد»

 و اين چنين است كه قرآن كريم قرنها  قبل، اعراض اين بيماري را توصيف نموده، اسباب و عللش را روشن مي‌سازد و نهايتاً روش درمان آن را نيز بازگو مي‌نمايد. بيماريي ‌كه بالارفتن فشار خون به علت حزن و اندوه بسيار، سبب آن مي‌شود و پايين‌آمدن فشار خون بر اثر خوشحالي و سرور نيز آن را از بين مي­برد.

 

]وَيَسْأَلُونَكَ عَنْ الْمَحِيضِ[

 

اعراب جاهلي عادت ماهيانهء زن را يك نوع افراز داخلي بدن وي دانسته و بيشتر از اين در بارهء آن معلوماتي نداشتند. پس براي آنکه نسبت به اين موضوع آگاهي بيشتر كسب كنند، از رسول خداr در بارهء آن سؤال نمودند. همان بود كه آيهء 222 از سورهء »بقره» نازل شد و با دستور كناره‌گيري از زنان درمدت حيض، روشن ساخت كه حيض يك نوع ناراحتي و رنجي براي زنان است:

]وَيَسْأَلُونَكَ عَنْ الْمَحِيضِ قُلْ هُوَ أَذًى فَاعْتَزِلُوا النِّسَاءَ فِي الْمَحِيضِ وَلا تَقْرَبُوهُنَّ حَتَّى يَطْهُرْنَ فَإِذَا تَطَهَّرْنَ فَأْتُوهُنَّ مِنْ حَيْثُ أَمَرَكُمْ اللَّهُ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ وَيُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِينَ[

«از تو در بارهء عادت ماهيانه زنان مي‌پرسند. بگو: آن رنج و ناراحتيي است، پس در هنگام عادت از آميزش با زنان كناره‌گيري كنيد، و به آنان نزديك نشويد تا پاك شوند»   [بقره/222]

اما حكمت و حقيقت علمي اين آيهء مباركه فقط آنگاه روشن شد كه طب وقايوي به پيشرفت‌هايي نايل آمد.

طبيب معروف مصري، مرحوم دكتور «عبدالعزيز اسماعيل» مي گويد: «حقيقت اين است كه افرازات جسم بر دو نوع اند؛ نوعي از آنها براي جسم مفيد فوايدي هستند؛ مانند افرازات غدد هاضمه، غدهء تناسلي و همهء افرازات غدد داخليي كه كار دستگاه‌هاي مختلفه وجود و انساج آن را تنظيم مي‌نمايند. البته شكي نيست كه اين نوع از افرازات براي زندگي انسان ضروري مي‌باشند.

اما نوع ديگر، افرازاتي هستند كه افراز آنها در داخل جسم داراي هيچ فايده يي نبوده بلكه بر عكس، افراز آنها به خارج از جسم بسيار ضروري است؛ زيرا اين افرازات مواد زهريه‌يي هستند كه جسم بايد خود را از شر آنها نجات دهد و چنانچه در جسم باقي بمانند، به آن زياني بليغ مي‌رسانند. بلكه چه بسا كه به هلاكت انسان منجر گردند. نمونهء اين افرازات عبارت است از پيشاب، مدفوع، عرق و خون قاعدگي.

علم طب مي‌گويد كه وقتي دختر متولد مي­شود، تخمدان وي حاوي حدود هفتاد هزار كيسه است كه هر كيسه حامل يك تخمك مي‌باشد. اين تخمك‌ها در سن بلوغ دختر به درجهء نضج و پختگي خود مي‌رسند و سپس در هر نوبت از نوبت‌هاي عادت ماهيانه، يكي از اين تخمك‌ها رشد كرده و در يكي از ساعات ما بين روز چهاردهم و شانزدهم، يعني آغاز ميعاد حيض، از كيسهء خود جدا مي‌شود و بعد از جداشدن از كيسه، ديواره‌هاي آن فرسايش پيدا نموده و در اثر پايين آمدن فشار داخلي آن، بعضي از موي‌رگ‌هاي دموي منفجر مي‌گردد و تخمك در داخل رحم به انتظار آنکه حيوان منوي آن را بارور گرداند، باقي مي‌ماند. در اينجاست كه به جاي تخمكي كه از كيسهء حامل آن بيرون گرديده، سلول‌هاي جديدي در داخل آن كيسه شروع به تكثّر مي‌كنند كه داراي ماده زردرنگي هستند. پس اگر آن تخمك با حيوان مني مرد متحد نشد و باروري انجام نگرفت، در اين هنگام است كه آن جسم زردرنگ خود را درهم ‌كشيده و بر اثر اين انكماش، سلولهاي آن به جان همديگر مي­افتند كه در نتيجه غشاء باطني رحم كه داراي انساج بسياري است و موي‌رگهاي خون‌زاي زيادي دارد كه دائماً در حال احتقان به سر مي‌برند، پاره مي شود. سپس اين غشاء مخاطي از رحم فاصله مي‌گيرد كه بر اثر اين انفصال، موي‌رگها، خون‌ ريزي را آغاز مي‌كنند؛ خوني كه با افرازات غدد متمدد با افرازات آن جسم زردرنگ همراه است. و اينها در مجموع عناصر سازندهء خون حيض اند.

آري؛ حكمت خداي عزّوجلّ اقتضا نمود كه اين افرازات از جسم زن خارج شوند؛ زيرا   در غير آن از طريق تسمم براي وي كشنده تمام مي‌شدند. پس آيا حيض واقعاً ناراحتي و رنج نيست؟

اما قرآن كريم اولين كتابي است كه حكمت كناره‌گيري از آميزش با زنان در حال حيض را نيز با خلاصه نمودن آن در واژهء «أذي» بيان نموده است.

البته علم جديد مي‌آيد تا در مقام توضيح اين حكمت چنين بگويد:

اعضاي تناسلي زن در اثناي حيض به علت افرازات غدد داخلي در حالت احتقان (انقباض و تجمع) و اعصاب و نيز در حالت اضطراب به سر مي‌برند كه اين حالت، با اعراض معين بيمارگونه يي چون سردرد و احساس كسالت در كل جسم همراه است. گاهي اين اعراض ازدياد يافته و به حدي شدت مي‌يابند كه به بيماري واقعي مبدل مي‌شوند. بنابراين، اختلاط و آميزش جنسي در اين حالت، زيانهاي بسياري را متوجّه زن ساخته و چه بسا كه مانع جريان خون حيض، يا عامل اضطراب عصبي وي گردند. چنانکه آميزش در اين مدت نيز، به التهاب اعضاي تناسلي زن مي‌انجامد كه گاهي ممكن است معالجهء آن دشوار باشد؛ زيرا وضعيت زن در زمان حيض، وضعيت بيمارگونهء غير عادي است. البته روشن است كه داكتر هم نمي‌تواند او را در اين مدت به درستي معاينه كند.

همچنان زيانهايي كه از آميزش با زن حائضه متوجّه مرد مي‌گردد، نيز روشن است. از آن جمله امراض التهابي سختي است كه ممكن است مرد به آن مبتلا گردد.

علم طب همچنان بر ضرورت غسل‌ زن بعد از حيض نيز تأكيد نهاده است. البته پس از آنکه قرآن كريم چهارده قرن قبل آن را مشروع گردانيد. اين از جنبهء بهداشتي با هدف دورساختن پليدیها، ميكروبها و افرازات حاصل از حيض در بدن زن مي‌باشد. اما از نظر سايكالوژي نيز علم طب اين ضرورت را اثبات نموده است كه زن بايد پس از ختم ميعاد حيض، با بدني نظيف و آراسته در برابر مرد خويش ظاهر شده و با سرازير ساختن موجي از خوشحالي و سرور در روان وي، آثار بد مشاهدات او را از دورهء قبل، از ساحهء ذهنش بزدايد.

قرآن كريم همچنان ضرورت غسل جنابت را نيز مطرح نموده است، چنانکه در آيهء 6 از سورهء «مائده» مي‌گويد:

]وَإِنْ كُنْتُمْ جُنُباً فَاطَّهَّرُوا[

«چنانچه جنب بوديد پس خود را با غسل پاكيزه نماييد»

علم طب مي‌آيد تا بگويد: از آنجا كه عمليهء مقاربت جنسي موجب به هم چسبيدن اجسام مرد و زن در بيشتر از يك موضع با همديگر مي‌شود، طبيعي است كه افرازات مختلفه از بدن آن دو در اثر اين عمل با هم درآميزد كه عدم شستن آنها به امراضي خطير و از آن جمله امراض جلدي منجر مي‌گردد. پس غسل بعد از عمليهء آميزش يك امر حتمي است. چنانکه اين امر نيز ثابت گرديده است كه غسل پس از جنابت، عامل تحرك بيشتر دوران خون و نشاط اعصاب مي‌گردد.

و چنين است كه آيهء كريمه فقط با چهار كلمه، اصول طب وقايوي و معالجوي را هر دو با هم يكجا نموده است.

و چنين است كه علم طب مي‌آيد تا هر چه را كه در اين عرصه گفته است و خواهد گفت، در راستاي تفسير علمي اين باب از قرآن كريم قرار دهد.

اتم و كوچكتر از آن

آنگاه كه در نيمهء اول قرن بيست «اتم» كشف گرديد، دانشمندان بر اين پندار بوند كه اتم كوچكترين جزء ماده است كه از آن اجزاي كوچكتري منقسم نمي‌شوند.

اما قرآن كريم اين حقيقت را روشن ­ساخته است كه اتم كوچكترين جزء ماده نيست بلكه كوچكتر از اتم هم وجود دارد؛ جايي كه در آيهء (3) از سورهء «سبأ» مي‌گويد:

]لا يَعْزُبُ عَنْهُ مِثْقَالُ ذَرَّةٍ فِي السَّمَوَاتِ وَلا فِي الأَرْضِ وَلا أَصْغَرُ مِنْ ذَلِكَ وَلا أَكْبَرُ إِلاَّ فِي كِتَابٍ مُبِينٍ[

«از خداوند هموزن ذره يي نه در آسمانها و نه در زمين پوشيده نيست، و نه كوچكتر از آن و نه بزرگتر از آن است مگر آنکه در كتابي روشن درج شده است»

همچنين در آيهء 61 از سورهء «يونس» مي‌فرمايد:

]... وَمَا يَعْزُبُ عَن رَّبِّكَ مِن مِّثْقَالِ ذَرَّةٍ فِي الأَرْضِ وَلاَ فِي السَّمَاء وَلاَ أَصْغَرَ مِن ذَلِكَ وَلا أَكْبَرَ إِلاَّ فِي كِتَابٍ مُّبِينٍ[

«و وزن ذره يي در زمين و نه در آسمان از پروردگارت پوشيده نيست و نه كوچكتر از آن و نه بزرگتر از آن است مگر آنکه در كتابي روشن درج شده است»

البته تجزيهء اتم به واحد‌هاي كوچكتر ـ همانگونه كه قرآن كريم بيان كرده است ـ  علماً نيز آنگاه به ثبوت رسيد كه پژوهشگران كشف كردند؛ اتمها از ذرات كوچكتري تركيب يافته ‌اند كه عبارت از پروتونها، الكترونها و نيوترونها مي‌باشند.

با پيشرفت علم در زمينهء پژوهش اتم و تركيبات آن، بشر به نتايجي دست يافت كه عقلها را به حيرت در آورد؛ حيرت از چگونگي ساختار اين كائنات دقيق، نظام پيچيده يي كه بر آنها حكمفرماست و نهايتاً قدرت عظيمي كه در آنها نهفته مي‌باشد.

بررسی­ها نشان دادند كه هستهء اتم حاوي (9/99) از وزن مجموعهء شمسي است. در اينجا بود كه دانشمندان به اين حقيقت پي بردند كه «هسته» در «اتم» به مثابهء «خورشيد» در «مجموعهء شمسي» مي­باشد. همينگونه به ملاحظه رسيد كه چنانکه سيارات بر محور خورشيد مي‌چرخند، الكترونها نيز بر محور هستهء اتم مي‌چرخند. بلكه حتي دقيق‌تر از آن نيز كشف گرديد و آن اينکه مسافت ميان الكترونها نسبت به قطر اتم، تماماً معادل با عين مسافت ميان سيارات و قطر مجموعهء شمسي است.

توازن در همه چيز

و در اينجاست كه اعجاز علمي آيهء 3 از سورهء مباركهء «ملك» و آياتي ديگر كه از توازن و هماهنگي بي مانند خلقت پروردگار سخن مي‌گويند بر ما مبرهن مي‌گردد:

]الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ طِبَاقاً مَا تَرَى فِي خَلْقِ الرَّحْمَنِ مِنْ تَفَاوُتٍ فَارْجِعْ الْبَصَرَ هَلْ تَرَى مِنْ فُطُورٍ[

«همانکه هفت آسمان را طبقه به طبقه آفريد و در آفرينش آن خداي بخشايشگر، هيچگونه اختلاف و تفاوتي نمي‌بيني. باز بنگر، آيا خلل و نقصاني مي‌بيني؟»

«ثعلب» در تفسير قرطبي مي‌گويد: اصل تفاوت از فوت است و آن اين است كه چيزي از جايي ناديده گرفته شود و بر اثر ناديده‌گرفتن آن، خلل و اضطرابي به وجود آيد.

 علامه «الوسي» در تفسير «روح المعاني»  مي‌گويد: شما هيچگونه تفاوت، يعني اختلاف، ناهماهنگي و عدم تناسبي را ميان خلقت پروردگار نمي‌بينيد.

 چنانکه آيهء كريمهء 2 از سورهء «فرقان» نيز مي‌گويد:

]وَخَلَقَ كُلَّ شَيْءٍ فَقَدَّرَهُ تَقْدِيراً[

«و هر چيزي را آفريد و بدان گونه كه در خور آن بود آن را به اندازه و ميزان (دقيق) آن اندازه‌گيري كرد»

 و از آنجا كه اين توازن و همآهنگي فراگير تمام عرصهء خلقت پروردگار مي­باشد بناءً در اين كتاب فقط به ذكر نمونه‌هايي از آن بسنده مي‌كنيم.

بحث كوچكترين ذرهء كائنات يعني «اتم» را در عنوان قبل باز كرديم.

اكنون علاوه مي­داريم كه توازن در نظام داخلي اتم، در واقع سند توازن در همهء ذرات كائنات است، چه كائنات در كل مجموعه يي از اتمهاست.

اكنون بشر دريافته است كه در درون اتم پروتونها داراي بار الكتريستهء مثبت و الكترونها داراي بار منفي هستند، در حالي كه نوترونها داراي باري متعادل مي‌باشند. اين خود نشان ‌دهندهء حتمي ‌بودن توازن در ميان طبايع موجودات است؛ زيرا هر مثبتي در مقابل خود منفيي دارد و هر منفيي در برابر خود مثبتي را و در ميان اين دو است كه بار متعادل و متوازني ايجاد مي‌شود كه نه خود جذب ديگري شود و نه هم ديگري را جذب خود نمايد. بلكه در واقع نيروي تجاذب به وجود آمده از بار مثبت پروتون و بار منفي الكترون است كه الكترونها را وا مي‌دارد تا بر محور هستهء اتم شناور گردند. درست همانند معادلات حسابيي كه دقيقاً در ميان نيروهاي جاذبهء خورشيد و سيارات مجموعهء خورشيدي حاكم است. حتي نيروي تجاذبي كه الكترونها را وا مي‌دارند تا در مدارهاي دايروي و بيضوي خود شناور باشند، خود همين نيروها هستند كه سيارات مجموعهء شمسي را نيز وا مي‌دارند تا در مدارهاي معينه خود شناور گردند.

بيگمان ميزان نيروهاي ويرانگري كه از درهم شكستن اتم به وجود مي‌آيند ـ كه امروز بشر اين نيروها را در وجود بمب‌هاي اتمي مي‌بيند ـ در خورشيد به همان اندازه وجود دارد كه موازي با تعداد اتمهاي آن است. اين خود عامل پديدآمدن انرژي عظيم وبي حد و مرزي است كه خورشيد از گرما و نور به سوي طبيعت و انسان سرازير مي‌سازد؛ قضيه‌يي كه در شمار ادلهء قاطع بر قدرت و وحدانيت خداي عزّوجلّ قرار دارد.

«كميل فالاماريون» در حالي كه از مشاهدهء توازن و همآهنگي عظيم در گسترهء خلقت پروردگار متحير گرديده است مي‌گويد:

«بيگمان خداي عزّوجلّ در حقيقت هر چيز بر ما تجلي مي‌كند. پس او فقط شاهنشاهي نيست كه از بلنداي آسمانها بر ما حكومت كند، بلكه او نظامي است كه درمتن همهء موجودات و همهء حادثات، مسلّط و مراقب است. او هرگز در بهشتي پر از فرشتگان و نيكوكاران مقيم نيست، بلكه فضاي لايتناهي همه پر از وي مي­باشد.  او در هر نقطه يي از فضا و در هر لحظه يي از زمان حضور دارد. پس اين نظام عام حاكم بر طبيعت و حكمت بالغه يي كه در همه چيز متجلي است، كلاً دليل بر آن است كه فقط قدرت مطلقهء الهي، سامان دهندهء نظم حقيقي و مصدر اصلي همهء قوانين طبيعي و كافهء اشكال و مظاهر آن مي‌باشد».

اما «هنري يوانكاري» كه يكي از بزرگترين دانشمندان رياضي‌دان است مي‌گويد: «قطعاً اين همآهنگي و نظمي كه در عالم متجلي است، ممكن نيست كه زائيدهء تصادف باشد».

اين شواهد همه مي‌روند تا در شعاع تفسير آيهء كريمهء : ]مَا تَرَى فِي خَلْقِ الرَّحْمَنِ مِنْ تَفَاوُتٍ[ فريادگر اعجاز علمي قرآن كريم بوده باشند.

+ نوشته شده در  شنبه 18 بهمن 1388برچسب:,ساعت 19:49  توسط حشمت الله 

ادامه مطلب

 

توازن محيّر العقول در كرهء زمين

 

به بيان يك نمونهء ديگر از نمونه‌هاي توازن بي مانند در كائنات پروردگار اكتفا مي‌كنيم.

استاد وحيدالدين خان مؤلف كتاب عظيم «الاسلام يتحدي» با تكيه بر ره‌آوردهاي علم، پيرامون تفسير اعجاز علمي آيهء كريمهء 2 سورهء «فرقان» و آيهء كريمهء 19 سورهء «حِجر» از نظم محيرالعقول زمين سخن گفته، مي‌نويسد: 

زمين مهمترين عالمي است كه ما آن را شناخته‌ايم؛ زيرا در آن احوال و اطواري را مي‌بينيم كه در هيچ جاي ديگري از اين كائنات بزرگ قادر به رؤيت آنها نگرديده‌ايم. در حالي كه زمين در ضخامت خود با ذره يي از اين كائنات عظيم الهي برابري كرده نمي‌تواند. پس چه عظيم است نظم و اعجاز خلقت در اين كائنات بزرگ!!.

 از ‌باب نمونه به مواردي از نظم خارق‌العاده در همين سيارهء كوچك ما  توجّه نماييد:

اگر حجم زمين كمتر و يا بيشتر از آنچه هم اكنون است مي‌بود، زندگي برروي آن محال بود. مثلاً اگر زمين در حجم كرهء ماه يعني به اندازهء يك چهارم قطر فعلي آن مي‌بود، قوهء جاذبهء آن به يك ششم جاذبهء فعلي كاهش مي‌يافت. در نتيجه زمين نمي‌توانست آب و هواي پيرامون خود را نگه دارد. چنانکه وضعيت در كرهء ماه اينچنين است كه نه آبي در آن وجود دارد و نه هم پوشش هواي­اي؛ كه البته دليل آن فقط ضعف قوهء جاذبه در آن  مي‌باشد.

 از جهت ديگر پايين‌آمدن قوهء جاذبه در زمين به اندازهء قوهء جاذبه در ماه، به بالارفتن درجهء برودت هوا از طرف شب منجر مي‌گرديد، در حدي كه تمام اشياي موجود در زمين به انجماد كامل مي‌پيوست. به موازات آن درجهء حرارت در روز تا بدانجا بالا مي­رفت كه تمام آنچه را برروي زمين است، پاك مي‌سوخت.

از سوي ديگر، نقص حجم زمين به مستواي حجم قمر، سبب آن مي­گرديد كه زمين مقادير بزرگي از آب را در خود نگه داشته نتواند؛ در حالي كه كثرت آب براي استمرار اعتدال موسمي در زمين، يك امر ضروري است. از اين جهت است كه يكي از دانشمندان اين وضع را به «گردونهء بزرگ توازن ـ Great Balance Wheel» لقب داده است.

از نتايج ديگر كمبود حجم زمين به مستواي حجم قمر، بالارفتن پوشش هوايي زمين در فضا و سپس متلاشي شدن آن بود. چنين وضعي به بالارفتن درجهء حرارت زمين تا نهايت معدل ممكن آن و سپس پايين آمدن آن تا پايين‌ترين درجات آن مي‌­انجاميد.

برعكس اگر قُطر زمين دوچند قُطر حاليهء آن مي‌بود، نيروي جاذبهء فعلي آن نيز به همان اندازه مضاعف مي‌گرديد و در اين حالت پوشش جوّي زمين ـ كه هم اكنون در فاصلهء پنجصد مايلي آن قرار دارد ـ پايين مي‌آمد. نتيجهء اين وضعيت آن بود كه فشار هوا در هر اينچ مربع، از پانزده رطل به سي رطل مي­رسيد و اين فشاري است كه بدترين اثر را بر زندگي موجودات حيه مي‌گذارد.

همين طور اگر حجم زمين مثلاً به اندازهء حجم كرهء خورشيد مي‌بود، قوهء جاذبهء كنوني آن يكصد و پنجاه برابر فعلي مضاعف مي‌گرديد و پوشش هوايي آن نيز به جاي پنجصد مايل، فقط به فاصلهء چهار مايلي زمين مي­رسيد و فشار جوّي به معدل يك تن در يك اينچ مربع ازدياد مي‌يافت. كه دراين وضعيت قطعاً پيدايش اجسام حيه بر روي زمين مستحيل بود. و اين از بُعد نظري به معني آن است كه وزن حيوان يك كيلويي در اثر غلظت هوا به پنجصد كيلو افزايش مي‌يافت. چنانکه حجم انسان به حد حجم يك موش بزرگ كم مي‌گرديد كه در اين حالت، موجوديت عقل در انسان مستحيل بود؛ زيرا وجود عقل در انسان به بافت‌هاي عصبي بسياري در جسم نيازمند است كه اين امر محقق نمي‌شود مگر آنگاه كه حجم جسم به مقدار معيني از رشد خود قرارداشته باشد.

@    @    @

ما انسانها ظاهراً بر روي زمين ايستاده‌ايم. ليكن صحيح تر آن است كه بگوييم: ما با پاهاي خود در آن معلق و بر سرهاي خود در آن افگنده‌ايم. براي توضيح اين امر بايد گفت: زمين در واقع مانند كرهء معلقي است كه انسان ساكن آن است. پس وضعيت بعضي از مردم نسبت به بعضي ديگر در اين كرهء معلق در فضا اين است كه مثلاً ساكنان امريكا در زير پاي ساكنان هند به سر مي‌برند و ساكنان هند در زير پاي ساكنان امريكا زندگي مي‌كنند؛ زيرا ما مي‌دانيم كه گردونهء ما به جاي خود ثابت نيست، بلكه با سرعتي كه مقدار آن هزار مايل در ساعت است، حركت دوراني دارد. اين امر وضعيت ما را در سطح زمين همانند وضعيت يك سنگ ريزهء نهاده شده بر كنارهء يك چرخ گاري كه با سرعت زيادي در حال چرخش باشد قرار مي‌دهد. سنگ­ريزه‌يي كه نزديك است سرعت حركت چرخ، آن را به فضاي بي نهايت پرتاب كند. اما زمين ما را به فضاي بي نهايت پرتاب نمي‌كند بلكه ما در آن بر قرار هستيم، چرا و چگونه؟

به اين دليل كه زمين از يك سو داراي قوهء جاذبهء غير عادي است كه با اين جاذبه همه چيز را به خود محكم مي‌بندد، و از سوي ديگر زمين داراي فشار هوا است. بناءً جاذبهء زمين از يك­سو و فشار هوا از سوي ديگر، همچون دو تسمهء قوي ما را به نسبت معيني بر روي زمين نگه مي‌دارند. يعني در واقع با اين دو تسمهء محكم است كه ما از هر سو به اين كرهء زمين بسته شده‌ايم.

فشار هوا در هر اينچ مربع، نزديك به 15 رطل است، به اين معني كه: هر انسان نزديك به (228.40) رطل از فشار جوي را بر جسم خود تحمل مي‌كند. ليكن انسان اين وزن را احساس نمي‌كند؛ از آن روي كه هوا نه از يك ناحيه بلكه از تمام نواحي بر او به طور متوازن فشار مي‌آورد. چنانکه وقتي ما درآب شنا مي‌كنيم همين عمليه رونما مي‌شود.

از اين كهه بگذريم، هوا خود ـ كه نام رسمي تركيب‌هاي مختلفي از گازهاست ـ  داراي فوايد بسياري است كه حصر آن در يك كتاب ممكن نمي­باشد.

@    @    @

نيوتن از خلال مطالعات و مشاهدات خود به اين نتيجه دست يافت كه بعضي از اجسام بعضي ديگر را به سوي خود مي‌كشند. اما او نتوانست علت اين امر را بشناسد لذا اعتراف كرد كه براي اين عمليه تفسيري را ارائه كرده نمي‌تواند.

«هايت هيد» با ذكر اين قضيه مي‌گويد:

«نيوتن با اين اعتراف خود، از يك حقيقت فلسفي بزرگي پرده برداشت؛ آن حقيقت اين است كه اگر طبيعت بدون روح مي‌بود، هرگز خود را تفسيركرده نمي‌توانست. چنانکه شخص مرده هرگز نمي‌تواند براي ما واقعه يي را حكايت كند. پس بيگمان تمام تفسيرهاي طبيعي و منطقي نهايتاً مفيد اين حقيقت هستند كه هدفي را اظهار ‌نمايند؛ زيرا مرده نمي­تواند حامل هدف بوده باشد». 

استاد وحيدالدين خان مي‌گويد: «من اين سخن هيد را يك گام جلوتر ‌برده و مي‌گويم: اگر اين كائنات تحت سلطهء ذات صاحب ادراكي نيست، پس چرا اين روح عجيب در آن وجود دارد؟».

@    @    @

قطعاً زمين در هر بيست و چهار ساعت يك بار بر محور خود مي‌چرخد. معني اين امر آن است كه زمين به سرعت يك هزار مايل در ساعت بر محور خود حركت مي‌كند. پس اگر فرض كنيم كه اين سرعت به دو صد مايل در ساعت پايين آيد، در آن صورت اوقات شب و روز ما ده برابر بيش از حالت كنوني مي‌شود و در اين صورت نتيجه آن خواهد بود كه خورشيد با گرماي شديد خود همه چيز را بر روي زمين خواهد سوخت و آنچه هم كه در پايان روز باقي بماند، سرماي شديد شب به حيات آن خاتمه خواهد داد.

گرماي سطح خورشيد دوازده هزار در جه فارنهايت، و مسافت ميان آن با زمين در حدود (93000000) مايل است و اين فاصلهء هولناك هيچگاه كم و زياد نمي­شود. قطعاً در اين امر درس عبرتي بزرگ براي ما نهفته است؛ زيرا اگر اين فاصله كمتر از آنچه هم اكنون است مي‌بود و خورشيد مثلاً به اندازه نصف اين فاصله به زمين نزديك مي‌گرديد، در نتيجهء حرارت زياد، بي درنگ تمام برگهاي درختان مي‌سوخت. و اگر اين فاصله دورتر مي‌شد و مثلاً  به دو چند حد فعلي خود مي‌رسيد، برودت شديد حاصله از اين وضع دامنهء حيات را از كرهء زمين برمي‌چيد.

از اينکه بگذريم، زمين دايره يي در فضاست كه كارش را با زاويهء (33) درجه انجام مي‌دهد. امري كه از آن چهار فصل به وجود مي‌آيد و در نتيجهء آن اكثريت مناطق زمين آمادهء سكونت و زراعت مي‌گردد. پس اگر زمين بر اين زاويهء معينه خود قرار نمي‌داشت تاريكي هر دو قطب را در تمام سال مي‌پوشانيد و بخار درياها به شمال و جنوب مي‌رفت و نتيجتاً بر روي زمين جز كوه‌هاي برف و بيابانهاي پهن خالي از سكنه، چيز ديگري باقي نمي‌ماند. به همين ترتيب عوامل تأثير گذار زياد ديگري نيز به وجود مي‌آمد كه حيات را بر روي اين كره مستحيل مي‌گردانيد.

جيولوجيست‌ها مي‌گويند: اگر ضخامت قشر زمين به مقدار ده قدم بيشتر از وضع كنوني مي‌بود، اكسيژن آن که به نوبهء خود اعصاب زندگي است، به كلي ناپديد مي‌گشت و به هيچ وجه ممكن نبود كه در غياب اكسيژن زندگي بر روي زمين پابرجا بماند.

و اگر پوشش هوايي زمين از آنچه هم اكنون هست نازك تر مي‌بود، شهابسنگها و نيازك‌ها هر لحظه غلاف جوي را مي‌شكافتند و در آن هنگام  زمين بدون ترديد ميدان برخورد اجرام سرگردان آسماني و يا اجسام پرتاب شده از فضاي بي نهايت مي‌گرديد و علاوه بر آنکه ممكن بود اين امر قيامتي بر روي زمين بر پا گرداند، خود سبب مي‌شد تا ما زمين را در شب تماماً نوراني ببينيم.

آري؛ اين توازن در كميت‌هاي حياتي اي كه ما در زندگي خود بدان  نياز داريم، جداً در همه چيز اعجاب انگيز است. و از آنجا كه ما نمي‌توانيم همه اگرها در اين رابطه را در اينجا و در اين رساله مطرح كنيم، از آن كه خود اين مثنوي هفتاد من كاغذ خواهد شد پس به آخرين مثال در اين رابطه توجّه نماييد:

غلاف يا پوشش جوي دورادور زمين از شش گاز مختلف النوع تركيب گرديده است كه از آن جمله (78) درصد گاز نيتروژن، (21) درصد گاز اكسيژن و بقيه گازهاي ديگري اند كه به نسبت‌هاي بسيار كمتري در آن وجود دارند. اين پوشش يا غلاف جوي در هر اينچ مربع به ميزان (15) رطل بر زمين فشار مي‌آورد كه ميزان اكسيژن در اين فشار (3) رطل در هر اينچ مربع است و مقادير ديگر اكسيژن موجود، جذب زمين مي‌شود. پس اكسيژن فقط وسيلهء حيات زنده جانهاي روي زمين نيست، بلكه وسيلهء تنفس حيوانات موجود در درياها و حتي لايه‌هاي خاكي زمين نيز مي­باشد. حالا سؤال در اينجاست كه اين گازهاي شديد الحركت، چگونه با حفظ مقادير معين و متناسب خود در فضا جمع شده اند؟

جواب اين است كه: اگر نسبت اكسيژن به جاي (21%) مثلاً (50%) يا بيشتر از آن مي‌بود، قابليت احتراق به همان پيمانه افزايش مي‌يافت و اگر تصور كنيم كه با نسبت (21%) اكسيژن يك درخت در جنگلي بسوزد، ارتفاع اين نسبت تا (50%) انفجار برق آسايي ايجاد مي‌كند كه تمام آن جنگل را فقط در يك لحظه به آتش مي‌كشاند.

و اگراين نسبت مثلاً به (10%) پايين مي‌آمد، ممكن بودكه حيوانات در امتداد قرنها با اين مقدار از سطح پايين اكسيژن عادت بگيرند، اما محال بود كه تمدن انساني در چنين نسبت پاييني شكوفا گردد. چه بر فرض اينکه انسان در اين وضعيت قدرت ادامه حيات را مي‌داشت، هرگز نمي‌توانست كارهاي عادي روزانهء خود رابه طور معمولي پيش ببرد؛ زيرا مستحيل بود كه بافتها و سلولهاي بدني و عقلي آن تحت چنين شرايطي رشد و نمو نمايند.

پس بيگمان اكسيژن، هيدروژن، اكسيد كاربن دوم و گازهاي كربونيك ديگر با اختلاف اشكال و انواع خود، با هم تركيب گرديده و عناصري را مي‌سازند كه براي حيات موجودات حيه و نيز براي اساسيات حيات انساني، ، داراي اهميت بس عظيمي است و بنا برا ين، به ميزان (1 بر 10000000) احتمال اين امر وجود ندارد كه اين گازها به تناسب مطلوب و معين خود و با تمام ويژگیهايي كه براي حيات لازم و ضروري است از طريق تصادف برسيارهء معيني وجود پيدا كنند، از اين جهت يكي از بزرگان عرصهء دانش طبيعي مي‌گويد:

»Science has no expganation to offer for the facts, is to say it is, accidental, is to defy mothematics«

يعني: «علم هرگز قادر به ارائهء هيچگونه تفسيري براي حقايق نيست و اين سخن كه اين حقايق به طور اتفاقي به وجود آمده‌اند، نيز  يك نوع تصادم با رياضيات محسوب مي‌شود». (

بنابراين، در اينجا و درهمه جاي اين خلقت بي كرانهء منظم و موزن الهي است كه در برابر خالق عظيم متعال آفريننده سر عجز و نياز و انكسار بندگي فرود مي‌آوريم.

و همچنان در برابر اعجاز علمي خيره‌كنندهء آيات قرآني كه با ندايي بلند بر نظم، توازن و دقّت در همه چيز كائنات تأكيد مي‌گذارند، با تمام خضوع و فروتني مي‌ايستيم و مي‌گوييم:

«سُبْحَانَكَ مَا خَلَقْتَ هَذَا بَاطِلاً ـ پاكي تو اي پروردگارا! اين همه را كه به باطل نيافريده‌اي».

و در اينجاست كه خاضعانه در برابر آيهء 2 سورهء «فرقان» قرار مي‌گيريم كه مي‌گويد:

]وَخَلَقَ كُلَّ شَيْءٍ فَقَدَّرَهُ تَقْدِيراً[

«و هر چيز را آفريد و بدانگونه كه در خور آن بود، آن را به اندازه و ميزان دقيقش اندازه‌گيري كرد»

 و در برابر آيهء 3 سورهء مباركهء «اعلي» كه مي‌گويد:

]الَّذِي خَلَقَ فَسَوَّى، وَالَّذِي قَدَّرَ فَهَدَى[

«همانکه آفريد و همآهنگي بخشيد و آنکه اندازه‌گيري كرد و راه نمود»

و آيهء 3 از سورهء «طلاق» كه مي‌گويد:

]إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْءٍ قَدْراً[

«خدا فرمانش را به انجام رساننده است، به راستي خدا براي هر چيزي اندازه يي مقرر كرده است»

و آيهء 2 سورهء «فرقان» که مي‌گويد:

]وَلَمْ يَكُنْ لَهُ شَرِيكٌ فِي الْمُلْكِ وَخَلَقَ كُلَّ شَيْءٍ فَقَدَّرَهُ تَقْدِيراً[

«و براي او شريكي در فرمانروايي نبوده است و هر چيزي را آفريده و بدان گونه كه درخور آن بوده اندازه‌گيري كرده است»

و آيهء 38 سورهء «احزاب» كه مي‌گويد:

]وَكَانَ أَمْرُ اللَّهِ قَدَراً مَقْدُوراً[

«و فرمان خدا همواره به اندازه مقرر و متناسب است»

و آيهء 8 سورهء «رعد» كه مي‌گويد:

]وَكُلُّ شَيْءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدَارٍ[

«و هر چيزي نزد او اندازه يي دارد»

 و آيهء 21 سورهء «حجر» كه مي‌گويد:

]وَإِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاَّ عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَمَا نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ[

«و هيچ چيز نيست مگر آنکه گجينه‌هاي آن نزد ما است و ما آن را جز به اندازهء معين فرو نمي‌فرستيم»

و آيهء 49 سورهء «قمر» كه مي‌‌گويد:

]إِنَّا كُلَّ شَيْءٍ خَلَقْنَاهُ بِقَدَرٍ[

«ماييم كه هر چيزي را به اندازه معين آن آفريده‌ايم»

و آيهء 17 سورهء «رعد» كه مي‌گويد:

]أَنزَلَ مِنْ السَّمَاءِ مَاءً فَسَالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِهَا[

«همو كه از آسمان آبي فرو فرستاد پس رودخانه‌هايي به اندازه روان شدند»

و اخيراً آيهء 19 سورهء «حجر» كه عنوان اين مبحث قرار گرفته است و مي‌گويد:

]وَأَنْبَتْنَا فِيهَا مِنْ كُلِّ شَيْءٍ مَوْزُونٍ[

«و از هر چيز به طور سنجيده در زمين رويانيديم»

شكي نيست كه هر پرزهء ناچيزي از پرزه‌هاي اين كائنات بزرگ، از اتم گرفته تا افلاك، همه به دقّت در نظام موزون و مناسب خود آفريده شده اند. حقيقتي كه قرآن كريم يك هزار و چهارصد و بيست سال قبل آن را نه فقط در اين چند آيه، بلكه در آيات زياد ديگري نيز اعلام نموده است اما امروز علم در خوشه‌چيني از اين خوان الوان آستينها را برزده ولي تا به كجا خواهد رفت و تا كجا خواهد رسيد؟ پاسخ اين است كه شمعي است كم‌سو، افروخته در يك كائنات بي‌نهايت!

بلي؛ و همهء اين ها فريادگر حضور آن حيّ قيّوم قدير، و وجود آن معبود مسجود اند اما عقلي در كار ‌بايد كه بينديشد، دلي بايد كه با آهنگ يكپارچه خلقت آن خالق بزرگ هماوا گردد و ذره اي مي‌بايد آگاه كه به اين بيكرانه بپيوندد.

شـــــــــــــــــنود از آسمان

علم «نجوم بي‌سيمي» از جديدترين علومي به شما مي‌رود كه تقدم علمي در عصر جديد به آن دست يافته است.

در يكي از شبهاي تابستان سال 1931 دانشمند نجومي «كارل جانسكي» براي گذراندن رخصتي كوتاهي كه داشت، در مزرعهء خود واقع «نيوجرسي» نشسته بود. او در اين حال با دستگاه بيسيم خود كه سيستمهاي راديويي مختلف جهان را در معرض شنود وي قرار مي‌داد، همين طور بي‌هدف مشغول بود. ناگهان متوجّه شد كه دستگاه وي صداهاي مبهم و رمزهاي مبهمي را كه او قبلاً آنها را نشنيده است دريافت مي‌كند. براي وي جالب بود كه در شب دوم نيز او امكان شنود اين صداهاي مجهول را پيدا كرد. پس به اين موضوع علاقه‌مندگرديده، شب‌هاي پي در پي همت خود را صرف اين كار نمود تا بلكه براي اين صداهاي غامض تفسير قابل قبولي بيابد.

 البته توجّه او به اين امر بعد از آن بود كه او اولا مطمئن گرديد، صداهايي را كه مي‌شنود با صداهاي امواج و توفانهاي كهربايي تفاوت دارد. ثانياً متوجّه گرديد كه اين صداها را به طور پيوسته از يك جهت معين و روي طول موج واحدي مي‌شنود. كه اين امر او را سخت تكان داد؛ زيرا اين كشف، بُعد مهم ديگري بود كه وي را نسبت به اين قضيه جدي‌تر مي‌ساخت.

سرانجام پس از مواظبت هاي پيوسته يي كه بيش از هشت ماه طول كشيد، او دريافت كه اين صداها با برنامه‌ و نظام فرستاده مي‌شوند. و از جملهء دريافتهاي وي يكي اين بود كه آن صداها تا وقت معيني از سال هر شب نسبت به شب قبل،  چهار دقيقه جلوتر دريافت مي‌شوند. و از آنجا كه دوران زمين بر محور خورشيد ستارگان را وا مي‌دارد تا هر روز چهار دقيقه جلوتر از روز قبل طلوع و غروب نمايند، در اينجا بود كه جانسكي به اولين حقايق علم جديدي كه آن را «علم نجوم  بيسيمي» ناميدند دست يافت. چه اين حقايق به روشني بازگو كنندهء اين واقعيت بودند كه در آسمان صداها و امواجي وجود دارد.

در  پايان سال 1933 همايشي داير گرديد كه دانشمندان علم نجوم بي سيمي را گرد هم آورد. جانسكي در اين همايش ضمن تقديم گزارش خود چنين گفت: «قطعاً در آسمان نجوم و كهكشانهايي وجود دارند كه پيوسته سخن  مي‌­گويند و اين سخنان كه دريافت آنها با تلسكوپ‌هاي بيسيمي امكان پذير است، معلومات بسيار بيشتري از آنچه كه هم اكنون در عرصهء كوني وجود دارد را در اختيار بشر قرار مي‌دهد».

گزارش جانسكي اولين خشت بناي علم نجوم بي سيمي گرديد. به دنبال آن بود كه اين علم موفقيت‌هاي ديگري را نيز احراز كرد تا آنکه سرانجام اولين نقشهء بي­سيمي آسمان در سال 1940 ترسيم گرديد.

در فبروري سال 1942 دلايل بيشتري بر صحت نظريّه جانسكي آنگاه به دست آمد كه دانشمندان صحت پخش آن امواج را در حالي مورد تأكيد قرار دادند كه سلسله يي از صداهاي بي سيمي، عمليهء منظم دريافت رادار را در انگلستان مختل گردانيد و بعد از كوششهاي نفس‌گير دانشمندان براي آگاهي از اسباب و علل تعطيل رادارها، آنان به اين نتيجه رسيدند كه اين امر به علت وصول رمزهاي بي‌سيمي از مكانهاي مجهولي در نجوم بوده است.

و در اينجا بود كه دانشمندان دانشگاه‌هاي مختلف دنيا و در رأس آنها دانشگاه­هاي كمبرديج، مانچستر، هايد و بيشتر رصدخانه‌هاي جهان، به تأسيس تلسكوبهاي بي سيمي اقدام نمودند. و با پيشآهنگي رصدخانهء بالومار، نيرومندترين تلسكوب بي سيمي جهان كه رمزهاي بي‌سيمي را از مسافت هشت هزار ميليون سال نوري دريافت مي‌كرد، بر پا گرديد. و با در نظر داشت اينکه سال نوري حوالي (5785343000000) مايل است، به اعتبار اينکه سرعت نور (186) هزار مايل در ثانيه مي‌باشد، پس تلسكوب فوق از مسافت (462827520000000000000000) مايل اشارات و رموز بي‌سيمي را دريافت مي‌كند.

در نتيجه تا كنون دريافت صداهاي مبهمي از بيشتر كواكب ممكن گرديده است. اما اين دستگاه‌ها در ميان همهء كواكب كشف شدهء قابل دسترس تلسكوبي، نيرومندترين اشارات و رموز را از خورشيد و مشتري دريافت مي‌كنند. در 23 نوامبر 1958 پروفيسر فرلوفل دانشمند بزرگ نجومي در بريتانيا اعلام كرد كه او موفق به دريافت امواج بي سيمي از سياره مشتري گرديده است.

هنوز هم دانشمندان پژوهش‌ها و بررسیهاي خود را در رابطه با اين دانشي كه انتظار مي‌رود، روشنیهاي بيشتري را در بارهء اين كائنات عظيم پرتو افكن سازد، ادامه مي‌دهند. بدان اميد كه بتوانند توسط اين تلسكوب‌هاي بيسيمي و از طريق اين صداها، اشياي معيني را در مكانهاي معيني ترصد نمايند. آخرين تلاش از اين دست، فرستادن سفينه هاي بدون سرنشين فضايي توسط سازمان فضايي امريكا «ناسا» به سوي سيارهء مريخ است. چنانکه انتظار مي‌رود، اين تلسكوب‌ها بتوانند شمار صحيح ستارگان را نيز ارائه كنند.

جيمس جينز دانشمند نجومي معروف مي‌گويد: «براي آنکه مجموعهء كلي نجوم آسمان را تخيل كرده بتوانيم، بايد كتابخانهء بزرگي را تصور كنيم كه حاوي نيم مليون جلد كتاب است. حروف طبع شده در تمام صفحات مجموعهءكتابهاي اين كتابخانه، تقريباً مي‌توانند خود را به تعداد نجوم كشف شدهء آسماني نزديك نمايند. حال اگر ما به سرعت يك صفحه در يك دقيقه، هشت ساعت در روز را مطالعه نماييم، پس ناگزير بايد به مدت هفتصد سال پيوسته براي خواندن اين كتابخانه وقت صرف كنيم. اما زميني كه ما بر آن زندگي مي‌كنيم، بسيار كوچكتر از نقطهء بالاي حرف نون يا نقطهء زيرين حرف با در اين كتابخانه يي است كه حاوي نيم مليون جلد كتاب مي‌باشد.

اگر شنيدن اين صداها و دريافت اين رموز و امواج بي‌سيمي از ماوراي نجوم را پايان مرزهاي تقدم علمي در عصر جديد بدانيم، آيا برما لازم و ضروري نيست كه بر همهء عالم، بر همه تلسكوب‌ها و بر همهء دانشگاه‌ها سبقت گرفته و فقط يك لحظه در  آيات قرآن كريم تدبّر ورزيم.

آري؛ قرآن كريم چهارده قرن قبل به ما گفته است كه: جنيان در كمينگاه‌هايي از آسمان براي شنيدن صداهايي كه در آن وجود دارد مي‌نشستند. و سپس خداي عزّوجلّ اراده كرد كه آنان صداي ملكوت آسمانها را نشنوند. اينك توجّه كنيد به آيهء 9 از سورهء «جن» كه مي‌گويد:

]وَأَنَّا كُنَّا نَقْعُدُ مِنْهَا مَقَاعِدَ لِلسَّمْعِ فَمَنْ يَسْتَمِعْ الآنَ يَجِدْ لَهُ شِهَاباً رَصَداً[

«و ما (جنيان) در آسمان براي شنيدن به كمين مي‌نشستيم، اما اكنون هر كه بخواهد به گوش باشد، تير شهابي در كمين خود مي‌يابد»

پس آيا جنيان نيز به همان كوششي برخاسته بودند كه اكنون دانشمندان بشر به آن برخاسته اند تا چيزي از رموز آسمان را شناخته و از آفرينش آسمان و آنچه در آن است سر در آورند؟

اما آناني كه مي‌گويند؛ تلاش جنيان براي شنيدن از آسمان، تلاش در جهت استماع وحي بوده است، پس اين تواتر كه وحي را جز خود انساني كه بر وي وحي فرستاده مي‌شود شنيده نمي­تواند، نظرشان را ابطال مي‌كند. بناءً فقط خود پيامبرr است كه مي‌تواند وحي را بشنود و حتي آناني كه در جوار وي اند، نيز وحي را شنيده نمي‌توانند. حتي آنگاه كه رسول خداr در بستر خواب خويش قرار داشتند، همسر ايشان که در جوارشان قرار داشت، نه وحي را مي‌شنيد و نه هم از آن با خبر مي‌شد. كما اينکه جنيان بعد از نزول قرآن بر پيامبرr نيز در كمينگاه‌هاي شنود خود در آسمان مي‌نشستند؛ به دليل اولين آيه از سورهء «جن» كه مي‌گويد:

]قُلْ أُوحِيَ إِلَيَّ أَنَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنْ الْجِنِّ فَقَالُوا إِنَّا سَمِعْنَا قرآناً عَجَباً[

«بگو اي پيامبر! به من وحي شده است كه تني چند از جنيان گوش فرا داشتند و گفتند: راستي ما قرآني شگفت‌آور شنيديم»

و اين نشان مي‌دهد كه آنان قرآن را بعد از نزول آن بر پيامبرr شنيدند و به آن گوش فرا دادند، چنانکه انسانها به آن گوش فرا مي‌دادند. از آن گذشته خبر دادن از تلاش براي شنود از آسمان و آنچه در آن است، محدود به همين يك آيه هم نيست، توجّه كنيد به آيهء 18 از سورهء «حجر» كه مي‌گويد:

]إِلاَّ مَنْ اسْتَرَقَ السَّمْعَ فَأَتْبَعَهُ شِهَابٌ مُبِينٌ[

«و به يقين ما در آسمان برجهايي قرار داديم و آن را براي تماشاگران آراستيم، و آن را از هر شيطان رانده شده حفظ كرديم، مگر آن كس كه دزديده گوش فرا دهد، كه شهابي روشن او را دنبال مي‌كند»

و آيهء 8 از سورهء «صافات» كه مي‌گويد:

]لا يَسَّمَّعُونَ إِلَى الْمَلإٍ الأَعْلَى وَيُقْذَفُونَ مِنْ كُلِّ جَانِبٍ[

«ما آسمان اين دنيا را به زينت اختران آراستيم، و آن را از هر شيطان سركشي نگاه داشتيم، بهطوري كه نمي‌توانند به انبوه (فرشتگان) عالم بالا گوش فرا دهند و از هر سوي پرتاب مي شوند»

و آيهء 38 از سورهء «طور» كه مي‌گويد:

]أَمْ لَهُمْ سُلَّمٌ يَسْتَمِعُونَ فِيهِ فَلْيَأْتِ مُسْتَمِعُهُمْ بِسُلْطَانٍ مُبِينٍ[

«آيا نردباني دارند كه بر آن (بر شوند و) بشنوند؟ پس بايد شنوندهء آنان برهاني آشكار بياورد»

بي گمان اين آيات و آيات مشابه آن، توجيهي است از سوي قرآن كريم براي آن كوشش‌ها و تلاش‌هايي كه جنيان در راه ترصد آسمان و اطلاع از چگونگي اوضاع و احوال آن به راه انداخته بودند تا به شناخت بيشتري از رازهاي كائنات الهي نايل گردند.

قرآن كريم در بيشتر از يك سوره، انظار را متوجّه اين حقيقت مي‌سازد كه در آسمان آيات و نشانه هاي روشني براي باورمندان وجود دارد. و نيز در آفرينش آسمان و آفرينش زمين آيات و نشانه‌هاي بسيار ديگري است. بلكه حتي قرآن ما انسانها را به صراحت به سوي آسمان و مطالعه در آن مي‌كشاند؛ آنجا كه آِيهء 101 از سورهء مباركهء «يونس» مي‌گويد:

]قُلْ انْظُرُوا مَاذَا فِي السَّمَوَاتِ وَالأَرْضِ وَمَا تُغْنِي الآيَاتُ وَالنُّذُرُ عَنْ قَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ[

«بگو بنگريد كه در آسمانها و زمين چيست؟ ولي نشانه‌ها و هشدارها، گروهي را كه ايمان نمي‌آورند، سود نمي‌بخشد»

توازن محيّر العقول در كرهء زمين

 

به بيان يك نمونهء ديگر از نمونه‌هاي توازن بي مانند در كائنات پروردگار اكتفا مي‌كنيم.

استاد وحيدالدين خان مؤلف كتاب عظيم «الاسلام يتحدي» با تكيه بر ره‌آوردهاي علم، پيرامون تفسير اعجاز علمي آيهء كريمهء 2 سورهء «فرقان» و آيهء كريمهء 19 سورهء «حِجر» از نظم محيرالعقول زمين سخن گفته، مي‌نويسد: 

زمين مهمترين عالمي است كه ما آن را شناخته‌ايم؛ زيرا در آن احوال و اطواري را مي‌بينيم كه در هيچ جاي ديگري از اين كائنات بزرگ قادر به رؤيت آنها نگرديده‌ايم. در حالي كه زمين در ضخامت خود با ذره يي از اين كائنات عظيم الهي برابري كرده نمي‌تواند. پس چه عظيم است نظم و اعجاز خلقت در اين كائنات بزرگ!!.

 از ‌باب نمونه به مواردي از نظم خارق‌العاده در همين سيارهء كوچك ما  توجّه نماييد:

اگر حجم زمين كمتر و يا بيشتر از آنچه هم اكنون است مي‌بود، زندگي برروي آن محال بود. مثلاً اگر زمين در حجم كرهء ماه يعني به اندازهء يك چهارم قطر فعلي آن مي‌بود، قوهء جاذبهء آن به يك ششم جاذبهء فعلي كاهش مي‌يافت. در نتيجه زمين نمي‌توانست آب و هواي پيرامون خود را نگه دارد. چنانکه وضعيت در كرهء ماه اينچنين است كه نه آبي در آن وجود دارد و نه هم پوشش هواي­اي؛ كه البته دليل آن فقط ضعف قوهء جاذبه در آن  مي‌باشد.

 از جهت ديگر پايين‌آمدن قوهء جاذبه در زمين به اندازهء قوهء جاذبه در ماه، به بالارفتن درجهء برودت هوا از طرف شب منجر مي‌گرديد، در حدي كه تمام اشياي موجود در زمين به انجماد كامل م

+ نوشته شده در  شنبه 18 بهمن 1388برچسب:,ساعت 19:46  توسط حشمت الله 

ادامه مطلب گذشته

 

زندگي و زندگان در آسمان

 

استاد عبدالرزاق نوفل در كتاب «الله و العلم الحديث» تحت عنوان «ساكنان كواكب» اين حقيقت را روشن ساخته است كه قرآن كريم اولين كتابي است كه از وجود موجودات زنده درآسمانها خبر داده است.

و بعد از انتشار اين كتاب،اخبار و اطلاعات علمي در اين عرصه به حدي از تواتر رسيد كه هيچ مجالي را براي شك در اين حقيقت باقي نمي‌گذاشت.

قرآن كريم به روشني و به تكرار بر اين حقيقت تأكيد مي‌گذارد كه در كواكب آسمانها زندگان و موجودات آگاهي وجود دارند كه حمد و تسبيح خداوندY را مي‌گويند و از او آمرزش مي‌طلبند.

روايات و مشاهدات شبه علمي در بارهء وجود موجودات زنده در كواكب ديگر و از جمله داستان «بشقاب پرنده‌ها» كه احياناً نقل محفل مجلات داستاني و علمي مي‌شود، موضوعي نيست كه ما بتوانيم در مساحت اندك اين كتاب براي آن جايي بيابيم، پس ناگزير به اشاراتي گذرا در اين باره اكتفا مي‌كنيم:

دانشمند بزرگ روسي «پروفيسر ليابانوف» بعد از پژوهش و بررسي ممتد چهل و پنج سالهء خويش، اثبات كرد كه انفجار هولناك حاصله از سقوط شهاب آسماني در سيبريا به تاريخ 30 جنوري 1908 در نتيجهء برخورد سفينه يي بوده است كه از سيارهء ديگري راهي زمين گرديده بود.

بعد از گذشت مدت نسبتاً اندكي، يعني دقيقاً در مارچ سال 1959 كتابي در روسيه متشر گرديد كه به طور قاطع مي‌گفت: انفجار مهيب فوق الذكر در اثر برخورد سفينه يي بوده است كه از سيارهء زهره وارد زمين شده بود و قربانيان اين حادثه، با اعراض بيماري مبهمي كه از نظر وصفي با مرگ در اثر اشعاع اتمي «Atimic Reduation» منطبق است، از بين رفته اند و آهن باقي مانده از آن سفينه نيز هيچگونه شباهتي با آهن زمين يا آهنگ نيازكهاي شهاب ندارد.

نظير چنين حادثه‌يي در ايالات متحدهء امريكا دقيقاً در سال 1956 آنگاه رونما گرديد كه كرهء معدنيي به قطر يك متر در ايالت كنتاكي به دست آمد. در داخل آن كره استوانه يي قرار داشت كه آن استوانه با سرعت بسيار زيادي در حال چرخش بود. دانشمندان علوم طبيعي و شيمي پس از آزمايش دقيق آن به نتيجه يي رسيدند كه چون صاعقه يي بر سرشان فرود آمد و همه را وحشت‌زده ساخت؛ اين نتيجه گيري مي‌گفت كه: كرهء فوق الذكر از مادهء كوبالت خالص و طبيعي ساخته شده و اين معدن در اين حالت طبيعي و خالص اصلاً در كرهء زمين وجود ندارد. پس هيچ تفسير و تعليلي براي اين پديده غير از اين فرضيّه نمي‌توان داشت كه اين كره، از سيارهء ديگري به زمين سقوط كرده باشد.

اخيراً دانشمندان علم نجوم به اين باور قطعي رسيده‌اند كه در اين كائنات بزرگ، ميليونها سيارهء ديگر وجود دارند كه محل سكونت مخلوقات عاقل و داراي فهم و ادراكي هستند. چنانکه دانشمند نجومي مشهور ژاپني «چوينوساهيكي»  به اين عقيده است كه دلايلي قاطع بر وجود مخلوقاتي كه به درجهء عاليي از ذكاوت قرار دارند، در سيارات ديگر موجود است.

همچنان دانشمندان اتفاق نظر دارند بر اينکه دو سيارهء مريخ و زهره، از نظر سازگاري با شرايط حيات بيشترين شرايط و ظروف واقعي را دارا هستند. از جملهء دلائلي كه بر اين باورمندي ارائه مي‌نمايند، يكي هم وجود كربن، نيتروژن و سلكونها در اين سيارات است. جيولوجيست‌ها مي‌گويند كه اتم كربن و مشتقات آن در حقيقت اصل و جوهرهء حيات مي‌باشد؛ زيرا كربن داراي مركبات متعدد و حلقات و زنجيره‌هاي طولاني و پيچيده يي است «Compgex Chains» كه به پايان نمي‌رسند و در سوائل ديگري غير از آب نيز به سهولت ذوب مي‌شوند.

 ساختمان سلولي جسم بشر يا هر موجود زندهء ديگري، از نيتروژن نيز بي­نياز نتوان بود. چنانکه سليكونها «Silicons» مركبات پايان ناپذيري اند كه درجات بالايي از حرارت را تحمل مي‌كنند. و از آنجايي كه اين سليكونها در آن سيارات وجود دارند، پس اين خود از قرائن نيرومند وجود موجودات حيه در آن سيارات است.واقعيت ديگر، دريافت رمزهاي صوتيي است كه دانشمندان آنهارا از فضاي خارجي اخذ كرده‌اند.

دكتور عبدالرزاق نوفل در كتاب «القرآن و العلم الحديث» مي‌گويد: به تاريخ 31 جنوري سال 1971 جريدهء «الأهرام» مصر پژوهش علميي را تحت عنوان «جستجوگران حيات در سيارات ديگر» منتشر كرد كه در آن آمده است: «دانشمند امريكايي پروفيسر «روبرت گنگاك» استاد دانشگاه پنسلوانيا در اين هفته مقدمات خبري را با خود به قاهره آورد كه شايد از هبوط انسان بر كرهء ماه تكان‌دهنده‌تر باشد.

او مي‌گويد: قبل از آنکه به قاهره بيايد، در رصدخانهء «گودريك» با دانشنمدان انگليسي، رمز صوتيي را از فضاي خارجي دريافت كرده است. تصور قطعي بر آن است كه اين رمز از موجودات عاقلي صادر گرديده باشد كه در يكي از سيارات دوردست خورشيدي به سر مي­برند. اين رمز صراحتاً مي‌گويد: «ما در اينجاييم. پس شما كيستيد؟».چنانکه اين دانشمند امريكايي مي‌گويد: تاكنون هيچ كسي نمي‌داند كه اين رمز صوتي از كجا آمده و كدام نوع از موجودات زندهء عاقل آن را فرستاده‌اند؟ البته اين نخستين تماس از جانب آنهاست و نه از جانب ما. يعني تماس يك جانبه از موجودات عاقلي كه ما از آنها شناختي نداريم و آنها در يكي از سيارات مجموعهء شمسي بسيار دور از ما زندگي مي‌كنند. و شايد هم اين رمز صوتي، در پاسخ رمزهاي صوتيي باشد كه از پانزده سال قبل دانشمندان در طول 24 ساعت به طور پيوسته آن را به فضاي خارجي مي‌فرستند.

پس بايد ديد كه عقل الكترونيكي اين رمز صوتي را چگونه تفسير مي‌كند؟پروفيسر نامبرده مي‌گويد: من خود به كمك عقل الكترونيكي اين صدا را شنيده‌ام؛ اين صدا از نوع «بيب. بيب. بيب» بود كه دانشمندان آن را به خوبي مي‌فهمند و لي نكتهء بديع در اينجا اين است كه اين آهنگ صوتي به گوش آنان كاملاً جديد بود.از پروفيسر سؤال شد: آيا ممكن نيست اين رمز از يكي از صدها قمر مصنوعيي كه در فضاي دورادور زمين شناور اند، و يا از يكي از موشك‌هاي فضايي فرستاده شده باشد؟ او در  پاسخ گفت: مؤكداً نه! زيرا اقمار و سفينه‌هاي فضايي رمزهاي معيني را كه داراي طول موج‌هاي به خصوصي اند، صادر مي‌نمايند. پس از آنجا كه دانشمندان هر رمزي از اين قبيل را با دقّت تمام مي‌شناسند، بناءً در قبال دريافت رموز غير عادي كه از فضاي خارجي ارسال مي‌شود حساسيت ويژه يي دارند. شايان ذكر است كه اين پروفيسر در نهايت مي‌گويد: از آنجا كه سيارات مجموعهء شمسي ميليونها سال نوري با زمين فاصله دارند، بناءً دانشمندان بر اين باور اند كه رمزهاي صوتيي از اين قبيل كه از سيارات ديگر به سوي زمين مي‌آيد، بر اساس سنجش‌هاي عقل الكترونيكي، ممكن است كم يا بيش هزار سال قبل از آن ارسال شده باشند. عين اين وضعيت نسبت به دانشمندان زمين نيز كه رموزي را ارسال مي‌كنند مصداق دارد. يعني ممكن است رمزي را كه ما اكنون مي‌فرستيم، بعد از هزار سال بيش يا كم به موجودات عاقل در فضاي خارجي برسد و باز پاسخ آن نيز در يك هزار سال آينده دريافت شود. بناءً دانشمندان انتظار دارند كه چنانچه بر فراز اين سيارات موجودات عاقلي همچون انسان وجود داشته باشند، ما بايد پاسخ رموز ارسال‌شدهء خود در پانزده سال قبل را در حوالي سال 3972م دريافت نماييم؛ و اين مقوله يي است 100% علمي.

اما ما هرگز نمي‌گوييم كه ارزيابیها و دستاوردهاي مطالعات دانش نوين بشري با تمام طول و عرض خود صد در صد صحيح اند و باحقايق انطباق دارند، ولي اگر پاي علم در اين ميدان مي‌لنگد و بالهاي آن از پرواز تا دوردست‌هاي اين افق ناتوان است، ما را باكي نيست؛ چراكه قرآن كريم هر گونه ابهامي را در اين عرصه از جلو ما به كنار زده و در آيات متعددي وجود زندگي و زندگان در آسمانها را اعلام نموده است. و از آنجا كه اين آيات بسيار اند، ما از باب نمونه فقط چند آيهء كريمه از اين باب را در اينجا نقل مي‌نماييم.

آيهء 15 از سوره مباركهء «رعد» مي‌گويد:

]وَلِلَّهِ يَسْجُدُ مَنْ فِي السَّمَوَاتِ وَالأَرْضِ طَوْعاً وَكَرْهاً[

«و هر كه در آسمآنها و زمين است، خواه و ناخواه براي خدا سجده مي‌كنند»

آيهء 49 از سورهء «نحل» مي‌گويد:

]وَلِلَّهِ يَسْجُدُ مَا فِي السَّمَوَاتِ وَمَا فِي الأَرْضِ مِنْ دَابَّةٍ وَالْمَلائِكَةُ وَهُمْ لا يَسْتَكْبِرُونَ[

«و آنچه در آسمانها و آنچه در زمين از جنبندگان و فرشتگان است، براي خدا سجده مي‌كنند و تكبر نمي‌ورزند»

آيهء 44 از سورهء «إسراء» مي‌گويد:

]تُسَبِّحُ لَهُ السَّمَوَاتُ السَّبْعُ وَالأَرْضُ وَمَنْ فِيهِنَّ[

«آسمانهاي هفتگانه و زمين و هر كس كه در آنهاست او را تسبيح مي‌گويند»

آيهء 55 از همين سوره مي‌گويد:

]وَرَبُّكَ أَعْلَمُ بِمَنْ فِي السَّمَوَاتِ وَالأَرْضِ[

«و پروردگار تو به هركه (و هر چه) در آسمانها و زمين است، داناتر است»

آيهء 93 از سورهء «مريم» مي‌گويد:

]إِنْ كُلُّ مَنْ فِي السَّمَوَاتِ وَالأَرْضِ إِلاَّ آتِي الرَّحْمَنِ عَبْداً[

«هر كه در آسمانها و زمين است، جز بنده‌وار به سوي (خداي) رحمان نمي‌آيد»

آيهء 4 از سورهء «نبأ» مي‌گويد:

]قَالَ رَبِّي يَعْلَمُ الْقَوْلَ فِي السَّمَاءِ وَالأَرْضِ[

«پيامبر گفت: پروردگارم هر گفتاري را در آسمان و زمين مي‌داند»

آيهء 9 از همين سوره مي‌گويد:

]وَلَهُ مَنْ فِي السَّمَوَاتِ وَالأَرْضِ[

«و هر چه (و هر كه) در آسمانها و زمين است، از آن اوست»

آيهء 29 از سورهء «رحمن» مي‌گويد:

]يَسْأَلُهُ مَنْ فِي السَّمَوَاتِ وَالأَرْضِ كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ[

«هر كه در آسمانها و زمين است از او سؤال مي­كند. هر زمان او در كاري است»

يعني اينکه در آسمانها زندگاني اند كه در آن حركت مي‌كنند، سخن مي‌گويند، خداY را بندگي مي­كنند، ثنا و ستايش وي را مي‌گويند، از او در شئون مختلفهء حيات خويش ياري مي‌طلبند و در اين امر همانند زندگان روي زمين اند.

اما آيا اهالي آسمانها و اهالي زمين گرد هم نيز مي‌آيند؟

 بلي؛ خداي سبحان براين امر نيز تواناست و هر گاه كه اراده كند اين گردهمايي را داير مي‌كند. اين حقيقت در نص آيهء 29 از سورهء «شوري» چنين بيان شده است:

]وَمِنْ آيَاتِهِ خَلْقُ السَّمَوَاتِ وَالأَرْضِ وَمَا بَثَّ فِيهِمَا مِنْ دَابَّهء وَهُوَ عَلَى جَمْعِهِمْ إِذَا يَشَاءُ قَدِيرٌ[

«و از نشانه‌هاي (قدرت) اوست، آفرينش آسمانها و زمين و آنچه از (انواع) جنبنده در ميان آن دو پراكنده است و او هر گاه بخواهد، بر گردآوردن آنان توانا است»

البته آيات مباركهء فوق به حدي از صراحت و روشني برخوردار اند كه از هر گونه تبصره و تعليقي بي نياز مي‌باشند.

فسبحان ربنا ربّ الملك والملكوت!

اتّساع مستمرّ كائنات

 

خداي متعال در آيهء 47 از سورهء «ذاريات» مي‌فرمايد:

]وَالسَّمَاءَ بَنَيْنَاهَا بِأَيْدٍ وَإِنَّا لَمُوسِعُونَ[

«و آسمان را به قدرت خود برافراشته‌ايم، و بي گمان ما توسعه‌دهنده (آسمان) ايم»

چنانکه ملاحظه مي‌كنيد، قرآن به صراحت مي­گويد كه كائنات و آسمانها مستمراً راه توسعه را مي­پيمايند.

و امروزه علم جديد با روشهاي پيشرفتهء خويش، در روشنايي اين حقيقت به جلو گام برمي‌دارد.

دانشمندان براي به تصويركشيدن ذهني اتساع مستمر كائنات مي­گويند: اگر ما طيارهء خياليي را تصوّر كنيم كه با سرعت (186000) مايل در ثانيه به ما در پيمودن دورادور كائنات كمك مي‌كند، بدون شك اين پرواز مدت زماني در حدود (1000000000) يك هزار مليون سال را در بر خواهد گرفت. اما از آنجا كه كائنات ما جامد و ساكن نبوده بلكه دائماً در حال اتساع مي‌باشد، پس مسافتهاي هولناك هستي فوق الذكر، بعد از گذشت (1300000000) سال دوچندان خواهد شد. هم از اين رو، طيارهء خيالي ما هرگز نمي‌تواند دورادور كائنات را بپيمايد؛ زيرا همينكه بخواهد بعد از يك هزار ميليون سال به پايان كائنات برسد، باز در برابر يك مرحلهء مضاعف ديگر قرار مي‌گيرد. و اين سير مضاعف و توسعهء مستمر و پايان‌ناپذير همچنان پيوسته ادامه دارد.

استاد وحيدالدين خان در كتابش: «الاسلام يتحدّي» مي‌گويد:

«امروزه اين حقيقت به ثبوت رسيده است كه فضاي هستي، بي نهايت پرپهنا و وسيع است. در اين فضاي هستي بينهايت وسيع، سيارگان و كواكب بي شماري با سرعت خارق العاده يي در حال حركت اند كه هرگز نمي‌توان آنها را در تحت حصر و شمار درآورد. بعضي از اين كواكب به تنهايي رهسپار سفر خويش مي­باشند، بعضي از آنها به صورت جفت‌هاي دوتايي در فضاي بي نهايت شناور اند و بعضي هم در گروه‌هاي دسته جمعي مسيرهاي معينهء خويش را مي‌پيمايند.

اگر شما به پرتو خورشيد كه از پنجره به اطاق شما مي‌تابد خيره شويد، در آن ذرات بسيار زياد غبارگونه يي را مي‌بينيد كه در هوا دست اندركار سير و حركت اند. حال اگر شما اين كائنات بي انتها را كه به هر سو گسترده است، به اين ذرات غبار مانند مشاهده شده در پرتو شعاع خورشيد مقايسه كنيد، تصوير تخيلي كمرنگي از اين كائنات بزرگ در ذهن شما ايجاد مي‌شود. البته با درنظر داشت فرق بزرگي كه ميان واقعيت اول و واقعيت دوم وجود دارد؛ زيرا مجموعهء ذرات غبار در مسيرهاي حركت وسير و سفر خود؛ سرگردان، مضطرب و بي برنامه اند، بعضي با بعضي ديگر تصادم مي‌كنند و در عين حال ميداني براي توسعهء خويش ندارند، در حالي كه مجموعه‌هاي كهكشانها و سيارات موجود در فضاي هستي اولاً با همديگر تصادم نمي‌كنند؛ زيرا كه اين مجموعه‌ها قهراً و بر اساس برنامهء دقيق در مسير ها و مدارهاي معينهء خود رهنوردند و در غير آن، در نظام هستي خلل و فروپاشي رونما مي‌گرديد. ثانياً اين مجموعه‌ها، پيوسته در حال توسعه مي‌باشند».

دانشمندان نجومي توسعهء كائنات را به بالون مصنوعي­اي تشبيه كرده‌اند كه چون بادكنكي كه بر آن بدميد، دائماً از درون و از همه جهات بر آن دميده شود.

حقا كه دست قدرت لايزال الهي، آفرينشگر اين نظام هميشه توسعه‌پذير است كه مي‌فرمايد:

]وَالسَّمَاءَ بَنَيْنَاهَا بِأَيْيدٍ وَإِنَّا لَمُوسِعُونَ[

نظر شيخ محمد عبده و مناقشهء آن

مفسر تواناي قرآن كريم شيخ محمد عبده درتفسير آيهء 27 از سورهء «نازعات»:

]أَأَنْتُمْ أَشَدُّ خَلْقاً أَمْ السَّمَاءُ بَنَاهَا[

«آيا آفرينش شما دشوارتر است، يا آفرينش آسمان که خداوند آن را بنا كرد»؛

مي‌گويد:

«از مفهوم جملهء « بَنَاهَا ـ آن را بنا كرد»؛ چنين استنباط مي‌شود كه حق­تعالي هر سياره يي از سيارگان كائنات را به مثابهء خشتي از بناي يك سقف يا يك گنبد قرار داده است. و آنگونه كه ما در تركيب مواد ساختماني با همديگر از مواد و مصالحي چون سيمان و غيره استفاده مي‌كنيم، حق­تعالي در اتصال اين خشتهاي كوكبي به همديگر نيز نيروي جاذبهء زمين يا امثال آن از نيروهاي ديگر را به كار گمارده است.

شكي نيست كه رأي امام محمد عبده برخاسته از تخيلات و تصورات اندروني وي نيست، بلكه نظرش در اين رابطه، گزيده و عصارهء آن حقايق علميي مي‌باشد كه او با آگاهي ازتطوّرات جديد علمي و در روشنايي آنها، بدان پرداخته است.

شيخ محمد عبده درتوضيح رأيش ميگويد: بنا، عبارت است از چسبانيدن اجزاي متفرقه به همديگر به وسيلهء مواد كمكي ديگري كه بتواند آن اجزاء را با هم به گونه يي پيوند دهد كه با هم درهم آميخته و از يكديگر نگسلند تا در نتيجه از اين اجزاي متفرقه، يك بنيه و ساختمان واحد اعمار شود.

و از آنجا كه خداي عزّوجلّ در اعمار كائنات و آسمانها واژهء «بنا» را به كار گرفته است پس او مسلماً كواكب را با اين شيوه ساخته است. يعني اينکه او هر كدام از آنها را در فاصلهء معيني از يكديگر قرار داده است همراه با وسايل نگه دارنده يي كه آنها را در يك مجموعهء منظم در ارتباط با هم نگه دارد تا در همان مدار معينهء خود سير نمايند و نهايتاً همهء اين مجموعه‌هاي هستي، در نماد يك عالم واحد درنظر آيند و به نام واحدي كه ما آن را آسمان مي‌ناميم، ناميده شوند؛ همين آسمان پر نقش و نگاري كه بالاي سر ما قراردارد.

جلّ الخالق! آيا تعجب برانگيز نيست كه باز اين انسان مي‌آيد و از دشواري اعادهء آفرينش خود سخن مي­گويد در حالي­كه «آفرينش» فرمانبر امر  الهي است؟ و مگر آفرينش انسان دشوارتر است يا آفرينش اين كائنات عظيم بي نهايت؟!

 

كاستن از اطراف زمين

 

خداي عزّوجلّ در آيهء 41 از سورهء «رعد» مي­فرمايد:

]أَوَلَمْ يَرَوْا أَنَّا نَأْتِي الأَرْضَ نَنْقُصُهَا مِنْ أَطْرَافِهَا وَاللَّهُ يَحْكُمُ لا مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ وَهُوَ سَرِيعُ الْحِسَابِ[

«آيا نديده‌اند كه ما (همواره) مي‌آييم  و از اطراف اين زمين مي‌كاهيم؟ و خدا است كه حكم مي‌كند. براي حكم او بازدارنده‌ يي نيست، و او به سرعت حسابرسي مي‌كند»

بعضي از قدماي مفسرين در تفسير كاستن از اطراف زمين گفته اند: «مراد از آن مرگ صالحان  دانشمندان و پارسايان است». بعضي ديگر گفته‌اند: «مراد از آن فتوحات لشكريان اسلام است؛ چه به اندازه يي كه مسلمانان ظفر مي‌يابند، به همان اندازه از موجوديت كفار و محدودهء سرزمينهاي شان كاسته مي‌شود«.

البته تفاسير و برداشتهاي مفسران از آيهء كريمه در عصور متقدم و قبل از انكشافات جديد علمي، محمل و معناي روشن خود را دارد و ما را در مورد آن هيچ مجالي براي مناقشه نيست. ليكن دانشمندان علم جديد آمده‌اند تا از آيهء كريمه تفسير علمي جديدي ارائه نمايند.

آري؛ جيولوجيستهادر نتيجهء مطالعات خود به قضيهء نجومي بسيار مهمي رسيده‌اند؛ و آن اين است كه: كرهء زمين در منطقهء قطبين گسترده و منبسط شده ولي در موقعيت خط استوا از هم شكافته شده است كه عامل اين امر، سرعت دوران آن بر مدار خود بوده است. در نتيجه، كميت‌هاي بسيار بزرگي از گازها و عناصري كه كرهء زمين را در احاطهء خود دارند، به وسلهء نيروي دافعه مركزي موجود پيرامون خط استوا، از سطح زمين به خارج از آن طرد گرديده و رها شده‌اند؛ امري كه به نوبهء خود، منجر به شكافتگي زمين در موقعيت خط استوا و كاهش دو طرف آن در مناطق قطبي شمال و جنوب گرديده است. بدين گونه است كه مشاهده مي‌شود، زمين از اطراف خود پيوسته كاهش مي‌يابد.

پس اگر اين همان نظريّه اي است كه امروزه دانشمندان اين عرصه به صحت آن مطمئن گرديده و آن را قطعي مي‌پندارند، ما نيز مي‌توانيم بگوييم كه اين نظريّه مي‌تواند در تأويل آيهء كريمهء فوق الذكر، در جايگاه بررسي قرار داده شود.

 

وسائل ترانسپورتي جديد

 

قديميان تفسير و تأويل بسياري از معجزات علمي قرآن كريم را كه در عصرهاي قديم فهم آنها دشوار بوده است به خداي سبحان تفويض نموده‌اند، ، در حالي كه به حقايق آنها ايمان راسخ داشته اند. در مواردي هم كه به تأويل پاره اي از اين حقايق در حد ظن قريب به يقين دست يافته‌اند، برصحت تأويلات خود به طور قطع حكم نكرده‌اند؛ زيرا حكم قاطع نسبت به يك امر، دستيابي به نتيجهء قطعي از آن را مي‌طلبد.

از جملهء اين امور غيبي، يكي هم إخبار قرآن كريم از وسايل حمل و نقل جديد در آيات 41 و 42 از سورهء مباركهء «يس» است كه مي‌گويد:

]وَآيَةٌ لَهُمْ أَنَّا حَمَلْنَا ذُرِّيَّتَهُمْ فِي الْفُلك الْمَشْحُونِ، وَخَلَقْنَا لَهُمْ مِنْ مِثْلِهِ مَا يَرْكَبُونَ[

«و نشانهء ديگر براي آنان اينکه: ما نياكانشان را در كشتي انباشته سوار كرديم، و براي ايشان به مانند آن مركب‌هاي ديگري خلق كرديم»

اما امروز در سايهء انكشافات جديد به طور قطع مي‌توانيم بگوييم كه مراد آيهء شريفه، وسايل ديگري شبيه كشتی است كه انسانها در خشكه از آنها استفاده مي‌كنند. همانند موتر، قطار و ديگر وسائلي كه اختراع گرديده است تا خلقي بسيار را با امتعه و اثاثيهء ‌شان در روي زمين جا به جا نمايند.

مأموريت بادها

 

تجربيات جديد به اثبات رسانده­اند كه بادها، از مهمترين وسائل بارورسازي نباتات اند. بدينگونه كه بادها، دانه‌هاي بارور كننده را از گياه مذكر به سوي گياه مؤنث حمل مي‌كنند تا عمليهء باروري انجام گيرد و اين عمليه، در بسياري از گياهان و درختان يك عمليهء ضروري بلكه حتمي مي‌باشد.

قرآن كريم، يك هزار و چهار صد سال قبل در آيهء 22 از سورهء «حجر» گفته است:

]وَأَرْسَلْنَا الرِّيَاحَ لَوَاقِحَ فَأَنْزَلْنَا مِنْ السَّمَاءِ مَاءً فَأَسْقَيْنَاكُمُوهُ وَمَا أَنْتُمْ لَهُ بِخَازِنِينَ[

«و بادها را بارور كننده فرستاديم، و از آسمان آبي نازل كرديم، پس شما را بدان سيراب نموديم و شما خزانه‌دار آن نيستيد»

همچنان در آيهء 57 از سورهء «اعراف» مي‌گويد:

]وَهُوَ الَّذِي يُرْسِلُ الرِّيَاحَ بُشْراً بَيْنَ يَدَيْ رَحْمَتِهِ حَتَّى إِذَا أَقَلَّتْ سَحَاباً ثِقَالاً سُقْنَاهُ لِبَلَدٍ مَيِّتٍ فَأَنزَلْنَا بِهِ الْمَاءَ فَأَخْرَجْنَا بِهِ مِنْ كُلِّ الثَّمَرَاتِ كَذَلِكَ نُخْرِجُ الْمَوْتَى لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ[

«و اوست كه بادها را پيشاپيش رحمتش مژده‌رسان مي‌فرستد تا آنگاه كه ابرهاي گرانبار را بردارند آن را به سوي سرزميني مرده برانيم و از آن باران فرود آوريم. و از هر گونه ميوه اي ( از خاك) برآوريم. بدينسان مردگان را (نيز از قبرها) خارج مي‌سازيم. باشد كه شما متذكر شويد»

@    @    @


نتیجه گیری

بلي؛ اين قرآن كريم است...

در روشني آنچه گذشت مي توانيم بگوييم كه به نتايج آتي دست يافته ايم:

1-        نقش علم در قضيهء اعجاز قرآن، ميسّر ساختن زمينه براي مشاهدهء اين اعجاز از طريق حقايق ملموسي است كه بشر با در پيش گرفتن راه علم، در كوران پژوهش و كاوش بدان دست يافته است. به عبارتي ديگر، علم شاه كليد دروازهء ام القراي اعجاز مي­باشد.

2-         از مشاهدهء تطابق حقايق علم با آيات قرآن، اين نتيجه به وضوح بر مي آيد كه قرآن حقيقتي سيّال و هميشه جاري است. و بنابراين در اين داعيه كه كتاب پروردگار متعال براي همهء زمان و هميشهء تاريخ است، برهاني به وسعت اوقيانوس علم را در اختيار دارد.

3-        ميان اينكه حقايق قطعي چندي را به علم نسبت داده و بناءً لباس مرجعيت بر آنها بپوشانيم و  بين اينكه آن حقايق را مانند غير آنها از محسوسات و موجودات با تجليل از نقشي كه علم در آرايش دهي به آنها بر عهده دارد بپذيريم، فرق وجود دارد.

 به تعبيري ديگر، معرفت علمي (اعم از آنكه نظري باشد يا حقيقي) تا آنگاه به علم منسوب خواهد ماند كه صحت آنها به اثبات رسد، اما پس از آنكه صحت آنها به اثبات رسيد، ديگر از محيط علم به محيطي فراتر از آن كه محيط حسّ است قدم خواهند گذاشت.

 بنابرآن، حقايق علمي قرآن نيز با آنكه از دريچهء علم عبور مي كنند، ولي در انحصار محيط علم باقي نمانده بلكه مطلقيت غير محدود خود را دارا مي باشند.

نقش علم در دستيابي به اين شهود را مي­توانيم به روزنامه­اي مثال بزنيم كه اخبار روز را به ما مي رساند. روشن است كه در اين روزنامه هم اخبار صحيح وجود دارد، هم اخبار نسبتاً صحيح و هم اخبار دروغ. پس اگر اين روزنامه ـ مثلا ـ از تصادم چند موتر در تونل سالنگ به ما خبر داد و سپس در نتيجهء معاينات حسي خود از صحت اين خبر آگاه شديم، در آن صورت اين خبر براي ما به يك حقيقت مشهود كه امكان ترديد در آن وجود ندارد، تبديل مي شود. وانگه ديگر براي ما تصور اين امر كه آن روزنامه فردا آن خبرش را تكذيب خواهد كرد، از اساس منتفي است. مسلما ريشهء اين اطمينان نزد ما، پايبندي روزنامه نگاران آن روزنامه به اصل راستي ودرستي، يا دقت آنها در انعكاس اخبار نيست بلكه منشأ اين اطمينان، مشاهدهء ملموس خود ما از جريان واقعه مي­باشد. حال مشاهدهء ما از صحت اين واقعه ما را در موقعيتي قرار نخواهد داد كه نظر خويش را در مورد اخبار آن روزنامه به شكل عام تغيير داده و چنين حكم نماييم كه  ديگر هرگز و براي هميشه اخبار آن قابل تكذيب نيست.

قضيهء علم بشر نيز چنين است. قطعا نقش آن در كشف بعضي از حقايق علمي قرآن ما را بر آن نمي دارد كه به مطلقيت معارف آن باور كنيم و در گام بعدي همهء مطلقيتهاي قرآن را به يافته هاي نسبي آن گره بزنيم.

بهترين گواه اين حقيقت، جريان غالب بر رويكرد كاوشهاي علمي در عصر ما است. اين رويكرد به علاوهء آنكه هميشه دستخوش تغيير بوده است، از جهتي گروگان مؤسسات، نهادها يا حكومتهايي نيز قرار گرفته است كه علم را نه براي قدسيت نتايج آن بلكه براي منافع خودشان مي خواهند. به همين جهت توجه علم در عصر  حاضر بيشتر توجهي پراگماتيستي است تا توجه انتولوژي فلسفي.

 از همين روي، علم ـ كه در واقع نمايندهء تكنولوژي است ـ در ميدان پاسخگويي به نيازها و جاذبه هاي مادي بشر كامياب ولي در ميدان پاسخگويي به بسياري از پرسشهاي موجود در ضمير انسان درمانده است؛ پرسشهايي كه بيشتر به وظيفهء انسان در دايرهء هستي و نقش وي در گاه عالَم ارتباط مي گيرند تا اين مقدمات كه بشر در تب و تاب روزمره­گي حيات چه مي خورد و چگونه از لذتهاي شكم و شهوت برخوردار مي شود.

با در نظرداشت همين واقعيت است كه اين كتاب ناگزير بوده است تا عناوين خود در قضيهء اعجاز قرآني را به حوزهء حقايق حسي ـ مادي وابسته نموده و اعجاز آن را فقط از همين دريچهء محدود بنگرد و هرچند در عناويني چند به قلمروهاي روحي غير محدود نيز سرك كشيده ولي غلبهء نيروي ماده بر پهناي ذهن بشر عصر حاضر، عمده و غالب مباحث آن را در اختيار خود گرفته است. 

4 -  آنچه در اين كتاب باز گفتيم، گذري سريع و بسيار شتابزده بر بخشي از آيات علمي قرآن كريم بود.

+ نوشته شده در  شنبه 18 بهمن 1388برچسب:,

ساعت 19:36  توسط حشمت الله